Get Mystery Box with random crypto!

🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺

لوگوی کانال تلگرام dastan_roman_aslame — 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺 د
لوگوی کانال تلگرام dastan_roman_aslame — 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺
آدرس کانال: @dastan_roman_aslame
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 5.26K
توضیحات از کانال

شما هم میتوانید داستان و رمان هدایت خودتان را به
آیدی زیر برای ما بفرستید
@m_m_m_m14

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 22

2022-01-15 19:16:08 #داستان_کوتاه

شخصی کفشش را برای تعمیر،
نزد کفاش می برد.
کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید:
این کفش سه کوک می خواهد،
و اجرت هر کوک ده تومان می‌شود که درمجموع خرج کفش میشود ۳۰ تومان.
مشتری قبول می کند. پول را می‌دهد،
و می رود تا ساعتی دیگر برگردد،
و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد.
کفاش دست به کار می شود.

کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام..
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار،
تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند،
عمر کفش بیشتر می شود،
از یک‌سو قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود
طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل
است که کوک چهارم را بزند یا نزند...

او میان نفع و اخلاق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف
عقل نیست.
اگر کوک‌چهارم را نزند هیچ خلافی‌نکرده.
اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...

دنیا پر از فرصت کوک چهارم است.
و من و تو کفاش‌های دو دل...

بیا تا کوک چهارم را
بی‌منت و بی چشمداشت بزنیم ...


کانال داستان ورمان های اسلامی

https://t.me/dastan_roman_aslame
207 views16:16
باز کردن / نظر دهید
2022-01-15 11:34:49 پندی بسیار زیبا


چوپان جوانی با مادرش در کوهستان زندگی
می‌کرد. مزرعه سرسبز و دامداری بزرگی داشت.
روزی گرگی در آنجا پیدا شده و چند تا از
گوسفندانش را کشت.

چوپان شب و روز در فکر و کینه انتقام از گرگ
بود. طوری که مزرعه و تمام کار خود را رها
کرده و به دنبال ساخت تله‌ای برای صید گرگ
بود.
تله‌ای در بیرون طویله گذاشت و شبی دم گرگ
در تله گرفتار شد.

صبح که چوپان گرگ را در حال زوزه کشیدن در
تله دید، بسیار خوشحال شد. روغنی آورد، بدن
گرگ را به روغن آغشته کرد. مادر پیر و کار
کشته‌اش پرسید: چه می‌کنی پسرم؟

گفت: می‌خواهم گرگ را آتش بزنم، سپس تله
را باز می‌کنم تا فرار کند. باد که به آتش بخورد
یقین دارم خواهد سوخت و دوست دارم با بدنی
سوخته مدتی زجر بکشد و بمیرد.
مادرش گفت: فرزندم اگر بسیار از او دل‌ ناخوشی
داری او را بکش ولی چنین انتقام نگیر که کار
انسانی نیست.

گرگ بر اساس فطرتش که شکار است
گوسفند تو را چنین کرده است ولی تو حتی
اگر او را بکشی باز کار درستی نکرده‌ای،
بهتر است به جای کشتن او فکر محکم کردن
طویله‌ات باشی؛ چون این گرگ برود گرگ دیگری
می‌آید.

جوان که چشمش را آتش انتقام پر کرده بود،
کبریت بر بدن گرگ کشید و تله را گشود، گرگ
با بدنی آتش گرفته فرار کرد. چوپان فکر انتقام
را کرده بود ولی فکر این را نکرده بود که
گندم‌هایش رسیده و مزرعه‌اش پر از خوشه‌های
گندم خشک است.

گرگ سمت گندم‌زار خشک دوید و آتش جانش
به مزرعه افتاد و تمام محصول‌اش در آتش
سوخت. زانوی غم بغل کرد و آنگاه به ذهنش
رسیده که مادرش چه پند حکیمانه‌ای به او
داده بود.

گاهی مادری فرزند خود را نفرین می‌کند
و به دنبال خنک کردن آتش دل خود است.
ولی نمی‌داند همین فرزند بر اثر نفرین این مادر
بیمار می‌شود و این مادر خودش می‌سوزد
و داستان انتقام از گرگ دوباره تکرار می‌شود.

