آدرس کانال:
دسته بندی ها:
روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین:
4.00K
توضیحات از کانال
من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
0
2 stars
2
1 stars
0
آخرین پیام ها 4
2022-06-21 23:00:57
وقتی کامیون برگشت، خورشید داشت آمادهی غروب میشد و زمین را از نور سرخش به خون کشیده بود.....
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
169 viewsHafez, 20:00
2022-06-21 22:54:52
تام گفت: «نمیدونم. موعظه لحن خاص خودشو داره، موعظه یه نوع نگاه خاص به چیزاست. موعظه یعنی با مردم خوب باشی، حتا وقتی قصد جونتو کردن. کریسمس امسال تو مک آلیستر [زندان]، یه عده از سپاه رستگاری اومدن اونجا و خیلی به ما لطف داشتن. سه ساعت تموم برامون شیپور زدن و ما هم همون جا نشستیم. اونا خیلی باهامون خوب بودن؛ اما اگه یکی از ما میخواست پاشه بره بیرون، مینداختنش تو انفرادی. موعظه یعنی همین؛ یعنی خوبی کردن به کسی که رو زمین افتاده و نمیتونه پاشه با مشت بزنه تو پوزهت.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: عجب کشفی! موعظه کردن دقیقا همون اجباره! فقط لحنش موعظهگرانه است! جرات داری به موعظههای موعظهگر اهمیت نده! پدر موعظهگر هیچ فرقی با پدر دیکتاتور نداره.
@hafezbajoghli
169 viewsHafez, 19:54
2022-06-21 22:35:53
- موندم اونجا، تو غرب [کالیفرنیا] برای آدم تنهایی مثل من، چی هست. تام سرفهی نرمی کرد. - واسه کسی که دیگه نخواد موعظه کنه... کیسی گفت: «اوه، من عادت دارم همش حرف بزنم! اینو دیگه نمیشه کاریش کرد؛ اما موعظه نمیکنم. موعظه یعنی به مردم یه چیزایی بگی. من دلم میخواد ازشون سوال کنم. اون که دیگه موعظه نیست، هان؟»
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: تنها چیزی که باعث شده من تو رواندرمانی دووم بیارم همین موضع پرسشگری در عین نادانیه. هر وقت در جلسهها یه طوری میشه که میرم تو کسوت یه آدم دانا که یه چیزایی میدونه حالم از خودم به هم میخوره. متاسفانه تقریبا تو بیشتر جلسهها چند دقیقهای تو همچین نقشی میرم. دلم نمیخواد برم ولی انگار ناچار میشم. ولی خوشحالم که بیشتر وقتا اینجوری نیست. من اصلا با شیوههای رواندرمانی که درمانگر در جایگاه "پرسشگر دانا" است کنار نمیام. من دوست دارم همیشه جایگاه "پرسشگر نادان" را از دست ندم. کسی که خودش تو زندگی خودش برای کوچکترین تصمیمگیریها گه گیجه گرفته چطوری میتونه پرسشگر دانا باشه؟! اگه رواندرمانی چنین امکانی را - یعنی جایگاه "پرسشگر نادان"- را به من نمیداد، من قطعا رهاش میکردم. ولی خب الان نمیتونم ازش دل بکنم.
@hafezbajoghli
162 viewsHafez, 19:35
2022-06-21 22:21:53
[واعظ]: منم دیگه نمیتونم این جا بمونم. باید هرجا مردم میرن، منم باهاشون برم. تو مزرعه کار میکنم. شاید اون طوری به سعادت رسیدم. تام پرسید: «یعنی دیگه نمیخوای موعظه کنی؟» نه، دیگه موعظه نمیکنم. مادر پرسید: «و غسل تعمیدم نمیدین؟» - غسل تعمیدم نمیدم. میخوام تو کشتزارها کار کنم... کشتزارهای سبز؛ و دلم میخواد میون مردم باشم. قصدم ندارم چیزی یادشون بدم. دلم میخواد ازشون یاد بگیرم. یاد بگیرم چرا مردم توی چمن قدم میزنن، حرفاشونو بشنوم، آواز خوندنشونو بشنوم. دوست دارم به صدای بچهها وقتی حریرهی ذرت میخورن گوش بدم. شبا به صدای ورجه وورجهی زن و شوهرا تو تختخواب گوش بدم. باهاشون غذا بخورم و چیز یاد بگیرم. چشمانش ترو براق بود.
دلم میخواد با هر زنی که دلش منو خواست، صادق و بی ریا توی چمنا بخوابم. فحش بدم و بدوبیراه ببافم و به ترانههای مردم کوچه و بازار گوش بدم. اینها همه مقدسن و این چیزیه که من هیچ وقت درکش نکردم. اونا همشون چیزای خوبی هستن.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: به این میگن کتاب! شخصیت واعظ و تردید فلسفی و صداقت و خودافشاگری دلنشینش اصلا قابل مقایسه با زُربای یونانی نیست. هر دو شاید دارن از یک چیز حرف میزنن ولی این کجا و آن کجا! هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست! دیگه دلم نمیخواست یاد اون کتاب بیفتم ولی یادم افتاد!
