Get Mystery Box with random crypto!

داستان کوتاه

لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه د
موضوعات از کانال:
کارل
لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه
موضوعات از کانال:
کارل
آدرس کانال: @dastan_kootah
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 46.28K
توضیحات از کانال

سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات
و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2023-03-01 19:59:18 داستان کوتاه " الینه "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشه‌‌ای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولی‌ها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت می‌‌کرد.
یک بعدازظهر خسته کننده‌ی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع می‌کرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچه‌های سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت می‌کوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر می‌کرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرام‌تر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم می‌رفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش می‌زد...
کیف رو دید اولش باورش نمی‌شد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی می‌داد‌‌. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام می‌کرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفته‌اش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبه‌ی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحه‌اش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی می‌خواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفری‌ام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه می‌کردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش می‌شد و کلی معروف می‌شدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانه‌ای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر‌ خاست
و در حالی که با دستانش میله‌های زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همه‌مون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این می‌انديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....

پایان

#داستان_کوتاه
#الینه
#شاهین_بهرامی
1.1K views16:59
باز کردن / نظر دهید
2023-02-21 22:29:25 داستانِ " قله‌ای در قعر "

اپیزود سوم:

"سلام من سید حسن هسم از روستا
ببخش موزاهم میشم، توی زمین سکه قدیمی با چن تا مجسمه دیدم تو رو ب امام حسین کمک کن بفروشم تو هم یه لقمه نان بخور، تو رو به دو دست بریده‌ی هضرت عباس به کسی نگو منتزرم زنگ بزن."

الیاس چند بار پیامک را خواند و یک حسی در درونش به او می‌گفت که انگار شانس در خانه‌اش را زده است‌.
از لحن ساده و صمیمی و غلط‌های املایی کاملا مشخص بود طرف یک روستایی ساده دل و کم سواد است که احتمالا به گنج بزرگی دست پیدا کرده، فقط کافی بود تا با او تماس بگیرید و اول با مقدار کمی پول، چند سکه و مجسمه از او بخرد و پیش یک عتیقه شناس حرفه‌ای ببرد و اگر او اصالت آنها را تاییدو قیمتش را اعلام می‌کرد به راحتی می‌توانست کل گنج را به یک صدم قیمت از چنگ او درآورد.
الیاس به سال‌ها کار کردن و به هیچ جا نرسیدن خودش فکر می‌کرد، کارِ سخت و پُر زحمت گچ کاری و دستمزد کم باعث شده بود او پس از سالها تلاش و زحمت جز یک وانت مدل پایین چیزی نداشته باشد.
دیگر وقتش شده بود تا از این فرصت طلایی استفاده کند و یک تکان اساسی به زندگیش بدهد و از شرمندگی زن و بچه‌هایش دربیاید.
شماره را گرفت و قرار را گذاشت.
مشکل فقط این بود که محل قرار دور و در یک روستای کوهستانی بود.
چاره‌ی نداشت جز این که پژو پارس برادرش را قرض بگیرید تا به سر قرار برود.
با هیچ کس هیچ حرفی نزد، مقداری پول از حسابش به همراه کوله پشتی یشمی رنگی که پارسال هنگام گذر از خیابانی نزدیک بازار از آسمان درون وانتش افتاده بود! را برداشت و صبح خیلی زود از خانه بیرون زد تا به رویاهایش جامه‌ی عمل بپوشاند.
در راه ولوم ضبط ماشین را تا آخر بالا برده و با خواننده دم گرفته بود:
"زندگی بهترین از این نمیشه
زندگی ......"
وقتی به محل قرار رسید ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود.
طبق وعده پیامکی داد که به محل مورد نظر رسیده است و برایش جواب آمد، در راه هستم و تا نیم ساعت دیگر می‌رسم.
الیاس سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با خودش فکر می‌کرد اگر همه‌چیز خوب پیش برود یک اتوموبیل حتی بهتر از اتومبیل برادرش می‌خرد و همسر و بچه‌هایش را به مسافرت و گردش می‌برد.
او حتی به مسافرت خارج از کشور هم فکر می‌کرد دوبی، آنتالیا ، لندن، رُم.
در لس‌آنجلس بود که صدای چرخهای اتوموبیلی باعث شد از رویای شیرینش جدا شود.
کمی به سمت جلو متمایل شد و از دور مشاهده کرد اتوموبیلی به سمتش می‌آید.
آرام پیاده شد و به سمت جاده‌ی خاکی حرکت کرد.
الیاس کمی بیشتر دقیق شد و ناگهان دید‌ اتوموبیلی که با سرعت به سمتش می‌آید یک پژوه دویست و شش سفید است و انگار داخل آن پُر از آدم است.
این جا بود که حسابی ترسید.
با خودش اندیشید، چطور ممکن است یک روستایی ساده دل صاحب همچین اتوموبیلی باشد و از طرفی قرار بود او تنها بیاید.
قلبش تیری کشید و هُری ریخت پایین. سریع برگشت تا خودش را به اتوموبیل برساند و از آنجا فرار کند.
اما دیگر دیر شده بود و پژو دویست و شش با سرعت مرگباری از راه رسید و ضربه‌ای به او زد که چند متر رو هوا و به سمت جلو پرتاب و در حین فرود سرش محکم به تخته سنگی خورد.
الیاس در همان حال فقط به زن و بچه‌هایش فکر می‌کرد و از خدا می‌خواست که بتواند یکبار دیگر آنها را ببیند.
سپس‌ چند مرد از اتوموبیل پیاده شدند.
یکی از آنها نگاهی به الیاس انداخت و گفت:
_این کارش تمومه، من ماشینش رو میارم شمام یکی تون بگردینش هر چی به درد خور داشت وردارید.
وقتی گرد وخاک پژوه پارس به هوا برخاست و داشت از پیچ آخر رد می‌شد، الیاس هنوز زنده بود و تماشا می‌کرد.

