2022-02-03 11:30:11
#پارت_38
#عشق_جاودان
+متاسفم اریک نمیدونم چیشد میخواستم بهت زنگ بزنم که بریم خونه یهو نمیدونم چیشد من واقعا نمیدونم چرا رفتم سمت جنگل
اریک با یک دستش دستمو گرفت و صدای آرامش بخشی که همیشه آرومم میکرد گفت
_دیگه بهش فکر نکن عزیزم به رزالین هم چیزی نگو خودت که میدونی چقدر دردسر داره نمیخوام تا از خونه میایم بیرون همش نگران باشه امشب هم میبرمت خونه آلیس
+باشه مرسی که هواست به همه چیز هست
تا رسیدن به خونه آلیس هیچ کدوم حرفی نزدیم هر کدوم تو فکر و خیال خودمون غرق بودیم با توقف ماشین به خودم اومدم اصلا متوجه نشدم کی رسیدم از بس به این اتفاق فکر می کردم
از ماشین پیاده شدم و رو به روی اریک وایسادم اریک هر دو دستشو روی گونه هام گرفت بوسه ای روی پوشونیم کاشت و با لبخند گفت
_آماندای من دیگه به این چیزا فکر نمیکنه مگه نه؟
سری تکون دادم خودمو کشیدم بالا و گونشو بوسیدم
+چقدر خوبه که دارمت
اریک خنده ای کرد و موهامو بهم ریخت
_بدو برو دیگه بچه اینقدر مزه نریز
زنگ درو زدم هنوز زنگ نخورده دیدم در باز شد و کسی محکم خودشو پرت کرد تو بغلم دو قدم رفتم عقب و به سختی تعادلمو حفظ کردم
_آماندا کجا بودی من که مردم از نگرانی دختره سر به هوا چرا اینقدر بی دقتی خیلی خری بدون حرف یهو غیبت زد همه ما خیلی نگرانت شدیم مید....
+بسه آلیس ببین من خوبم بیا بریم داخل
و بعد دستی به اریک تکون دادم چون هنوز منتظر وایساده بود همونطور که آلیس مثل کوالا بهم چسبیده بود رفتیم داخل
با خنده گفتم
+آلیس من مطمعینم تو زندگی قبلیمون تو مامانم بودی
آلیس مشتی کوبید تو شکمم که از درد خم شدم
_آره دیگه بایدم مسخره کنی چون اینقدر نگرانتم که از همه بیشتر دوست دارم تقصیر خودمه دیگه
148 views08:30