@hafezbajoghli
157 viewsHafez, 19:21
2022-06-21 22:00:06
مادر رو به بابابزرگ گفت: «فکر کردم خوابیدین، بیاید بذارین دکمههاتونو ببندم.» و اگرچه پیرمرد مدام در تقلا بود که از دستش فرار کند، توانست دکمههای زیرپوش، پیراهن و شلوارش را ببندد. بعد گفت: «برید بیرون یه چرخی بزنین.» و رهایش کرد تا برود. پدربزرگ با عصبانیت گفت: «خیلی خوبه... خوبه که آدم خودش دکمه هاشو ببنده. دلم میخواد خودم دکمه هامو ببندم.»
مادر به شوخی گفت: «تو کالیفرنیا نمیذارن مردم همین جوری با دکمههای باز این ور و اون ور بچرخن.)
نمیذارن؟... آهای خودم نشونشون میدم. به خیالشونه که میتونن به من بگن چه کار باید بکنم! اگه دلم بخواد با دکمه های باز باز میرم بیرون. مادر گفت: «انگاری طرز حرف زدنش داره سال به سال بدتر میشه. گمونم میخواد جلب توجه کنه.»
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: حرف زدن پدربزرگ هم داره سال به سال بدتر میشه. دکمههاش رو هم نمیتونه ببنده. پدربزرگ داره کم کم آلزهایمر میگیره. یاد یکی از زیباترین جملات تاریخ بیهقی افتادم: احمق مردا که دل در این جهان بندد! نعمتی بدهد و زشت بازستاند!
@hafezbajoghli
173 viewsHafez, 19:00
2022-06-21 20:58:51
[بابابزرگ]: مادرسگا نمیذارن آدم بخوابه. وقتی پا به سن گذاشتین و عاقل شدین، شاید یاد بگیرین نباید مزاحم خواب پیرمردا بشین. سرانجام انگشتان شتاب زده و خشمگینش موفق شدند دو دکمهی بستهی شلوار را باز کنند و دستانش به کلی فراموش کردند مشغول چه کاری بودند. دستش را در خشتکش کرد و کمی پایین تنهاش را خاراند.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: چقدر قشنگ اختلال در executive function یا اختلال در عملکردهای اجرایی را در مراحل ابتدایی بیماری آلزهایمر توصیف کرده.
@hafezbajoghli
190 viewsHafez, 17:58
2022-06-21 20:50:14
من یه کشفی کردم!
شلوار جین را تا میشه نباید شست! وقتی شسته میشه دیگه اون شلوار جین سابق نیست. یه خشکی و چغری بدی پیدا میکنه! پوشیدنش یه جور بدیه!
@hafezbajoghli
193 viewsHafez, 17:50
2022-06-21 20:43:46
یه بابایی رو میشناختم که اهل کالیفرنیا بود. حرف زدنش مثل ما نبود. یه جوری حرف میزد که فکر میکردی از یه جای خیلی دور اومده.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
202 viewsHafez, 17:43
2022-06-21 00:20:38
[مادر تامی]: من دوست دارم به این فکر کنم که توی کالیفرنیا اوضاع چه قدر میتونه خوب باشه. میگن اونجا هوا هیچ وقت سرد نمیشه و درختا همه جا میوه میدن و مردم تو خونههای قشنگ زندگی میکنن. خونههای سفید کوچولو میون باغ پرتقال. دارم به این فکر میکنم که اگه همهمون کار پیدا کنیم شاید بتونیم یکی از اون خونههای سفید کوچیک بخریم و بچهها میتونن برن پای درختا پرتقال بچینن. حتم دارم نمیتونن بدون داد و فریاد این کارو بکنن. تام به مادرش در حین کار نگاه کرد و چشمانش خندید.
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: من کشف کردم خوشههای خشم شبیه اشعار سعدیه! ساده، روون، بی ادعا و به شدت تاثیرگذار و بااحساس.
@hafezbajoghli
259 viewsHafez, 21:20
2022-06-21 00:14:32
[مادر تامی]: میگن تا اونجایی که میخوایم بریم، یه دوهزار مایلی راهه. فکر میکنی چه قدر دور باشه تام؟ کالیفرنیا رو روی نقشه دیدم، کلی کوه بلند داره، مثل رو کارت پستالا و ما قراره صاف از بینشون رد بشیم. به نظرت چه قدر طول میکشه تا برسیم اونجا تامی؟
-نمیدونم، دوهفته، شایدم ده روز، البته اگه بخت باهامون یار باشه. ببین مامان، دست از نگرانی بردار. بذار یه چیزی رو که تو زندون یاد گرفتم بهت بگم. نباید همش به این فکر کنی که کی قراره آزاد بشی؛ وگرنه دیوونه میشی. باید هر روز، فقط به همون روز فکر کنی و فرداش هم به همون روز، یا مثلا به بازی روز شنبه. این کاریه که باید بکنی. زندونیای قدیمی، همه همین کارو میکنن. زندونیای جوون تازه وارد، مدام دارن سرشونو می کوبن به در سلول. همش به این فکر می کنن که دورهی حبسشون چه قدر قراره طول بکشه. چرا تو هم همین کارو نمیکنی؟ هر روز فقط به همون روز فکر کن. مادر گفت: «روش خوبیه.» و تشت را با آب جوش از روی اجاق پر کرد، رختهای چرک را توی مخلوط آب و کف صابون ریخت و شروع به چنگ زدن و ساییدن کرد...
(خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
241 viewsHafez, 21:14