          □          □          □          □

مهیار یکبار دیگر نقشه‌ی سرقت از بانک را مرور کرد، سپس برخاست و جلوی آینه ایستاد. عینک آفتابیش را به چشم زد، همه‌ی وسایلش را چک کرد و کوله پشتی یشمی رنگش را که به تازگی دزدیده بود برداشت و از خانه بیرون زد...

پایان

#مژگان_منفرد
#شاهین_بهرامی
1.6K views19:29
باز کردن / نظر دهید
2023-02-21 17:43:12 داستانِ " قله‌ای در قعر "

اپیزود دوم:

درست یکسال و چهار ماه طول کشید تا تمام شد، آدرسِ حاج آقا یوسف را از آبدارچی گرفته بود، همه می‌گفتند اکثر بچه های کارگاه پیش او می‌روند، چون انصافش از بقیه حجره‌دارها کمی بیشتر بود!
صبح زود صبحانه نخورده زد بیرون و با مترو خودش را به بازار رساند.
سراغ راسته‌ی فرش فروشها را گرفت. وقتی قدم به آنجا گذاشت، متوجه نگاه های بعضی از فروشنده‌ها شد که از بیکاری دم در مغازه هایشان نشسته و زاغ سیاه مردم را می‌زدند...
-خانم اگه فرش آوردی برای فروش خریداریما
احساس کرد موهای مش کرده‌اش خیلی جلب توجه می‌کند، شال قرمزش را جلوتر آورد و با عجله گفت :
-نه، میخوام برم فرش فروشی یوسف آقا
صدایی را از پشت سرش شنید
-چرا همه میرن اونجا؟! مگه ما دل نداریم؟!
قدمهایش را تندتر کرد، برای یکبار دیگه آدرس را از روی گوشی موبایلش خواند:
-کوچه مظفر، پلاک ۱۱۲...
سرش پایین بود و دفتر بزرگ و قطوری را ورق میزد، پیرمردی تقریبا فربه، صورت گوشتی و چالی در چانه
زن داخل شد و سلام کرد:
-می‌بخشید از کارگاه غفاری اومدم، آدرس شما رو دادن
سریع کوله پشتی یشمی رنگش را روی میز گذاشت همین چند هفته پیش بود که آن را از مغازه‌ی سمساری خریده بود.
کمی زیپش مشکل داشت.
بلاخره با زحمت بازش کرد، فرش ابریشمی لوله شده در  داخلش پیدا بود...
پیرمرد گفت:
_علیک سلام بانوی زیبا، معلومه با گره‌ی ترکی بافتی که در عین ظرافت، استحکامم داره، آفرین به این همه هنر
بعد به چشمان عسلی زن خیره و انگار ظاهر زن چشمش را گرفته باشد، ادامه داد:
-حیف از این چشمان زیبا نیست، که نورش کم بشه؟!
به نظرم تو فقط باید خانومی کنی و به خودت برسی و خوش بگذرونی
ضربان قلب زن شدت گرفت و دستانش لرزید، اما سریع خودش را کنترل کرد و گفت:
-مگه شما زن و بچه نداری؟
+تو قبول کن با اونش کاری نداشته باش
از زنهای باهوشِ بلند پرواز خوشم میاد، اگه عاقل باشی زندگیت عوض می‌شه، تو خیلی حیفی به خدا
زن چشمانش را پایین انداخت و حرفی نزد.
پیرمرد که احساس کرد حرفهایش اثر گذاشته و زن دارد خام می‌شود، ادامه داد:
-مطمئن باش من می‌تونم پله‌ی ترقی‌ات بشم، یعنی چطور بگم یه رابطه ی برد برده، فقط چون متاهلم روی من نمیشه حسا...
زن از این حرف زیاد خوشش نیامد اما به منافعش فکر کرد و بعد از چند روز کلنجار رفتن با وجدانش، به او زنگ زد و رضایت داد...
خبر ازدواجش با حاج یوسف در کارگاه عین بمب صدا کرد، اکثر زنهای همکارش از او خواستن منصرف شود، ولی او تصمیم خودش را گرفته بود.
احمد پول راننده را داد و سریع به سمت حجره دوید، بهش خبر داده بودند قتلی رخ داده و هر چه زودتر خودش را برساند، از دور  چند تا ماشین پلیس و یک آمبولانس دید، نزدیک شد و با نشان دادن کارت شناسایی به او اجازه دادند برود داخل، با دیدن حال اسفناک پدر، در دلش قیامتی به پا شد، حاج یوسف با چاقویی خونی در دست، کف مغازه نشسته و اشک می‌ریخت
-پدر چی شده؟
پیرمرد نگاهی از روی درماندگی به پسرش کرد و با اشاره به کوله پشتی گفت:
-زیادی بلند پرواز بود این دختر، زیادی!
تو هم جای من بودی همچین آدم نمک نشناسی رو می‌کشتی...
احمد نفهمید پدرش، چه کسی را می‌گوید.
به سمت کوله‌ی یشمی رنگی رفت که وارونه روی فرشی دوازده متری افتاده بود، آن را برداشت نگاه کرد پُر بود از دسته چک و دلار و سکه...، که جایشان درون گاو‌صندوق بود نه آنجا
همانطور که کوله‌ی خالی را از پنجره مغازه در طبقه‌ی دوم به بيرون پرت می‌کرد، ناگهان صدای آژیر آمبولانس را شنید که به سرعت  دور و دورتر می‌شد.
2.9K views14:43
باز کردن / نظر دهید
2023-02-21 15:45:00 داستانِ " قله‌ای در قعر "
نویسندگان:
#مژگان_منفرد
#شاهین_بهرامی

