Get Mystery Box with random crypto!

داستان کوتاه

لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه د
موضوعات از کانال:
کارل
لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه
موضوعات از کانال:
کارل
آدرس کانال: @dastan_kootah
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 46.28K
توضیحات از کانال

سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات
و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2023-06-25 21:20:13 درود دوستان عزیز کانال پیک داستان به زودی فعالیت مستمر خودش را داخل ایتا شروع خواهد کرد لطفا داخل ایتا به ما بپیوندید پیک داستان https://eitaa.com/peyk_dastan
10.8K views18:20
باز کردن / نظر دهید
2023-06-25 21:20:13 درود دوستان عزیز کانال پیک داستان به زودی فعالیت مستمر خودش را داخل ایتا شروع خواهد کرد
لطفا داخل ایتا به ما بپیوندید
پیک داستان
https://eitaa.com/peyk_dastan
10.6K views18:20
باز کردن / نظر دهید
2023-06-22 20:13:26
اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست

ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.

بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
@dastan_kootah
15.5K views17:13
باز کردن / نظر دهید
2023-06-21 20:42:01 کودکی با  دوچرخه خود در مقابل درب مجلس ایستاد، دوچرخه اش را گوشه ای گذاشت و مشغول بازی شد نگهبانی به او نزدیک شد و گفت به چه جراتی دوچرخه ات اینجا گذاشته ای؟ اینجا محلی است که نماینده گان، وزرا ، روحانیون ومسئولین کشور رفت و آمد میکنند...
پسرک پاسخ داد : نگران نباش زنجیر محکمی دارم  با آن دوچرخه ام را محکم به درخت می‌بندم که هیچ کدام نتواند آن را بدزدند!
@dastan_kootah
15.3K views17:42
باز کردن / نظر دهید
2023-06-21 14:21:35 داستان کوتاه " آب "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشم‌های پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی‌ که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را می‌چرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورش‌داری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!
و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.
سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینه‌ی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. باقی مانده‌ی آبِ بطری نیز نیمش در هوا پاشید و نیم دیگرش بر روی زمین ریخت.
نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر می‌جنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنه‌ای در ذهنش مجسم شد.
و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان می‌بردند.
به شدت باران می‌بارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران می‌بارید شاید این اتفاق نمی‌افتاد.
در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشت‌زده شد.
از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزیِ شیء سخت، پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.

پایان

#شاهین_بهرامی
13.5K views11:21
باز کردن / نظر دهید
2023-06-20 20:01:14 روایت دوم: ص...

پایم را می زد، ولی به هر بدبختی بود ساعت ده صبح خودم را رساندم ایستگاه قطار.
نشستم روی اولین نیمکت فلزی سمت چپ، خیره شدم به خطوط ریل راه آهن.
صدای قدمهایی مردانه شنیدم، اول عطرش مرا در آغوش و بعد هیبتش مرا گرفت
_از کجا میای پسر، اسمت چیه؟
غریبه ای که کنارم نشست اینرا از من پرسید، (همان که عطر و هیبتش مرا گیج کرده بود،) نگاهی به کفش کتانی کهنه ام کردم و  بی درنگ جواب دادم:
_صادق، از زیر خط فقر
از پاسخم جا خورد، کراوات زرشکی رنگش را از دور گردن گوشتالودش کمی شل کرد و با احتیاط نگاهم کرد، ادامه دادم:
_شوخی نمی کنم، از وقتی خودم را شناختم، دنیا را خط خطی دیدم
_تو هنوز خیلی جوونی، میتونی برای آینده ات مکان بهتری ترسیم کنی
_آره خوب، زیاد برای آرزوهام خط و نشون می کشم، فکر می کنم از من ترسیدن چون هر چی تلاش می کنم ازم دورتر می شن، انگار وضعیت هر کدامشون با من،  مثل دو خط موازی ریل قطارن، در یه مسیر اما جدا از همیم...
مردی که عطرش مرا اسیر کرده بود گفت:
_چقدر زیبا صحبت می کنی پسر جان، بیشتر از خودت بگو، اینجا چکار می کنی؟...

_اول شما بگو این عطری که زدی چیه؟
آخه میدونی من تو اینکارم
_عطر گوچی گیلتی
_ واووو، همون عطری که گوچی سال دو هزار و پونزده در کمال افتخار به تمام آقايونی كه عشق را دلیلی برای زندگی كردن می دونن، تقديم كرده
حتما عاشقین...
_گمانم عاشق بودم
_عطرهای اورجینالی که به صورت قاچاقی با لنج میارن، با صاحبکارم هماهنگ میکنن و منم میام اینجا تحویل می گیرم، شما هم اگه خواستین به من بگین، جعبه ندارن ولی اصله خیالت راحت، اینم شماره ی خطم...