مارابه دوستانتان معرفی کنید:)

کانال داستان ورمان های اسلامی
https://t.me/dastan_roman_aslame
273 views08:34
باز کردن / نظر دهید
2022-01-15 08:30:41
کانال رسمي شيخ محمدصالح پردل
‏ @sh_pordell

به قرآن گوش بده(همراه با⓿❺❷ قاری)
‏ @ma_alquran

کانال شیخ محمدصالح پردل
‏@sh_pordel

همسردارى،احكام بانوان وفرزندپرورى
‏@vaislamaa73

خسته ام از گناه
‏@khodaman

دكتر خود باشيم
‏@internationalmedicaluseful

بزرگترین ڪانال تلاوت قرآن ڪریم
‏@telavat_rozaneh

آشـپزخونه خوشمزه من
‏@tahchin2

زیباترین و انگیزشی ترین متنها
‏@kolbeh_EhsAs3

صدای کل قرآن
‏@telavat7

حکایات و داستان عبرت‌انگیز
‏@Manzomaee_hek_das

منبع سرودها ونشیدهای اسلامی
‏@islamsrood1

تلفنی حافظ کل قرآن شوید
‏@hefzz_quran

دانلود سریالهای اسلامی𝗾 𝗮 𝗟 𝗮 𝗺 تی وی
‏@Qalamtvofficial

چگونه فرزندان خود را تربیت کنیم؟
‏@tarbiytf

تصاویروکلیپ‌هاےکم‌حجم‌قرآنے
‏@aksqurani

جهنم و عذاب های وحشتناک آن
‏@allah_1000

آموزش عربی با طعم عسل
‏@Arabic200

نکات همسرداری و فرزندپروری
‏ @fashionpanahi45

کلیپ های کوتاه اسلامـے
‏@islamiclipshort

اجتماع دختران باایمان
‏@GOLASTAN_HJAB_8

دانـستنیها و معلومات اسلامی
‏@Malomateislami1441

قرآن و حدیث
‏@gran_sonnat

قرآن واحادیث رسول اللهﷺ
‏@allahmehrban

تشخیص باطل کردن سحرباقرآن درمانی
‏ @jenzadehgan

دنیای قرآن
‏@Ava_Quran

استــوری
‏@qalbe_salim1

توبـه، تولدی دوباره
‏@F_Tajikisx

کانال رسمی استاد عبدالباسط عبدالصمد
‏@shikhe_abdulbaset

اسـتوریـاش حـرف دلـته
‏@Shabab_aljana

کانال احادیث مسلم و بخاری
‏@ahadis_bokari_moslem

نداے قرآن الکریم تقدیم میکند
‏@commonweal

داستانهای عبرت آموزکلیداسرار
‏ @DastanhayeEbratAmooz

منبع عکسایی☆که همه دنبالشن
‏ @pc_eslami

آیه به آیه قرآن با تفسیر آسان
‏@TAFSIR_ASAN_Quran

زمـزمه هاے عاشقـی
‏@aramasman

قلبی خالص
‏@Ghalbi_khales

کلیپ های تکان دهنده
‏@towhid_1

متن هاے ناب
‏ @eslah_nafse

کانال سبحان الله العظيم
‏ @Sobhan_allah2

داستانهای زیبا وباحال
‏ @Dastanhayiziba

کلیپهای دیدنی جنزدگی ودرمان باقرآن
‏ @qurandarmani2

حجاب قلــبها
‏@banoyehejabe

کانال زیبای توشه آخرت
‏ @Quran_AZimoshan

آرامشـے با خداونــد
‏ @estory2020

ڪانال بزرگ نماد اهلسنت وجماعت
‏ @namadahlesonat

حرف های خداا
‏ @Rabiol_Qolob

دنیای داستان و حکایت های شیرین
‏ @dastan_roman_aslame

گالرے قـران
‏ @Galorie

کانـال نــور هدایـــــت