اپیزود اول

-باشه قبول
این را فرداد گفت و با سیاوش دست داد.
هر دو با هم رفیق و عاشق کوهنوردی بودند، سالها در کنار هم قله‌های مختلفی را فتح کرده بودند.
حتی با هم به کشورهای ارمنستان، نپال و هندوستان سفر کرده و صعودهای خوب و موفقی را به ثبت رسانده بودند.
همه چیز بین آنها خوب بود تا سروکله‌ی بیتا پیدا شد
دختری لاغر اندام با چشمانی سبز و گیرا که دل از هر دوی آنها ربوده بود.
از آن به بعد رقابت شدید و پنهان و هویدایی، بین این دو دوست دیرینه برای تصاحب بیتا شکل گرفت و هر دو میخواستن به او ثابت کنند که بهتر و توانمند‌تر هستند‌.
بیتا تازه به گروه کوهنوردی آنها ملحق شده بود و انگار از تلاش آن دو برای جلب توجه خودش لذت می‌برد.
همین بود که چیزی نمی‌گفت و منتظر بود ببیند کدام بهتر می‌تواند دلش را ببرد!
مدتها بود در گروه حرف و صحبت این بود که چه کسی بهترین نفر گروه در کوه‌پیمایی هست تا او بعنوان لیدر گروه انتخاب شود.
همه‌ی اینها باعث شده بود تا فرداد منتظر فرصت مناسبی باشد تا خودش را به همه به خصوص به سیاوش و بیتا نشان دهد.
در یک روزِ اواسط زمستان گروه تصمیم گرفت برای کسی که بتواند یک صعود انفرادی به یکی از قلل معروف داخلی داشته باشد، جایزه هنگفتی تعیین و او را در صورت موفقیت به رهبری گروه منصوب کند.
با توجه به شرایط آب و هوایی زمستانی و سختی صعود، سیاوش انصراف خود را اعلام کرد.
اما فرداد که همیشه منتظر این فرصت بود قبول کرد تا این صعود سخت را به تنهایی انجام دهد‌ و خودش را به همه ثابت کند.
گروه سیصد میلیون جایزه‌ی نقدی تعیین کرده بود اما فرداد می‌خواست تا سیاوش را به شکلی وارد این بازی کند و با او به نوعی برای برد و باخت بر سر این صعود شرط‌بندی کند.
چون برای خرید خانه و اتوموبیل بهتر به این پول نیاز داشت.
به همین خاطر در جلوی جمع به سیاوش گفت:
_حالا که انصراف دادی باید روی برد و باخت من شرط بندی کنیم.
تو که مطمئنی من شکست می‌خورم خب بیا سر دویست میلیون شرط ببندیم.
سیاوش که در عمل انجام شده قرار گرفته بود، با اکراه قبول کرد و فقط گفت:
-باشه قبول، تو اگه موفق به صعود شدی و روی قله عکس گرفتی و آوردی من دویست میلیون رو بهت میدم ولی اگه شکست خوردی علاوه بر این که باید دویست میلیون بهم بدی، رهبری گروه هم از این به بعد با منه، قبول؟
صبح زودِ روز بعد، فرداد همه‌ی وسایلش را در کوله پشتی یشمی رنگش ریخت و ناگهان یاد روزی افتاد که آن را از یک زنِ کولی دوره گرد، در کشور هندوستان خریده بود که حرفهای عجیبی هم در مورد آینده‌اش می‌زد. از یادآوری این خاطره کمی دچار اضطراب شد اما سریع به خودش مسلط شد و با عزمی جزم به سمت جان‌‌‌پناه اول رهسپار شد.
