Get Mystery Box with random crypto!

داستان کوتاه

لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه د
موضوعات از کانال:
کارل
لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه
موضوعات از کانال:
کارل
آدرس کانال: @dastan_kootah
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 46.28K
توضیحات از کانال

سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات
و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 8

2022-12-28 16:35:59 چه فایده‌ای دارد؟
نگرانِ من باشی ولی از من دفاع نکنی؟
خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟
جای خالی‌ام را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟
چه فایده‌ای دارد؟ در بینِ وسایلت باشم اما مهمترین‌شان نباشم...
#نزار_قبانی
@dastan_kootah
3.5K views13:35
باز کردن / نظر دهید
2022-12-25 13:26:33 داستان کوتاه " سینما "

فیلم تمام شد و تیتراژ پایانی تازه داشت روی پرده‌ی نقره‌ای سینما نقش می‌بست که تمام چراغ‌ها روشن شدن و همه‌ی تماشاگران سریع از جا برخاستن و به سمت درب‌های خروج با عجله به راه افتادن‌.
ازدحام عجیبی بود و همه سعی میکردن زودتر خود را به درب خروجی برسانند.
در همان حال تیتراژ همچنان روی پرده در حال پخش شدن بود.
اسامی عوامل فیلم برداری تا دستیاران کارگردان و سایر بازیگران و چهره پردازان و طراحان لباس و دستیارانشان، یکی یکی و بصورت عمومی به نمایش در می‌آمدند.
در آن شلوغی و هم‌همه، دختر نوجوانی در ردیف سوم و در گوشه‌ای همچنان سرجایش نشسته بود و مشتاقانه به پرده چشم دوخته بود.
نامش که در ردیف دستیاران لباس بر پرده نقش بست، شوق عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.
دستهایش را مُشت کرد و لبخند، صورت زیبایش را زیباتر کرد.
دخترک با شوق عجیبی به عقب برگشت تا عکس العمل دیگران را ببیند.
اما در نهایت بُهت و تعجب دید که هیچکس در سالن نیست و او فقط تنها آنجا نشسته.
غمِ بزرگی در دلش نشست و به عمر کوتاه خوشحالیش پایان داد.
در همان حال کمی که دقت کرد، مَردی را دید که در انتهای سالن هنوز روی صندلی‌اش باقی مانده بود.
خوشحال و امیدوار شد و چند قدمی به آن سمت رفت اما ناباورانه دید، مرد در خواب عمیقی فرو رفته.
دختر بار دیگر به پرده‌ی سینما نگاهی انداخت و سپس‌ با سرِ پایین از درب سالن خارج شد.

پایان

#شاهین_بهرامی
@dastan_kootah
3.0K views10:26
باز کردن / نظر دهید
2022-12-15 15:07:15 هر چیزی فصل خودش را دارد.

یک کشاورز در فصل سرما هر چقدر هم دعا کند باز تا فصل برداشت فرا نرسد محصولش به بهره نمیرسد..


اگر هزار نفر هم هر روز از کنار زمین رد شوند بگن این گندمت سبز نمیشه باز طبیعت به چرخه خودش عمل میکند

آرام و صبور و در لحظه باشید

@dastan_kootah
1.4K views12:07
باز کردن / نظر دهید
2022-12-14 17:16:11 امنیت تنها به معنی عدم جنگ در کشور نیست،
امنیت حقیقی یعنی تمام افراد جامعه بدون توجه به نژاد، دین، طبقه جنسیت و پایگاه اجتماعی از حقوق یکسان برای رشد برخوردار باشند.

#نلسون_ماندلا

@dastan_kootah
4.9K views14:16
باز کردن / نظر دهید
2022-12-13 18:21:40 "دلتنگی" بی خبر میاد
وسطِ یه مهمونی
وقتی داری میخندی و خوش میگذرونی...
به شکلِ یه آدم میاد، یه نگاه که خیلی شبیه...
وا میری...
سرتو میندازی پایین که نبینی،
که یادت نیاد
که یادت بره،
که یادت نمیره...
آخه بینوا مگه میشه یادت بره...
مهمونی تموم شده
یه اتوبان خلوته و تو
و یکی که از ضبط صوت ماشین میخونه :
اندوهِ بزرگی ست زمانی که نباشی...!