‏ @nourHadayat

نوشته های بهشتی
‏ @jannt_ferdwos

عشق مجازی داری؟
‏ @Lave_majazi

شگفتیهای خلقت وآفرینش الله
‏ @shegeftikhelqat

دختران ام المومنین عایشه صدیقه
‏@DokhtaranAisheh

حجاب وعفاف بانوان راستین
‏ @hejaboefaf_banovan_rastin

زندگی پیامبرﷺ از تولد تا وفات
‏ @siratalrasool

گالرےکلیپ وعکس براے استوری
‏ @Astorei1

عربی مثل آب خوردن
‏@arabimobin1

گنجینه(دعا ومناجات)
‏@Ganjineye_doa_tv

استوری های مخصوص واتساپ
‏ @Ch_Rahaii

یه دنیا عکس پروفایل جذاب
‏@islamii_photo

قرآن مبین نورعلی نور
‏ @TAFSIR_noor_alinoor

راز ازدواج موفق وپایدار زندگی زناشویی
‏ @Moslm_990

جدیدترین سرودهای اسلامی
‏ @sorodhay_eslami

کانال ماموستاخبات عباسی راقی کردستان
‏ @Ademain

پاتـوق دختراے باانگیـزه و محجبه
‏ @banoomohajabe

بـانـویــ ســرآشـپــز
‏ @banuyesarashpaz

ذاکرین الله
‏@zakerin_allah1

ڪانال اللــه امیـد زندڪیــم
‏@MOVAHED_KORD

جواب بده جایزه ببر!
‏@quiz_online7

جدیدترین کلیپ ها از مولانا فقهی
‏@ostad_feghi

راهی به سوی الله
‏ @roohe_zendegi

آرام جانم محمدرسول اللهﷺ
‏@mehrbani3450

بهترین کتاب های اسلامی اهلسنت
‏ @EslahLib_ISLAMI_noor

پروفآیل پروفآیل پروفآیل
‏@IslamPictures4

کانال دعوتگران الله
‏@dahoatgranekoda

"الله"برایم کافیست
‏@allahjankafist

سرودهای دلنشین اسلامی
‏@url_is_not_val

کلیکسیـون سخنرانیهای اسـلامی
‏ @Mawlana_Khair_Shahi

بهترین سرودهای اسلامی⓿⓿➍➊
‏@iSLamSrOodha

باطل کـردن سحر و جادو بـا قـرآن درمـانـی
‏@ghoran_darmane

دلنوشته/سخنان ناب
‏ ‏@ruhsalim

همســــرانه🅛🅞🅥🅔دلبــــرانه
‏ ‏@muslim_queen1

کوه های گناه و دریای رحمت
‏@daryayerahmat57

رهـــایــی از گنـــــاه⇜
‏ ‏@aaaagojhin

استوری های زیبا وخاص
‏@Goles_taan

کانال شیخ محمدصالح پردل
‏ ‏@m_salehpordel

با خدا باش، پادشاهی کن
‏ @aboadnanazami3619

کــⓀ🅛🅔Ⓟــلیپهای عبرت آمـ🅜ــوز ‏
‏ @TOHID8989

بزرگترین کانال آموزش تجویدقرآن ڪریم
‏ ‏@tajvidkalamollah

انگلیسی بیاموزیم
‏ @English4_every1

با خدا غصه ها قصه می شود...
‏ ‏@be_soye_aramesh1

کانال شیخ محمدصالح پردل
‏@shikhemohammadsalehpordel

راهی برای تقویت ایمان
‏ ‏@shikpordel

طب سنتی اسلامـی
‏ @Tebb_sonnati1

اســتوࢪی 𝗜𝗦𝗟𝗔𝗠𝗜 اینستـا، واتساپ
‏@Islamicstory00000
5 views05:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-14 15:30:58 #تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت31

