Get Mystery Box with random crypto!

ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے

لوگوی کانال تلگرام modafehhh — ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے ڪ
لوگوی کانال تلگرام modafehhh — ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
آدرس کانال: @modafehhh
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.16K
توضیحات از کانال

کانال‌رسمی‌شهیدمدافع‌حرم‌حمیدسیاهکالی‌مرادی
شهید شاخص سال۱۳۹۹
" بانظارت‌خانواده‌شهید "
❣️یادت باشد❣️
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🌸
کانال ایتا:
https://eitaa.com/modafehh
خادم کانال: @gollnazi

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 135

2021-10-22 20:46:01



༻﷽༺

#پـارٺ_صد_شانزده

_معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا
آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید
ازدواج کنه!

یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش
پیش نمیاد؛ االن یه خواستگار خوب داره،
اما بچه رو قبول نمیکنه!

صدرا ابرو درهم کشید:
_هنوز ِعده ی معصومه تموم نشده، هنوز
چهار ماه و ده روز از مرگ سینا نگذشته!
درسته بچه به دنیا اومده اما باید تاپایان
چهارماه و ده روز صبر کنه.

حرمتِ مادرعزار منو نگه نداشتین، الاقل
حرمت برادرم رو حفظ کنید.

صدرا از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم
سری به تاسف تکان داد و کودک را از
پرستار گرفت:

_خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت
برس!

کودک را در آغوش گرفت و اشک روی
صورتش غلطید. رو برگرداند گفت:

_صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای
قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی
پیش نیاد!

چقدر درد دارد که شادی هایت را با زهر
به کامت بریزند!

وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند
دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت
زده ی معصومه بود، اما معصومه ای
نیامد.

نگاهها متعجب شده بود که محبوبه خانم
روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت:

_بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه!

زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز
اخم بر چهره داشت.

آیه: حاال باید چه کار کنید؟

صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در
آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک
را به سمتش گرفت:

ِ _مادرش میشی؟ اگه قبولش کنی میشه
پسر من و تو!

رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود.
به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید
تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر
بود.

رها دست دراز کرد و بچه را گرفت. صدرا
نگاهش را به آیه انداخت:


#ادامہ_دارد...


@modafehhh



257 views17:46
باز کردن / نظر دهید
2021-10-22 20:45:03



༻﷽༺

#پـارٺ_صد_هفده

_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مهدی
آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت
همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان:

_من کیام که اجازه بدم اسم امام رو روی
پسرتون بذارید یا نه!

َ
صدرا: میخوام مثل سیدمهدی مرد باشه،
این کارم فقط ازرها برمیاد!

رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟

صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم،
به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش
میرسه به من!

َرها به صورت مهدی نگاه کرد و زمزمه
کرد:

_سلام پسرکم!

صدرا به پهنای صورت لبخند زد..."ممنونم
خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون
که مادر میشوی برای تنهایادگار برادرم
معجزهی خدا هستی خاتون!"

َ
رها در اتاقی که با مادرش شریک شده
بود نشسته ومهدی خواب بود.

آیه در زد و وارد شد:
_مبارکه! زودتر از من مادر شدیها!

َ رها هنوز نگاهش ب مهدی بود:

_میترسم آیه، من از مادری هیچی
نمیدونم!

آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست،
مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش
عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ
کرد... رها مادر باش؛

فقط مادر باش! باقیش مهم نیست،
باقیش با خداست، این بچه خیلی
خوش شانسه که تو مادرش شدی، که
صدرا پدر شد براش!

آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش
سوخت. "طفَلک من!"

رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!

آیه: من همیشه هستم، تا زندهام کنارتم!
از چیزی نترس، برو جلو!

#ادامہ_دارد...


@modafehhh



229 views17:45
باز کردن / نظر دهید
2021-10-22 17:30:03
#استوری

┏⊰❥✾⊱━❈━ ─━┓
❀@modafehhh❀
┗━─ ━❈━⊰❥✾⊱┛
249 views14:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-22 11:30:02
جمعه: ناهار : امام حسن عسگری؛ (درود خدا بر او باد)
شـام : حضرت ولیعصر ؛ (درود خـدا بر او باد)

❀[ @modafehhh ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
257 views08:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-21 17:30:03
#استوری

┏⊰❥✾⊱━❈━ ─━┓
❀@modafehhh❀
┗━─ ━❈━⊰❥✾⊱┛
44 views14:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-21 11:30:00
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد)
شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد)

❀[ @modafehhh ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
87 views08:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-21 09:30:02
# قرار صبحگاه
دعای عهد
@modafehhh
102 views06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-20 20:30:02



༻﷽༺

#پـارٺ_صد_سیزده

_خدای من... من نمیدونستم!

اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد
نبود.

ِ _بعد از هفتمش که فقط خانواده رفتن سر خاکش، رامین منو از خونه‌بیرون کرد.

نمی دونستم کجا برم و چیکار کنم.
شماره ی آیه رو داشتم، بهش زنگ زدم و
اومد دنبالم و آوردتم اینجا.

اونموقع بود که فهمیدم بیمارستانی و چه
اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن
محبوبه خانم.

_این چه حرفیه؟ اینجا خونهی رها جان
هم هست.رها تعجب کرده بود از این
رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل
نگاهش هم نمیکرد... آیه لبخند زد.

یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم
به خانه اش آمد...

محبوبه خانم: شرمنده که مزاحم شدم،
اما اومدم باهاتون مشورت کنم.
درواقع یه سوال ازتون داشتم.

حاج علی: بفرمایید ما در خدمتیم!

محبوبه خانم: زندگیمون بههم ریخته،
عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و قصد
برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که
خیلی دوستش داشت بههم خورده!

دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما
همیشه صبور و مهربونه! خون پسرم رو
بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن
خونبس!

حاج آقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این
دختر چرا باید جای برادرش مجازات
بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار
دیدنش باید عذاب بکشیم؟

االنم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم
باید چیکار کنم، این حالمو بدتر میکنه.

حاج علی اندکی تامل کرد:
_دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش
و تمامش کن یا قصاص کن و بس.
ُ
از قدیم تاحالا مناطقی بوده که خون بس
میگرفتن و االنم هست، از کجا ریشه داره
رو نمیدونم!

اونم حتما حکمتی توش بوده، اما حکم
خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم
میشه....


#ادامہ_دارد...


@modafehhh



187 views17:30
باز کردن / نظر دهید