#پریسا_زابلی_پور
@dastan_kootah
2.9K views15:21
باز کردن / نظر دهید
2022-12-13 13:54:19 دانی که چرا دار مکافات شدیم؟
ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟

کشتیم خرد؛ دار زدیم دانش را،
دربند و اسیر صد خرافات شدیم!

مولانا
@dastan_kootah
4.7K views10:54
باز کردن / نظر دهید
2022-12-12 15:02:44 بهترین مدرک تحصیلی جهان چیست ؟!

دکتر ویکتور فرانکل، تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشويتس در لهستان معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند، او در نامه‌ا‌‌ی‌ خطاب به معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ اینگونه می‌نویسد:

چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند، من اتاق‌های گازی را ديدم كه توسط بهترين مهندسين طراحی می‌شدند. من پزشكان ماهری را ديدم كه کودکـانی معصوم و بی‌گناه را به راحتی مسموم می‌كردند. من پرستارانی کاربلد را دیدم ‌که انسان‌ها را با تزریق یک آمپول به قتل می‌رسانند. من فارغ‌التحصیلان دانشگاهی را دیدم که می‌توانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد. از شما تقاضا می‌کنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانش‌آموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آن‌ها یک انسان بسازید، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند. پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نيست و هرکسی می‌تواند با چند سال تلاش به آن برسد اما به دانش‌آموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از آنها "انسانیت" است كه با هيچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست...
@dastan_kootah
4.7K views12:02
باز کردن / نظر دهید
2022-12-11 11:03:34 "چشم‌های رویایی "

اولین بار یک صبح زود سرد زمستانی بود که آن یک جفت چشم زیبا را دید.
وقتی در خیابان راه می‌رفت تا به سرکار برود، کبوتری از روی زمین برخاست و به سمت پنجره‌‌ای در طبقه‌ی اول ساختمانی پرواز کرد و همانجا روی لبه‌ی باریک آهنی نشست.
بُرنا همانطور که مسیر پرنده را دنبال می‌کرد ناگهان پشت پنجره چشمهایش با چشمهای بسیار زیبا و گیرای دختری جوان تلاقی کرد.
برای لحظاتی انگار پاهایش سست شدن و قدم از قدم نمی‌توانست بردارد.
به هر زحمتی بود نگاهش را از آن صورت دلربا دزدید و به راهش ادامه داد.
از آن روز به بعد بُرنا فقط به شوق دیدن دوباره‌ی آن چشم‌ها از خواب برمی‌خاست و انگار بخت یار او بود و هر روز آن دختر زیبا را که در پشت پنجره نشسته بود می‌‌دید.
گاهی هم آن دختر به او لبخند می‌زد و این ضربان قلب بُرنا را تا بی‌نهایت هیجان عاشقی بالا می‌برد.
تا این که بلاخره یک روز بُرنا دلش را به دریا زد و نامه‌ی کوتاهی به این مضمون نوشت:
سلام به چشمهایی که نمیدونم زندگی رو ازم گرفتن یا بهم زندگی دادن! اما هر چی هست فقط میدونم دیگه بدون دیدن این صورت زیبا و این چشمها نمی‌تونم زندگی کنم.
شاید توقع زیادی باشه ولی این برام رویایی میشه اگه شما رو از نزدیک ببینم
شمایی که هنوز اسمت رو هم نمیدونم...