گفت این چه حرفیه پسرم همین که دنبال یه لقمه نون حلالی با این سن کمت یک دنیا ارزش داره تو هم مثل پسرم هستی... به پسرش گفت تا راه رو بهم نشون بده ؛ رفتم همش می‌گفت به خدا سپردمت خدا پشت پناهت باشه مواظب خودت باشه بخدا از خونشون دور شده بودم که به پشت سرم نگاه کردم دیدم هنوز داره برام دعا میکنه....
به پسرش گفتم مادرت زن خوبیه گفت بخدا یه تار موش رو به دنیا نمیدم من پدرم رو تو بچگی از دست دادم مادرم برام پدری کرده و هم مادری... گفتم زن نداری گفت پارسال ازدواج کردم زنم رفته خونه پدرش قهر کرده میگه باید بریم شهر من گفتم آخه کجا برم من که کاری بلد نیستم برم اونجا کارگری کنم
اینجا گوسفند دارم یه تیکه زمین دارم بیام شهر که چی بشه گفت سه بار رفتم دنبالش گفته نمیام منم قسم خوردم که دیگه نرم دنبالش گفتم نباید قسم می‌خوردی باید قانعش می‌کردی که اینجا بهتره...
پرسیدم راستی چرا صبح کسی برای نماز نیومد گفت ماموستا گفته هوا سرده هر کی خونه خودش نماز بخونه گفتم مگه میشه همچنین چیزی؟؟ گفت حالا که اینجا شده گفتم شرمنده خیلی اذیت شدید راه رو بهم نشونم داد
گفت این چوب و چاقو را داشته باش
مواظب گرگ ها مستقیم برو اگرسیدی سر دو راهی از سمت راست برو نری سمت چپ مین گذاری هست... اگر گرگ ها رو دیدی تا می‌تونی ازشون دور شو اگر خدایی نکرده بهت حمله کردن قوی ترینشون رو بزن اگر اون رو بزنی بقیه ازت می‌ترسن...
گفت راهت خیلی طولانی است از مسیرت خیلی دور شدی باید 5 ساعت راه بری ازش تشکر کردم حلالیت طلبیدم و رفتم تو راه به مادر مهربانش فکر می‌کردم که چه زن مهربانی بود می‌گفتم اگر خدا بهم عمر داد حتما میام براشون جبران میکنم ، وقتی بهش فکر می‌کردم یاد مادرم افتادم که همیشه برام دعا می‌کرد...
همیشه می‌گفتم آخه دعا به چه درد من می‌خوره، اونم می‌گفت احسان از خدا میخوام عمرت باعزت بهت بده از هر بلای به دور باشی....
چند‌تا کوه رفتم کفش‌هام خیس شده بود هوا خیلی سرد بود چشام رو به زور باز می‌کردم تمام زمین فقط سفید بود برف همه جا رو گرفته بود غیر از سفیدی رنگ دیگری نمیدیدم یه جا پام رو گذاشتم تمام پام فرو رفت توی برف به زور پام رو آوردم بیرون که کفشم جا موند دستم رو فرو کردم توی برفها که که بکشمش بیرون ولی پاره شد وقتی آوردمش بیرون با بند کفشم بستمش به پام ولی انگار چیزی تو پام نبود ، نون و گردوها رو در آوردم و خوردم داشتم راه می‌رفتم از یه کوه تا اخرای کوه رفته بودم ؛ وقتی ایستادم مثل دیوانه ها می‌خندیدم که احسان پارسال این موقع یه کمونیست و بی دین بودی و تو چه خوشی ولی الان دیندار و تو چه زحمت بدبختی هستی خندم میومد آنقدر خندیدم بعد گفتم خدایا راضیم به رضایت....
خودم رو به بالای کوه رساندم ولی هیچ چیزی نمی‌دیدم پام رو احساس نمی‌کردم انگار دیگه پایی نداشتم آدرسی که داده بود درست اومده بودم به خاطر سردیه پام می‌لنگیدم با جهت خورشید احساس کردم وقت نمازه ظهر شده گفتم خدایا حالا چطور وضو بگیرم آب که نیست آیا با برف میشه؟ نمیدونستم درسته یا نه ولی با برف وضو گرفتم وقتی برف را به صورتم می‌مالیدم انگار صورتی نداشتم صورتم هیچ حسی نداشت نماز ظهر و عصر باهم خوندم...
یه کم نون و گردو برام مونده بود خوردم با دستم پام رو فشار میدادم که خون توشون جریان پیدا کنه ولی انگار بی تاثیر بود بلند شدم به راهم ادامه دادم به یه جایی رسیدم نمی‌دونم چی بود ترس تمام بدنم رو گرفته بود انگار از یه چیزی می‌ترسیدم ولی نمی‌دونم چی بود احساس می‌کردم دارن از پشت بهم ضربه میزنن ولی به هر طرف که نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم خودم رو آماده کردم برای درگیری ولی خدایا با چی من که چیزی نمیبینم...
گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ می‌گفتم بسم الله باز می‌ترسیم انگار دره ی جن‌ها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه می‌شدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم سبحان الله.....
زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که می‌ترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه می‌شم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت می‌کنن ترسی نمونده سبحان الله...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

https://t.me/dastan_roman_aslame
243 views12:30
باز کردن / نظر دهید
2022-01-13 13:47:12 #تدبر_در_قرآن

