2023-06-20 20:01:14
نقطه سر خط
روایت اول: ف...
همیشه دلم میخواست به یه نقطه خیره بشم، تمرکز کنم روی جزییات، مثل همین الان که روی بالکن خانه ی پدری نشستم و غرق پاییزم.
دارم تصور می کنم تک درخت گلابیِ حیاط خلوت در یه لحظه پودر میشه، دانه های ریز معلق شده اش توی هوا، سرازیر می شن روی بوم نقاشیم، بعد من ردِ نقطه ها رو می گیرم و سعی میکنم با رنگِ روغن بهشون جان بدم تا بشه اسمش رو گذاشت یه اثر هنری، به همین راحتی...
البته بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که فکر می کردم همیشه وصل کردن نقطه های نامفهوم به هم، به همین سادگیه و همه ی پازل های زندگیم، به همین روش سه سوته حل می شن، اما زهی خیال باطل.
مگه همین سه سال پیش نبود که وقتی آخر شب از مهمانی ویلای دوستش امیر، در جاده ی فشم، بر می گشتیم خیلی مطمئن گفت:
_فرزانه به پایان خط رسیدیم، هیچ نقطه ی مشترکی بینمون وجود نداره
_هیچی؟! مگه می شه، پس این همه تفاهمی که ما دو تا رو به سمت یکدیگه هول می داد، توهّم بوده؟!...
جواب قانع کننده ای بهم نداد، فقط سکوت کرد، من هم غرق افکار پریشانم شدم و تنها گاهی نور چراغ ماشینهایی که از جهت مخالف ما در حال حرکت بودند مرا به دنیای واقعی برمیگرداند.
چندین هفته از آنشب گذشت، مرتب تلاش می کردم از هیچ نقطه ی مشترکی نگذرم، هر چند نقطه ای کور باشه و کمرنگ، همه رو لیست می کردم و کاغذهای A۴ رو درون پوشه ای میزاشتم، با حسرت آلبوم عروسیمون رو ورق می زدم، چشم می دوختم به عکسهای زیبای دو نفره مان، چند تایی هم به عنوان سند در می آوردم و درون پوشه میزاشتم، اما همین که می خواستم با بهزاد حرف بزنم، انگار نقاط مه آلودی دور و برش می چرخیدن و مثل سدی محصورش کرده بودن، همینقدر بی احساس و غیر قابل نفوذ...
کم کم ازش سرد شدم آنقدر که همه چیز یخ می کرد، مثل شام از دهان افتاده ی روی میز که دیگر با سلیقه تزیین نشده بود، مثل چای کله مورچه ایِ استکان کمر باریک جهیزیه که دیگه لب سوز نبود.
یه روزم رسید که طرح یه مُهر بد قیافه ی محضر، جا خوش کرد توی شناسنامه ی هر دوی ما...
_اینجا را امضا کنید لطفا...
تا دفتر دار اینو گفت از جا بلند شدم و امضایی شبیه پاره خطی کشیدم که ادامه اش منقطع و ختم به یک نقطه می شد.
بی قرار بودم، یادم هست با بغض به چشمان هم خیره شدیم، من سریع از بهزاد رو برگرداندم و از دفترخانه مستقیم برگشتم منزل پدریم، همینجا، روی همین بالکنی که الان نشستم،(پشت همین میزی که الان روی آن، باد تو را اینطرف وآنطرف می رقصاند)
دوران مجردی عادت داشتم همیشه اینجا تابلوهامو بکشم، آنروز هم بدون معطلی طرح بهزاد رو روی بوم نقاشی کشیدم و بعد که پر رنگ و پر رنگتر شد و چهره ی واقعیش رو بهم نشون داد، با پاک کن افتادم به جانش و تا جا داشت محوش کردم.
دیگه به هیچ نقطه ای دل نبستم همه طرح هایم را بعدِ نقطه چینی و کشیدن پاک می کردم، به خیال خودم نمیخواستم وابسته بشم.
سرت را درد آوردم قاصدک؟ خوب نقطه سر خط.
حالا بلند شو از روی میزم و توی هوا برقص! خبر پاییز رو هم که آوردی، اجازه بده این تابلوی درخت گلابی رو ببرم بزنم به دیوار اتاقم
حتما الان داری فکر می کنی چرا اینبار نقاشی رو پاک نکردم!
شاید به این علت که زندگی ادامه داره، مثل سه نقطه چین پایان این جمله ی من...
#مژگان_منفرد
#داستانک
@dastan_kootah
9.6K views17:01