Get Mystery Box with random crypto!

ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے

لوگوی کانال تلگرام modafehhh — ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے ڪ
لوگوی کانال تلگرام modafehhh — ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے
آدرس کانال: @modafehhh
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.16K
توضیحات از کانال

کانال‌رسمی‌شهیدمدافع‌حرم‌حمیدسیاهکالی‌مرادی
شهید شاخص سال۱۳۹۹
" بانظارت‌خانواده‌شهید "
❣️یادت باشد❣️
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🌸
کانال ایتا:
https://eitaa.com/modafehh
خادم کانال: @gollnazi

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 136

2021-10-20 20:30:02



༻﷽༺

#پـارٺ_صد_دوازده

رها: نه تو خونهی پدرم جا دارم نه تو
خونهی شوهرم، چی درست میشه؟

آیه مداخله کرد:
_رها... این امتحان توئه، مواظب باش
مردود نشی!

آیه از اتاق بیرون رفت. رها نیاز داشت
خودش را دوباره بسازد، آخر دلش
شکسته بود!

صدرا حس شکست میکرد. رهای این
روزهایش خسته بود... خسته بود
مردش تکیه گاهش نبود. خسته بود و
برایش که آیه باشد برای رهایش!

رها آیه میخواست برای رها شدن...
رها آیه میخواست برای بلند شدن؛ آیه
شاید آیه ی رحمت خدا باشد برای او و
رهایی که برای این روزهایش بود.

رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با
لبخند نگاهش کرد:

_خوبی مادر؟
رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند
محبوبه خانم عمیقتر شد:

_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم
که االن تعجب کنی، ما رو ببخش، اصال
نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛

اماخوشخالم که این اشتباه باعث شد تو
به زندگی ما بیایِ.

نگاهش به پشت سرمحبوبه خانم افتاد.
مادرش بود که نگاهش می کرد.

_مامان!
_جانم دخترکم؟

رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر
دو گریستند... رها اشک صورت مادر را
پاک کرد:

_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو
پیدا کردی؟
_هفته پیش پدرت سکته کردومرد...

پدرش چطور جواب حقهایی را که ناحق
کرده بود را میداد؟"


#ادامہ_دارد...


@modafehhh



164 views17:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-20 19:09:45
لحظاتی پیش گلزار شهدا دعاگویتان هستم
189 views16:09
باز کردن / نظر دهید
2021-10-20 17:30:02
#استوری

┏⊰❥✾⊱━❈━ ─━┓
❀@modafehhh❀
┗━─ ━❈━⊰❥✾⊱┛
202 views14:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-20 11:30:01
چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد)
شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد)

❀[ @modafehhh ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
212 views08:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-20 09:30:02
# قرار صبحگاه
دعای عهد
@modafehhh
189 views06:30
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 22:16:46
# قرارشبانه ...
زیارت نامه شهدا

@modafehhh
67 views19:16
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 18:41:43



༻﷽༺

#پـارٺ_صد_یازده

برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام
زندگی ام شده! اویی که نمازش آرام
دلم گشته؟"

صدرا رو برگرداند و از بیمارستان خارج
شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و
بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد،
صدرا نیازمند او بود!

چند روز گذشته بود و صدرا باالی سرش،
آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند.
چندباری پدر رویا به سراغش آمده بود.

رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود. تکلیف
رها که روشن نبود.صدرا هم به هرطریقی
که بود مانع از آزادی موقت رویا شده
بود.

چشمان رها لرزید... صدرا بلند شد و زنگ
باالی سرش را زد. دقایقی بعد چشمان
رها باز بود و دکتر باالی سرش!

معاینه ها که انجام شد رها نگاهش را از
پنجره به آسمان دوخت. آسمان غبار
گرفته!

صدرا: خوبی رها؟
َ
رها تلخ شد، بد شد،

_خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با
روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به
کارتون برسید!

صدرا: رها! این حرفا چیه؟ توزن منی

رها: زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو
رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره،
گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم
نمیتونم؛ گفتم نمیشه!

اما گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا
این روزا به حرف تو نیست، گفت
تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟
چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟

نمیبینه دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث
میشه کسایی که دوستش داشتن از
دورش برن!

به من چه که تو نگاهت سرد شده؟
به من چه که رویا تو رو حقش میدونه!
سهم من چیه؟

صدرا: آروم باش رها؛ همه چیز درست
میشه!


#ادامہ_دارد...


@modafehhh



151 views15:41
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 18:41:30



༻﷽༺

#پـارٺ_صد_ده

داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد
ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی
باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک
حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،
همسرتون زمین میخورن و بیهوش
میشن!

ضربهای که به سرشون وارد شده شدید
بوده و هنوز به هوش نیومدن؛ دکتر میگه
تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص
نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست ِکی‌بههوش
بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به
دوران افتاد. رهای این روزهایش شکننده
بود... رهای این روزهایش به تکیه گاهی
مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود.

رهای این روزهایش که کاری به کار کسی
نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که
دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟

بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را
میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!

آقای شریفی: تو رضایت بده؛ االن باید
برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت
میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارندصدرا از همسرش‌بگذرد؟
چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی
ارزش کرده اند؟
َ
حال میدانست چرا وقتی از بیمارستان
بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او
میدانست صدرا به کجا و برای چه‌میرود؛
شاید او هم از همین رضایت میترسید!

صدرا: من از این خانم...مکثی کرد. به
رویای روزهای گذشته اش فکر کرد.
رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها
برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و
با بهانه و بی بهانه قهر بود!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و
صبور... مهربانی میکرد و بی توقع بود!

نفس گرفت: شکایت دارم!

"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟
مظلومی ِت خوابیده روی تخت را یا
نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را
یا دلهایی که شکستی را؟


#ادامہ_دارد...


@modafehhh



133 views15:41
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 17:30:04
#استوری

┏⊰❥✾⊱━❈━ ─━┓
❀@modafehhh❀
┗━─ ━❈━⊰❥✾⊱┛
148 views14:30
باز کردن / نظر دهید