دوس داری مطالبی ویژه در مورد دانش قرآنی یادبگیری؟
روی تدبر کلیک کنیدوببینیدچه نکات ظریفی از آیات قرآن روداره
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬█╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬█╬╬╬█╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬█╬╬╬█╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬█╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬█╬█╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬█╬╬╬█╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬█████╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬█╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬█╬╬█╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬█╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬██████╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬█╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬█╬╣
️╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬█╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
بدو سریـــــــــع وارد شـــــــــو میخـــــــــوام پاکش کنـــــــــم
#کپی_بنر_شرعا_حرام
34 views10:47
باز کردن / نظر دهید
2022-01-13 07:39:27 #تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت29

گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری می‌کردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی؟ گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری؟ گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم امروز زنم گفت به خاطر تو باهات ازدواج کردم تو پهم هر شب تنهام میزاری...منم عصبانی شدم اومدم بیرون... گفتم حسین خب حق داده زنت گفت حق چی بابا کسی از درد کسی خبر نداره من میگم بدهکارم تو میگی حق داره... بهش گفتم تو باید بیش زنت باشی نه تو کوه؛ زنت بهت احتیاج داره .گفت میخوام زود بدهی هامو بدم از امشب من مشروب میارم گفتم چیکار میکنی؟؟!؟ گفتند مشروب کولم می‌کنم گفتم حرامه این چه کاری گفت کولبری مشروب بیشتر درآمد داره تازه من که نمیخوام بخورم گفتم هر چی باشه حرامه حتی حمل کردنش....
گفت اینطوری زنم زود تر به آرزوش می‌رسه که پیشش باشم گفتم اول زندگیت با حرام شروع نکن هر کاری کردم هی حرف خودش رو میزد بهش گفتم من تو این مدت یه کم پول جمع کردم بهت میدم امشبم برگرد بیش خانمت.... گفت نه من که گدا نیستم گفتم نه بابا این چه حرفیه اینو کادو عروسیت بهت میدم گفت نمیتونم قبول کنم گفتم باشه بهت قرض میدم هر وقت داشتی بهم پس بده آگه هم نداشتی حلالت میکنم... راضیش کردم که پول رو بگیره بهش گفتم برو پیش زنت امشب...
یه کم خرما داشت گفت اینارو بگیر اگر سردت شد بخور ؛ وقتی داشت می‌رفت گفتم حسین پول رو نمی‌خوام کادوی عروسیت باشه حلالت کردم و رفت....
اون شب کولمون وسایل خانگی بود صاحب بار گفت امانت باشه پیشتون مواظب نشکند ، کولم رو برداشتم رفتیم بالا از کوه هوا خیلی سرد بود تا می‌رفتیم بالا سردتر میشد....
خیلی تاریک بود من وسط کولبرا بودم که یکی گفت مامورا اومدن فرار کنید صدای شلیک تیر اومد چیزی نمی‌دیدم همه کولاشون رو انداختن و دویدن پایین منم کولم رو انداختم که فرار کنم یاد حرف صاحب بار افتادم که گفت امانت باشه پیشتون نمی‌دونستم فرار کنم یا کول رو بگیرم کولو گرفتم دویدم پایین ولی زانوهام درد می‌کرد بازم صدای شلیک گلوله اومد ترسیده بودم...
رفتم زیر یه سنگ بزرگ که با برف پوشیده شده بود قایم شدم با خودم می‌گفتم دیوونه بار رو ول کن فرار کن ولی بازم به خودم می‌گفتم این امانات پیشم.. نمیدونستم چی درست و چی غلطه از یه طرف جونم و از یه طرف امانتِ مردم عقلم به جایی نمی‌رسید از ترس ضربان قلبم رو میشنیدم که یه مامور گفت بیاید...بیاید این کولها رو ببرید تقریبا 10 متری ازم دور بود ترسیده بودم می‌گفتم خدایا اگه الان بهم شلیک کنه منو بکشه کسی که نمی‌دونه ولی گفتم نه بابا اینا هم آدم هستن فوقش منو میگرن خیلی ترسیده بودم...ولی به لطف خدا یاد حرف #حضرت_علی (رَضِیَ اللهُ عَنهُ) افتادم که می‌فرماید: اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند ضرری بهت برسونن تا خدا نخواد نمی‌تونن و اگر تمام دنیا جمع بشن بخواهند خیری بهت برسونن تا خدا نخواد نمیشه....
بخدا دلم اروم شد... داشتم مامورا رو می‌دیدم گفتم الان منو می‌بینن ولی شکر خدا ندیدن وقتی رفتن گفتم بیشتر راه رو که اومدم میرم تازه راهی نمونده که... تنهایی رفتم ولی تو تاریکی آن شب سرد راه رو گم کردم... هیچ چیزی نمی‌دیدم به هر طرف که میرفتم تمومی نداشت خیلی خسته شده بودم خرماهای که حسین بهم داده بود تموم شده بود....
می‌ترسیم و با خودم می‌گفتم پام نره رو مین ها از یه طرف دیگه می‌گفتم خدایا مامورا کمین نکرده باشن بهم شلیک یا می‌گفتم خدایا گرگ ها بهم حمله نکن...
نمی‌دونستم دارم کجا میرم آنقدر سرد بود که هیچ گرمایی تو بدنم نمونده بود با هر قدمی که بر می‌داشتم انگار بارم سنگین تر میشد... ذکر خداوند رو می‌کردم... یه دفعه نتوانستم راه برم نشستم به هر طرف نگاه می‌کردم چیزی نمی‌دیدم و خیلی هم خسته بودم....
دلم پُر بود از ناامیدی ولی وقتی یاد کفرهای که کرده بودم شرمم اومد چیزی بگم... به آسمان نگاه کردم تو دلم به خدا گفتم خدایا می‌خوام فقط تو دلم باهات حرف بزنم که شیطان نشنود تا بهم نخندد و بگه کم آورده دوست ندارم خوشحال بشه هیچ وقت....
تو دلم گفتم خدایا تا حالا فقط دو چیز ازت خواستم یکی اینکه منو ببخشی و از گذشتم در گذری که تو ستارالعیوب هستی و دوم اینکه باقی عمرم رو به مادرم بدی و مادرم رو شفا بدی...
ولی خدایا الان ازت می‌خوام اگه عمرم به دنیاست راه رو بهم نشون بدی...