قبلا شرایط هوا را چک کرده و خوشبختانه هوا برای صعود مناسب و مجوز هم برایش صادر شده بود.
فرداد که به توانایی‌های خودش ایمان داشت، مصمم و با اراده‌ی قوی گام به گام پیش می‌رفت.
مسیر صعود انتخابیش یک دیواره‌ی سخت داشت ولی در عوض، نسبت به سایر مسیرها کوتاه‌تر بود.
به جان پناه چهارم نرسیده، هوا به شدت دگرگون شد و دوستانش مرتب به او با پیام در گوشیش اخطار می‌دادند برگردد. اما او بی‌توجه به تمام پیام ها نمی‌خواست این فرصت طلایی را از دست بدهد و حتی این طور تصور می‌کرد اگر در این هوای نامناسب موفق به صعود شود، ارزش کارش چندین برابر خواهد بود.
هر طوری بود به جان پناه چهارم رسید.
در آنجا بارش برف شروع شد و منطقی بود هر چه سریعتر برگردد.
اما حالا فرداد دیگر خیلی به بیتا و رهبری گروه فکر نمی‌کرد و آنها برایش کمرنگ‌تر شده و بیشتر از همه به آن پانصد میلیونی که می‌توانست زندگیش را عوض کند می‌اندیشید.
چیزی به قله نمانده و فقط کافی بود تا فرداد بتواند از دیواره عبور کند.
اما شرایط سخت جوی با آسمانی سرخ و چشمانِ بی‌خواب به رنگ خونِ فرداد همه و همه اخطار ایست میدادند.
اما او تمام این هشدارها را نادیده گرفت و به سمت دیواره حمله کرد.
یک اشتباه کوچک کافی بود تا فرداد تعادلش را از دست بدهد و از روی دیواره سقوط و با برخورد شدید به تخته سنگی بیهوش شود که همین اشتباه رُخ داد.
عملیات نجات از مرکز آغاز شد ولی امداد گران فقط توانستند پیکر بی‌جان فرداد را پیدا و به پایین انتقال بدهند.
در مراسم خاکسپاری فرداد، بیتا و سیاوش دست در دست هم اشک می‌ریختند.
کوله پشتی یشمی فرداد اما داستان دیگری داشت و موقع سقوط به پایین‌تر افتاد و با بهمن به کوهپایه رسید و در تابستان سالِ بعد توسط یک کوهنورد آماتور پیدا و بعد از آن که وسایل با ارزشش برداشته شد، در یک بازار محلی بفروش رسید.
3.6K views12:45
باز کردن / نظر دهید
2023-02-07 17:06:43 این پیامو تا آخر عمرت به یادگار داشته باش

بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن، الماسه می افته تو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره، میدونی چی می مونه؟ یه آدم...،


یه دهــــــن بـــاز....، یه گـــــــردوی پـــــوک .... و یه دنیـــــاحســـــــرت....، مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم. الماسهای زندگی: سلامتی، سرفرازی، خانواده، عشق و ... هستند.
@dastan_kootah
3.4K views14:06
باز کردن / نظر دهید
2023-02-06 22:47:00 به دوستي گفتم : چراديگر خروسٍ تان نميخواند؟ !!!

