2021-12-11 07:30:54
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
#قسمت_شصت_و_هشتم
کم کم داشتیم به نوروز نزدیک میشدیم؛ معمولا هرسال تو تعطیلات نوروز من میرفتم پیش مامان و نامادریم هم برمیگشت خونه خواهر برادراش
فرشته هم اغلب با نامادریم میرفت فرشته الان بیست سالش میشد اما هنوز مادرش رو بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش یک بارهم ندیده بود و نه حتی تلفنی هم باهاش حرفی زده بود ، این قضیه باعث میشد که هیچوقت از رفتن پیش مامان اونطور که باید و شاید، لذت نبرم.
همش تو دلم بخاطر فرشته غصه و ماتم بود گرچه اون آدمی نبود که زیاد غصه بخوره و خوش گذرونیه خودش رو میکرد اما محاله اگه بگم جای خالی مادرش رو حداقل وقتایی که من میرفتم پیش مامان، حس نکرده باشه و این غصه بیشتر از هرکسی، قلب منو جریحه دار میکرد
خواهرِ مادریم که اونم همسن فرشته بود نامزد کرده بود و من چون بابا نذاشت، واسه عقدکنونش شرکت نکردم و الان که قرار بود تو تعطیلات عروسی کنه باید واسش جبران میکردم و یکم بیشتر از همیشه پیششون میموندم فرشته واسه کنکور درس میخوند و بابا نذاشت باهامون بیاد و دوتایی موندن تو خونه منو نامادریمَم رفتیم شهری که هم فامیلای اون اونجا بودن هم مامان وقتی رسیدیم خواهرمو و دومادمون اومدن دنبالم و باهم رفتیم خونه مامان
دوسالی میشد نرفته بودم خونشون و تو این دوسال فقط چندبار اونم در حد چند ساعت دیده بودمشون بیشتر از همیشه دلم واسه مامان تنگ شده بود و با دیدنش اشکام پایین اومدن؛ چون زیاد از حال و وضعم خبر نداشت یعنی خودم براش موبه مو نگفته بودم چند روزی که اونجا بودم دنبال کارای خرید عروسی خواهرم افتادیم اما چند نفر از فامیلای پدرش فوت شدن و عروسیشون عقب افتاد باباهم بعد از چند روز فرشته رو آورد و باهم اومدن
مامان اصرار کرد فرشته رو دعوت کنم بیاد پیشمون اما من نگرانِ این بودم که بابا بفهمه و دعوامون کنه تا اینکه قسمت شد و چند روزی اومد خونه مامان خیلی دلم میخواست راحت باشه اما معذب بود منم بخاطر اون نمیتونستم زیاد به مامان و خواهر و برادرم نزدیک بشم و باهاشون گرم بگیرم چون نمیخواستم فرشته نبودِ مادرش رو زیاد حس کنه
اما از تو چشماش میخوندم که اونم دلش میخواست حداقل مثل من سالی یکبارم که شده چند روزی پیش مادرش باشه؛ دو روز که گذشت بهم گفت: فردوس میترسم بابا بفهمه بهتره برگردم پیش نامادریمون دیدم استرس داره به مامان گفتم برش گردونه باباهم برگشته بود خونه خودمون و گفته بود به فردوس بگید یه هفته بیشتر پیش مامانش نشینه و برگرده پیشِ شما تا هروقت که خواستید برگردید
اما اینبار عجیب دلم واسه مامان تنگ میشد و نمیتونستم ازش دلش بکنم چون هنوز عطش دوریش رو داشتم مامانم به نامادریم زنگ زد و ازش خواست به بابا بگه که من پیششونم اونم قبول کرد و من دزدکی پیش مامان موندم یه عصری دومادمونم اونجا بود و مامان داشت غذای محلی میپخت منم پیشش بودم که موبایلم زنگ خورد جواب دادم فرشته بود خیلی هول شده بود گفت فردوس کجایی چرا جواب نمیدی یه ساعته زنگ میزنم
موبایلم گاها از شبکه خارج میشد و آنتن نمیداد گفتم چیشده؟! گفت بابا زنگ زده مثل همیشه دادو هوار راه انداخته و بلند بلند گریه میکنه میگه بدبخت شدم رفت این کتابی که اینجاست مال کدومتونه تو خونه من چکار میکنه!؟
اینو که گفت یک لحظه مات شدم! نمیدونستم چی جوابشو بدم گفتم چی گفتی بهش؟ گفت هیچی گفتم مال من نیست میدونه مال توه فقط نخواسته به خودت زنگ بزنه تعجبم ازین بود که چطور به خودم زنگ نزده چند دقیقه بعدش عمه کوچکم زنگ زد خیلی تعجب کردم! جواب دادم اونم تندتند سلام احوالپرسی کرد و گفت بابات آرام و قرار نداره میگه این ازش بپرس این کتاب اینجا چکار میکنه! گفتم بهش بگو مال خودم نیست و نخوندمش هنوز مال یکی از همکارامه داده بخونمش و نظر بدم به عمه گفتم مال خودمه ولی تو اینو بهش بگو که آروم بگیره.
خیلی ترسیده بودم که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد اخه میدونستم الان چه حالی داره و چقد به خودش سخت گرفته؛ بدنم سرد شده بود نمیدونستم چطور این اتفاق افتاده بود مامان گفت بگو ببینم چیشده چرا مثل گچ شدی؟ وقتی براش توضیح دادم گفت نگران نباش تقدیر این بوده که بفهمه توهم نَشین از همین الان خودتو ناراحت کن، من نمیدونم چرا نشد یه بار بیای اینجا و
اینطوری زهرمارمون نشه، هر سال بابات یه بهونه دستمون میده و همه چیو به کاممون تلخ میکنه دیدم مامان خیلی ناراحته سعی کردم خودم رو جمع کنم و به روی خودم نیارم
کتابی که اینطور بابا رو آشفته کرده بود اصلا چیزی نبود که این اندازه نگرانش باشه اون رو من از کتابفروشی های عمومی تهیه کرده بودم و تنها مشکلش از نظر بابا این بود که نویسندش در کتاب دیگه ای چند کلامی در رد عقاید بابا نوشته بود، من وقتی از خونه اومدم بیرون اونو سطحی قایمش کرده بودم که بابا نبیندش اما انگار تقدیر اینو نخواسته بود
#ادامه_دارد...
357 views04:30