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

https://t.me/dastan_roman_aslame
143 views04:39
باز کردن / نظر دهید
2022-01-12 14:42:06 داستان آموزنده

اوج قدرت

بزغاله ای روی پشت بام بود و به شیری که از پایین عبور می کرد توهین میکرد؛و ناسزا می گفت ...

شیر گفت :

این تو نیستی که به من ناسزا
می گوید ،بلکه این جایگاه توست
که به من ناسزا می گوید ....!!

مبادا بوسیله جایگاهت به دیگران
توهین کنی،که تکیه گاهت با گذر زمان سست شده و فرو میپاشد ،

آنگاه تو میمانی و #آنهایی که #تحقیرشان کردی......!!پس در #اوج #قدرت مرد باش ....

هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید

https://t.me/dastan_roman_aslame
248 views11:42
باز کردن / نظر دهید
2022-01-12 07:28:17

#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت28

بهم گفت کار پیامبر خدا چوپانی و تجارت بود و امر کرده به تجارت گفتم میرم دنبال چوپانی رفتم به هرکی می‌گفتم می‌خوام چوپان بشم بهم می‌خندیدن به یکی گفتم من چمه که کسی منو نمی‌خواد برای چوپانی؟؟
گفت بچه‌ی شهری یا روستا؟ گفتم شهر گفت چوپانی سخته تو نمیتونی...
شادی خندید گفت کاکه جان می‌خواستی چوپان بشی؟ گفت مگه چشه پیامبر خدا علیه الصلات و السلام چوپان بوده بخدا باید بهش افتخار کنیم ؛ گفتم کاکه جان بعدش چیکار کردی؟گفت به فکر یه استاد افتادم تو شهر سقز بود یه سال توی مشهد در مسابقات کشوری از من خوشش اومده بود بهم پیشنهاد داد تا بهش سر بزنم برای تیمش مسابقه بدم دو روز رفتم کارگری پول گیرم اومد و رفتم سقز باشگاه کاراته رو پیدا کردم گفتن شب ساعت 9 باز میشه صبر کردم تا همه اومدن از یکی پرسیدم مربی فلانی کجاست؟ بهم گفت که معتاد شده باورم نمی‌شد گفتم خدایا این مربی بوده چطور میشه معتاد شده باشه...!؟
تو باشگاه بهشون نگاه می‌کردم دلم پَر میزد برای تمرین به یکیشون گفتم این ضربه رو اینطوری بزن قدرتش بیشتره مربیشون شنید گفتم ببخشید قصد دخالت نداشتم... گفت نه اختیار داری کاراته کار کردی؟ گفتم بله گفت چرا تمرین نمی‌کنی؟ گفتم لباس ندارم برام لباس آورد اینقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن؛ شروع کردم به تمرین اواخر تمرین بود گفت همه جمع بشن برای مبارزه گفتم آخ جون مبارزه.. بهش گفتم یه مبارزه برام بزار با یکی از بچه ها برام گذاشت بیچاره چیزی بلد نبود؛ گفت تو بشین یکی دیگر رو برام گذاشت اون کارش خوب بود چند بار بهش گفتم گاردت رو ببر بالا مربیشون گفت اگه میتونی بزنش محکم من یه کم باهاش کار کردم با پام زدم به صورتش افتاد زمین گیج شد مربی گفت چند وقته کار میکنی؟ گفتم 7 ساله ورزش می‌کنم ازم خوشش اومد گفت باید همیشه بیایی گفتم نمی‌تونم، بعد باشگاه ازش تشکر کردم و رفتم گفت صبر کن باهم بریم...
تو راه گفت چرا دنبال اون مربی هستی؟ گفتم دنبال کار هستم گفتم شاید تو بانه کسی رو بشناسه ضمانت منو بکنه... گفت بیچاره معتاد شده کسی دیگه کسی تحویلش نمیگیره‌‌‌‌... گفتم آخه چطوری؟؟ گفت هیچ کس نمیدونه فردا چی پیش میاد... گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر می‌گردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچه‌ها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه...خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم بانه اول شاید بهم وسایل دادن صبحش رفتم بانه هر مغازه‌ای که می‌رفتم می‌گفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت می‌کشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمی‌داد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار می‌کنم....گفتم کاکه جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه...
گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت....
رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری می‌کنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمی‌شه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار می‌کنه؟ شادی گفت بهمون نگفت...
فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانه‌ای از برادرم نبود
برگشتن تو طایفه‌مون پیچید که احسان داره کولبری می‌کنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت...
بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت می‌خوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم...
وقتی اومد خیلی تغیطر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش که زدم گفت عیبه ولم کن...
گفتم کاکه جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فدای بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری بخدا قسم دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو می‌بوسید....
گفتم کاکه برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه بخدا قسم خوردم هیچ وقت برنمی‌گردم....

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

https://t.me/dastan_roman_aslame
262 views04:28
باز کردن / نظر دهید
2022-01-12 07:26:53 #تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت27