صدای سوت قطار آمد، ایستاد و کت طوسی رنگش را مرتب کرد و گفت:
_ من یه عطربازم حرفه ایم، دفعه‌ی دیگه دیدمت حتما ازت میخرم، راستی فکر می کردم قصه ی عشق من درست در پایان یک مهمانی به آخر رسید، اونجا که شکی احمقانه دیوانه ام کرد و نگاه های قلبی مریض را بر او طاقت نیاوردم...
ولی با این توصیفی که از این عطرم کردی مطمئنم هنوز عاشقشم...
سوار بر قطار شد، برایم دست تکان داد، برایش دست تکان دادم و درست همین موقع بود که کیسه ی عطرهایی را که از پنجره ی باز یکی از واگن‌های قطار برایم پرتاپ کردند بین آسمان و زمین گرفتم.

تا برمی گردم خانه شب می شود
شیشه های عطر را بر روی طاقچه ی اتاقِ نمورم، به خط می کنم، برایم دلبری می کنند
نمی دانم کدامشان عاشق ترند، اما فردا باید از هم دل بکنیم .

#مژگان_منفرد
#داستانک
@dastan_kootah
10.0K views17:01
باز کردن / نظر دهید
2023-06-20 20:01:14 نقطه سر خط

روایت اول: ف...
همیشه دلم میخواست به یه نقطه خیره بشم، تمرکز کنم روی جزییات، مثل همین الان که روی بالکن خانه ی پدری نشستم و غرق پاییزم.
دارم تصور می کنم تک درخت گلابیِ حیاط خلوت  در یه لحظه پودر میشه، دانه های ریز معلق شده اش توی هوا، سرازیر می شن روی بوم نقاشیم، بعد من ردِ نقطه ها رو می گیرم و سعی میکنم با رنگِ روغن بهشون جان بدم تا بشه اسمش رو گذاشت یه اثر هنری، به همین راحتی...
البته بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که فکر می کردم همیشه وصل کردن نقطه های نامفهوم به هم، به همین سادگیه و همه ی پازل ‌های زندگیم، به همین روش سه سوته حل می شن، اما زهی خیال باطل.
مگه همین سه سال پیش نبود که وقتی آخر شب از مهمانی ویلای دوستش امیر، در جاده ی فشم، بر می گشتیم خیلی مطمئن گفت:
_فرزانه به پایان خط رسیدیم، هیچ نقطه ی مشترکی بینمون وجود نداره
_هیچی؟! مگه می شه، پس این همه تفاهمی که ما دو تا رو به سمت یکدیگه هول می داد،  توهّم بوده؟!...
جواب قانع کننده ای  بهم نداد،  فقط سکوت کرد، من هم غرق افکار پریشانم شدم و تنها گاهی نور چراغ ماشینهایی که از جهت مخالف ما در حال  حرکت بودند مرا به دنیای واقعی برمیگرداند.
چندین هفته از آنشب گذشت، مرتب تلاش می کردم از هیچ نقطه ی مشترکی نگذرم، هر چند نقطه ای کور باشه و کمرنگ، همه رو لیست می کردم و کاغذهای   A۴ رو درون پوشه ای میزاشتم، با حسرت آلبوم عروسیمون رو ورق می زدم، چشم می دوختم به عکسهای زیبای دو نفره مان، چند تایی هم به عنوان سند در می آوردم و درون پوشه میزاشتم، اما همین که می خواستم با بهزاد حرف بزنم، انگار نقاط مه آلودی دور و برش می چرخیدن و مثل سدی محصورش کرده بودن، همینقدر بی احساس و غیر قابل نفوذ...
کم کم ازش سرد شدم آنقدر که همه چیز یخ می کرد، مثل شام از دهان افتاده ی روی میز که دیگر با سلیقه تزیین نشده بود، مثل چای کله مورچه ایِ استکان کمر باریک جهیزیه که  دیگه لب سوز نبود.
یه روزم رسید که طرح یه مُهر بد قیافه ی محضر، جا خوش کرد توی شناسنامه ی هر دوی ما...
_اینجا را امضا کنید لطفا...
تا دفتر دار اینو گفت از جا بلند شدم و امضایی شبیه پاره خطی کشیدم که ادامه اش منقطع و  ختم به یک نقطه می شد.