گفت : همسايه ها شاكي بودند كه صبح ها مارا از خواب خوش بيدار مي كند ،ما هم سرش را بريديم .

آنجا بود كه فهميدم هر كس مردم رابيدار كند سرش راخواهند بريد . در دنیای که  كه همه از مرغ تعريف ميكنند نامي ازخروس نيست، زيرا همه بفكر سيرشدن هستند ... نه بفكر بيدار شدن  ...!!!
@dastan_kootah
6.0K views19:47
باز کردن / نظر دهید
2023-02-05 11:30:25 عالمی را پرسیدند :
خوب بودن را کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود :
یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند :
ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند
عالم فرمود : پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن،
خوب باش و عشق بورز،شاید فردایی نباشد ...!

#علی_اکبر_دهخدا
#امثال_و_حکم
@dastan_kootah
1.8K views08:30
باز کردن / نظر دهید
2023-01-28 16:17:21 بیشتر ما آدمهای دقیقه نودیم!
قدر خوبیِ کسی که عاشقمان بود
را وقتی میفهمیم که چمدان به دست میرود.
دقیقه نود یاد کارهایی که می‌توانستیم بکنیم و نکردیم می‌افتیم.
دقیقه نود یاد حرف‌ها و کارهایی می‌افتیم که حالا بخاطر گفتن و انجام دادنشان پشیمان هستیم.
امّا زندگی بازی فوتبال نیست
که در وقت‌های اضافی از روی شانس گل بکاریم. زندگی در همین لحظه دوست داشتن است.
بخشیدن و دل کندن و مرهمِ روی زخم بودن را به لحظه بعد نگذاریم.
دل خوش نکنیم به دقیقه نود،
دل خوش نکنیم به وقت‌های اضافه!
دلِ شکسته، عشقِ دیده نشده یک عمر هم کم است که مثل روز اولش شود.

#صفا_سلدوزی
@dastan_kootah
5.7K views13:17
باز کردن / نظر دهید
2023-01-26 14:03:32 داستان کوتاه " تست بازیگری "

نوشته‌ی: شاهین بهرامی

سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود.
چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت!
دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده.
با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید.
با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد.
دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش.
اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود.
پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود.
اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت.
بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد
نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن
فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت.
او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد.
دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما.
از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی.
سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که 
اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد.
سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند.
کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت:
-سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟
سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت.
شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند.
ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد.
به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد.
بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان
مشغول تست گرفتن از او شد.
مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری.
سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند.
سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت:
-آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی.
سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت.
چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا  غش کرد و روی زمین افتاد.
در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد.
- آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی
تو تا حالا کجا بودی پسر؟
خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر.....
سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت.
ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد.....

پایان

#شاهین_بهرامی
@dastan_kootah
8.2K viewsedited  11:03
باز کردن / نظر دهید
2023-01-26 13:23:54 آنهایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند خوش به حالت. فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه ى بی خیالی هاست. فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی. آنها فکر می کنند دیوار شادی تو به اندازه صدای خنده هایت بلند است.

اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند. آنها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای. می بینند ناراحتی هایی را که روی دلت سنگینی می کند را بلدی با چند تا خنده ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند و می بینند گاهی با ته مانده ى امید، تاریِ چشم هایت را پاک می کنی. آنهایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قاعده ها بر عکس است. آدم هایی که زیاد می خندند، زیاد نمی خندند! آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست های کمی پیدا می کنند و آنهایی که می خواهند غمگین به نظر برسند غم های کوچک تری دارند. قدر شادی را کسانی می دانند که قلب سنگین تری داشته باشند.

#بابك_حميديان
@dastan_kootah
7.5K views10:23
باز کردن / نظر دهید