جمعه ساعت ۶ عصر جلوی در اصلی پارک ساعی.
ارادتمند شما بُرنا
صبح روز بعد بُرنا نامه رو چند تا زد و در جیبش گذاشت و به سمت خیابان آرزوهایش رفت.
عجیب به دلش افتاده بود که امروز دختر آرزوهایش در پشت پنجره نیست و نامه در جیبش باقی خواهد ماند. اما وقتی آن چشم‌ها را در پُشت پنجره دید، خداروشکر کرد که حسش اشتباه بوده. پاهایش قوت گرفت و با عزمی جزم به سمت پنجره که مثل همیشه باز بود رفت و از قامت بلند و کشیده‌ی خود سود جُست و با یک پرتاب دقیق نامه رو به داخل پنجره انداخت و بدون نگاه کردن به پشت سرش، دوان دوان به راهش ادامه داد.
از همان لحظه‌ی پرتاب کاغد تا ساعت قرار، دلِ بُرنای جوان‌! یک لحظه آرام و قرار نداشت.
بلاخره زمان موعد از راه رسید و بُرنا حداقل یکساعت زودتر با شاخه گلُ رز سرخ زیبایی، سر قرار عاشقی حاضر شد.
بُرنا بارها به ساعتش نگاه کرد و چه فکرها که از سرش نگذشت و شاید صدها بار آن مسیر را قدم زد تا ناگهان یکبار که برگشت، آنچه را در مقابلش می‌دید اصلا و ابدا باور نمی‌کرد.
تا آن لحظه که از خدا عمر گرفته بود هیچوقت این طور شوکه نشده بود. بطور جدی احساس خفگی می‌کرد و انگار هوا راه ورود و خروج به دهانش را گُم کرده بود.
صورتش از حیث نرسیدن اکسیژن به رنگ قرمز و کبود می‌زد.
به هیچ عنوان باورش نمی‌شد صاحب آن چشم‌های رویایی، روی ویلچر نشسته باشد.
ولی واقعیت این بار با طعمی تلخ‌تر از زهر، سیلی محکمی به صورت بُرنا زده بود و دختر آرزوهایش درست روبه‌رویش روی ویلچر نشسته بود و خانمی پشت ویلچر ایستاده و او را جا‌به‌جا می‌کرد.
بُرنا واقعا مستأصل شده و فکرش کار نمی‌کرد، بی اراده یک قدم به جلو و به سمت دختر برداشت، اما ناگهان به عقب برگشت تا آنجا را ترک کند، هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایی او را به خودش آورد.
- آقا بُرنا، حداقل اون گُل رو بده و بعد برو...
بُرنا با خجالت تمام به سمت صدا برگشت و در حالی که پاهایش از روی زمین بلند نمی‌شد با همان حالتی که کفش هایش روی زمین کشیده می‌شد به سمت دختر رفت و گُل را به سمت او گرفت اما ناگهان دختر با یک حرکت سریع و برق آسا از جای برخاست و روی پاهایش کاملا صاف و استوار در مقابل بُرنا ایستاد.
این بار دیگر کم مانده بود تا چشم‌های بُرنا از شدت تعجب از حدقه خارج شود، ناخودآگاه چند قدم به عقب رفت و دید که دختر راه می‌رود و می‌چرخد و کاملا سالم به نظر می‌رسد.
دختر اما مستقیم در چشمان بُرنا خیره و با صدای آرام اما محکمی گفت:
- بله آقا برنا همونطوری که ملاحظه می‌کنی من کاملا سالم هستم و هیچ عیب و ایرادی ندارم. این ویلچر هم برای خواهر بزرگترم هست که الان توی خونه‌اس. خواهری که روزگاری مثل من، مثل شما کاملا سالم بود ولی در اثر یک تصادف برای همیشه به این ویلچر زنجیر شد. خواهری که در زمان سلامتیش با مردی مثل شما ازدواج کرد و روزگارشون تا قبل از تصادف خواهرم خوب بود، اما بعد از فلج و قطع نخاع شدن خواهرم، همسرش اونو خیلی راحت ول کرد و رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد.
به همین راحتی و حالا من اگه مردی سر راهم قرار بگیره، همونطور که دیدی با همین ویلچر امتحانش میکنم و میخوام بدونم اگه یه روزی منم مثل خواهرم ویلچر نشین شدم یا هر بلای دیگه‌ای سرم اومد، اون مرد در کنار من میمونه یا مثل شوهر خواهرم خیلی آسون و بدون هیچ عذاب وجدانی میذاره میره و پشت...
بُرنا اما دیگر چیزی نمی‌شنید، او در تمام عمرش این چنین خجالت زده و شرمگین نشده بود.
او برای آخرین بار به آن چشم‌ها نگریست و برای همیشه رفت.

پایان
#شاهین_بهرامی
@dastan_kootah
2.2K views08:03
باز کردن / نظر دهید
2022-12-08 20:39:24 فکر کردن به وجدان مسخره است:

زیرا وقتی مردم، همچون ما، درگیر گرسنگی و زندان و مرگ باشند،

هشدار جهنم، نمی‌تواند تأثیری داشته باشد.

#نیکولو_ماکیاولی

@dastan_kootah
4.5K views17:39
باز کردن / نظر دهید
2022-12-06 00:53:55 درود بر همه شما دوستان عزیز

برای حمایت از کانال ،لطف کنید پست ها را بین دوستان و گروه های خوب خود به اشتراک بگذارید
758 views21:53
باز کردن / نظر دهید