بی قرار بودم، یادم هست با بغض به چشمان هم خیره شدیم، من سریع از بهزاد رو برگرداندم و  از دفترخانه مستقیم  برگشتم منزل پدریم، همینجا، روی همین بالکنی که الان نشستم،(پشت همین میزی که الان روی آن، باد تو را اینطرف وآنطرف می رقصاند)
دوران مجردی عادت داشتم همیشه اینجا تابلوهامو بکشم، آنروز هم  بدون معطلی طرح بهزاد رو روی بوم نقاشی کشیدم و بعد که پر رنگ و پر رنگتر شد و چهره ی واقعیش رو بهم نشون داد، با پاک کن افتادم به جانش و تا جا داشت محوش کردم.
دیگه به هیچ نقطه ای دل نبستم همه طرح هایم را بعدِ نقطه چینی و کشیدن پاک می کردم، به خیال خودم نمیخواستم وابسته بشم.
سرت را درد آوردم قاصدک؟ خوب نقطه سر خط.
حالا بلند شو از روی میزم و توی هوا برقص! خبر پاییز رو هم که آوردی، اجازه بده این تابلوی درخت گلابی رو ببرم  بزنم به دیوار اتاقم
حتما الان داری فکر می کنی چرا اینبار نقاشی رو پاک نکردم!
شاید به این علت که زندگی ادامه داره، مثل سه نقطه چین پایان این جمله ی من...

#مژگان_منفرد
#داستانک
@dastan_kootah
9.6K views17:01
باز کردن / نظر دهید
2023-06-16 23:21:48 آگهی کفش صندل با جعبه داخل دیوار

چند وقت پیش بابا رو با «دیوار» آشنا کردیم، تا الان فقط از سر رودربایستی خودمونم نذاشته واسه فروش، دیگه همه‌چی رو می‌ذاره دیوار. سیخ کباب تا توالت‌شور. ولی خب، روحیه ساده‌دلانه پدر، مادرای ما با این فضای وحشی اینترنت که سازگار نیست، واسه همین ماجرای دیشب پیش اومد. عرض می‌کنم.

بابا زنگ زد عصبانی که «رییسِ این دیوار بی‌ناموس کیه؟» گفتم «شما بفرما چی شده، تا من بگم رییسش کیه». من‌من‌کنان گفت «یه کفش گذاشتم واسه فروش معلوم نیست این شماره رو دادن دست کی، زنگ می‌زنن گه‌خوری می‌کنن من نمی‌فهمم چی میگن». خب، من فهمیدم چی شده، حالا چطور بهش توضیح مي‌دادم؟

گفتم «بابا، چه کفشی گذاشتی، چی نوشتی آخه واسش؟» مکثی کرد گفت «اصول‌ دین می‌پرسی؟ یه جفت کفش از این صندلا گذاشتم، با جعبه‌، نوشتم فروش با هماهنگی از قبل». خندیدم گفتم «بابا، کفش تو دیوار نمي‌ذاره آدم عادی که.» عصبانی‌تر شد که «پس ببرم سر قبر پدرم بفروشم؟» بحث و منحرف کردم.

گفتم «بگو زنگ می‌زنن چی می‌گن؟» پوزخندی زد که «صبح یکی زنگ زده، میگه شما هماهنگیشو می‌کنی؟ میگم بفرما. می‌گه این پشت و جلوش بازه دیگه؟ میگم‌ قربون، صندل پشت و جلوش بازه دیگه،‌ داری می‌بینی. می‌گه شنیدن کی بود مانند دیدن، گفتم خب، حالا خریداری؟ گفت بیا واتس‌آپ عکس بده».

«رفتم براش فرستادم، میگه نه، کفش نه، اونو بده. گفتم مرد حسابی اون چیه؟ قطع کرد.» دو، سه تا فحشی پروند و ادامه داد که «باز یکی زنگ زده با مکانه دیگه؟ می‌گم مکانِ چی؟ میگه جعبه گذاشتی آخه. میگم آقا جعبه کفشه دیگه، آره اگه تو شهر شما به جعبه میگن مکان، آره این کفش مکانم داره.»

از خنده نشستم آرنجمو گاز زدم. گفتم «بابا، بازم زنگ زدن؟ اگه زدن بگو همه‌شو.» گفت «ماجرا چیه؟ تو سر کار گذاشتی منو؟» گفتم «من که گه بخورم، ولی اول شما کامل بگو»، گفت «یه زنه‌ام زنگ زده که توی فروش باشما همکاری کنم؟ می‌گم خانم، نفت دریای برنت شمال نیست که، کفشه، همکاری چی؟»

«عشوه‌ میاد که نه، گفتم شاید بخوای همکار شیم، می‌گم این کفشه آخش رفته اوخش مونده، من کفاشی ندارم که همکاری کنی، برو دنبال زندگیت. میگه خاک بر سرت اینکاره نیستی. خاک بر سر خودت زنیکه خر، اینو خیلی بخرن ۱۰۰ تومنه، بیام ۵۰ تومنشم بدم به تو؟ مگه کونمو گاز زده؟ عنتر.» گفتم خب، خب.