همه دور مادرم رو گرفته بودن گریه می‌کردن مادرم گفت چرا گریه می‌کنید؟ بهم می‌گفتید دیوونه شده ولی بخدا دیوونه نیستم فقط دیوونه احسانم آخه چیکار کرده بود همه گریه می‌کردن زن عموم گفت ببخش بخدا پشیمونیم....
بعد از دو سه ساعت فرهاد رو آوردن بیرون بردنش بخش بیهوش بود مادرم براش گریه می‌کرد حتی مادر فرهاد مادرم رو گرفته بود که دیگه گریه نکنه...
همه رفتیم خونه. شادی به مادرم گفت زن عمو چرا براش گریه می‌کنی اینا همونایی هستن که احسان رو بیرون کردن گفت اینم تقدیر خدا بود بخدا دوست ندارم هیچ کس چیزیش بشه اون نفرین هایی هم که می‌کردم فقط خودم رو سبک می‌کردم آخه فرهاد چیزیش بشه احسان من بر می‌گرده ؟ چرا راضی بشم به اینکه مادری داغدار بشه...
چند شب گذشت همه اومدن خونه‌ی ما پیش مادرم برای حلالیت عموی بزرگم گفت زن داداش اینا بچگی کردن تو بزرگی کن و حلالشون کن... مادرم گفت بخدا من کینه‌ای ندارم فقط ازشون یه سوال دارم آخه سر کدوم کارش بیرونش کردن؟ فقط جواب اینو بدن ؛ همه سکوت کرده بودن ؛ مادرم گفت چقدر بهتون گفتم که این پسر رو من بزرگ کردم با حرف زور کاری رو انجام نمیده همه گفتن زن داداش ببخش مادرم گفت ببخشش اگه فرهاد تصادف نمی‌کرد پشیمون می‌شدید الان پسرم کجاست تو این سرما..؟ بهم می‌گفتید زن داداش دیوونه شده چیزی بهتون نمی.گفتم ولی تورو خدا من دیوونه هستم؟؟؟عموی بزرگم گفت به من ببخششون حلالشون کن مادرم گفت حلالشون کردم ولی بچم چی اوون کجاست...؟
عموم گفت میارمش، مادرم گفت بخدا هیچ وقت نمیاد می‌شناسمش گریه می‌کرد عموم گفت پیداش می‌کنم...
هیچ خبری از برادرم نبود با خودم می‌گفت چطور با اون مریضیش از بیمارستان رفته... بعد از سه هفته شادی گفت احسان بهم زنگ زده گفته یه شماره_حساب بهم بده تا پول بیمارستان رو بهت بدم گفتم کجا بود؟ گفت بهم گفته که یه شهر دیگه هستم گفتم چی بهش گفتی گفت بهش گفتم شماره حساب ندارم باید بیایی دستی بهم بدی گفته تا جمعه میام تا جمعه ثانیه ها را می‌شمردم...
روز جمعه همراه با شادی سر قرار رفتیم وقتی کاکم رو دیدم تمام صورتش خشک شده بود با دیدنش گریه کردم بغلش کردم... فوری گفت مادر خوبه خودت خوبی از شدت گریه نمی‌تونستم حرف بزنم گفتم کجا رفتی بخدا صد بار مُردم گفت چیزی نیست عزیزم من خوبم گفتم چه خوبی صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت چیزی نیست از مادر