2021-10-20 20:30:02
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_سیزده
_خدای من... من نمیدونستم!
اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد
نبود.
ِ _بعد از هفتمش که فقط خانواده رفتن سر خاکش، رامین منو از خونهبیرون کرد.
نمی دونستم کجا برم و چیکار کنم.
شماره ی آیه رو داشتم، بهش زنگ زدم و
اومد دنبالم و آوردتم اینجا.
اونموقع بود که فهمیدم بیمارستانی و چه
اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن
محبوبه خانم.
_این چه حرفیه؟ اینجا خونهی رها جان
هم هست.رها تعجب کرده بود از این
رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل
نگاهش هم نمیکرد... آیه لبخند زد.
یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم
به خانه اش آمد...
محبوبه خانم: شرمنده که مزاحم شدم،
اما اومدم باهاتون مشورت کنم.
درواقع یه سوال ازتون داشتم.
حاج علی: بفرمایید ما در خدمتیم!
محبوبه خانم: زندگیمون بههم ریخته،
عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و قصد
برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که
خیلی دوستش داشت بههم خورده!
دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما
همیشه صبور و مهربونه! خون پسرم رو
بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن
خونبس!
حاج آقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این
دختر چرا باید جای برادرش مجازات
بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار
دیدنش باید عذاب بکشیم؟
االنم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم
باید چیکار کنم، این حالمو بدتر میکنه.
حاج علی اندکی تامل کرد:
_دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش
و تمامش کن یا قصاص کن و بس.
ُ
از قدیم تاحالا مناطقی بوده که خون بس
میگرفتن و االنم هست، از کجا ریشه داره
رو نمیدونم!
اونم حتما حکمتی توش بوده، اما حکم
خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم
میشه....
#ادامہ_دارد...
@modafehhh
187 views17:30