یه نفس تازه کرد گفت «یه پسره‌ام زنگ زده، میگه من اولین بارمه، مشکلی نیست؟ میگم پسر، تو تا حالا پابرهنه راه می‌رفتی؟ میگه چطور؟ میگم خب بالاخره میری خلا دمپایی که پات کردی، اینم مثل همونه. میگه متوجه نمی‌شم؟ گفتم بابا ما جوون بودیم دنیا رو می‌گشتیم، شماها یه صندل پاتون نکردین.»

«برگشته میگه اون قدیما راحت بود، فضاش بود، الان دست‌وبال ما خالیه، نه جایی، نه مکانی، هیچی. گفتم آقا صندل پوشیدن جا می‌خواد؟ دست و بال می‌خواد؟ ۱۰۰ تومنه قیمتش. چی بگه خوبه؟» گفتم به خدا که نمی‌دونم. گفت «برگشته می‌گه حالا اینقدر ارزونه درست حسابی هست؟ میگم بابا چرم طبیعیه.»

«می‌گه با اینش آشنا نیستم. میگم با چی؟ با چرم؟ پسر توی غار زندگی کردی؟ نه با صندل آشنایی، نه چرم، صبح‌بخیر قهرمان، خسته نباشی. پسره هرهر می‌خنده میگه حالا ایشالله اینبار می‌کنیم یاد می‌گیریم. می‌گم چیو می‌کنی؟ میگه صندلو، میگم صندل و می‌پوشن. نکنه گرفتی ما رو؟ قطع کرد.»

بابا گفت انقدر آخرش اعصابش خرد شده که دیگه تماساشو جواب نداده، یهو یادش اومد یکی براش مسیج داده «جلو، عقب با هم چند؟» گفتم جوابشو نده تا بگم. سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم. با توضیح من هر لحظه عصبانی‌تر می‌شد. «چی؟ یعنی منظورشون اینه؟ گه به ریختتون بیاد، گه به این ممکلت».

گفتم «اون پسره‌‌ واسه همین به نظرت گیج و گنگ میومده، منظورتون با هم فرق داشت». گفت «اون پسره گه خورد با جد و آبادش، اخه ادم می‌ره تو دیوار دنبال خاک بر سری بگرده؟ خب سوزاک می‌گیری بچه.» انقدر این مرد مهربونه نگران سوزاک یه غریبه‌ام هست. مساله که براش شفاف شد افتاد به خندیدن.

صداشو آورد پایین گفت «اون زنه رو بگو، می‌گفت همکاری کنیم. عجب دنیایی...» قطع کردیم و قرار شد دیگه هر چیزی رو نذاره دیوار.
#نوید_نقاش
@dastan_kootah
16.7K views20:21
باز کردن / نظر دهید
2023-06-07 22:59:03 شخصی از شراب‌فروشی شراب طلبید. شراب‌فروش، شرابی تُرش و گندیده بدو داد. مرد بخورد و ده دینار در عوض شراب داد.

شراب‌فروش بگفت این بیش از بهای شرابِ من است. مرد گفت من بهای شراب نمیدهم؛

مزد استادی تو را میدهم که از کونی چنان فراخ، در کوزه‌ای چنین تنگ، ریده‌ای!

عبید زاکانی
رساله دلگشا
@dastan_kootah
8.0K views19:59
باز کردن / نظر دهید
2023-06-04 06:04:16 یه زمانی
علی‌اکبر هاشمی‌رفسنجانی رئیس‌جمهور بود؛
علی‌اکبر ناطق‌نوری رئیس‌مجلس؛
علی‌اکبر ولایتی هم وزیرخارجه؛
و علی‌اکبر محتشمی وزیرکشور!

بعضی خارجی‌ها فکر می‌کردن "علی‌اکبر"، یه لقب دولتی هست که به سرانِ ایران اعطا می‌شه!

بعد من می‌خواستم برم ترکیه، توی مرز پاسپورتم را دادم، یارو یه نگاه کرد از جاش بلند شد به من احترام گذاشت به بقیه گفت این آقا علی‌اکبره! همه پا شدند! رئیسشون اومد جلو پاسپورت منو داد بعد همه به ستون وایستادن و یه راهرو باز کردند و من از همشون سان دیدم و از مرز با احترام رد شدم! بقیهٔ همسفرها که هاج و واج مونده بودند، پشت‌سر من می‌دویدند، و بدون بازرسی هر چی داشتند، مثل تریاک و سکه و دلار و قاچاق، از مرز رد کردند!

از خاطرات "علی‌اکبر زرندی"
کتاب "رویاهای شیرین من"
@dastan_kootah
19.2K views03:04
باز کردن / نظر دهید