بگو حالش چطوره خوب شده گفتم خوبه دلتنگ توست... گریه کرد گفت فداش بشم بخدا منم دلم براش یه ذره شده... شادی گفت کاکه بیا بریم خونه پدرم اومده دیگه همه چیز تمام شد... گفت نه بخدا هرگز نما‌یم دیگه نه عمویی دارم نه پدری نه کسی بخدا غیر از مادرم و شیون و شادی کسی برام مهم نیست... گفت شادی پول بیمارستان چند بود تا بهت بدم میرم؛ شادی گفت عیبه از اینا حرفها میزنی؟ من کی ازت پول خواستم گفت نه بخدا #حق_الناسه باید بدم...
گفتم کاکه کجا بودی گفت یه جا کار می‌کنم گفتم کجا گفت نپرس گفتم میپرسم باید بهم بگی...ازش اسرار کردم گفت سر مرز کولبری میکنم تا اینو گفت با شادی گریه کردیم گفتم آخه چرا تو کولبری می‌کنی گفت چیه مگه من چمه..؟!؟ گفت شادی بهم بگو چنده تا بهت بدم شادی گفت نمیدونم تو خونه نوشتم یادم نیست گفت باشه بیا هرچقدر میخوای بردار باید برم گفت اینطوری نمیخوام برادرم گفت باید برم دیر وقته نمیرسم امشب باید برم...
گفتم کاکه جان تور خدا نرو خطر داره همینجا بمون کار کن گفت کار نیست کار ساختمان هم خیلی کمه چیزیم نمیشه اگر خدا بخواد گفتم کاکه اون شب از بیمارستان کجا رفتی آخه بخدا با زن عموم اومدیم دنبالت...گفت اون شب مامور بیمه آمده بهم گفت اینجا که هتل نیست اومدی باید پول رو هم بدی اگه نداری برو گفتم میان بهتون میدن بهم بی حرمتی کرد گفتم باشه میرم ولی بخدا میان بهتون میدن گفت امشب اینجا بمون صبح برو.... نتوانستم قیامت طاقت بیارم همون شب رفتم آنقدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم راه برم هرجوری بود تا تونستم از بیمارستان دور شدم ولی کجا رو داشتم برم رفتم تو یه ساختمان نیمه کاره بخدا شهادتین رو می‌گفتم که دارم میمیرم تا نماز صبح اونجا بودم که صدای اذان رو شنیدم رفتم مسجد نماز رو خوندم یه گوشه دراز کشیدم ماموستا گفت چرا اینجا می‌خوابی؟ گفتم الان میرم گفت نه منظورم این است که بیا بریم خونه ما گفتم نه اگه اجازه بدی همینجا استراحت می‌کنم بعد میرم تا ظهر اونجا بودم نمی‌تونستم راه برم بعد نماز گفت چرا نمیری دکتر؟ گفتم نمی‌خواد خدا شفام میده اگه بخواد گفت درسته ولی سببی هست رفت برام غذا آورد نخوردم اصرار کرد و خوردم دو روز اونجا بودم به لطف خدا خیلی بهتر شدم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

https://t.me/dastan_roman_aslame
256 views04:26
باز کردن / نظر دهید