2021-12-09 11:26:44
#داستان_کوتاه
اولین باری که به کافه اکسیژن، کافهای که من در آن کار میکردم آمد، اواسط پاییز ۹۸ بود. باران میزد و هوا هم بدجوری یخ بود. کافهی ما کوچک بود و معمولاً هم به ندرت شلوغ میشد. وقتی وارد کافه شد، اولین سوالی که پرسید این بود:
«اینجا میشه سیگار کشید؟»
انگار صدایش از کیلومترها آنطرفتر به گوش میرسید، بس که آرام بود. آقای اشرفی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدین قربان.»
بعد به میز گوشهی کافه، که کنار پنجره قرار داشت، اشاره کرد و با همان خوشرویی همیشگی ادامه داد:
«اگه اونجا بشینید و پنجره هم باز باشه که دودش مزاحم بقیه مشتریا نشه، مشکلی نداره.»
نگاهی به دور و برش انداخت. انگار داشت در کافهی خالی، دنبال «بقیهی مشتریها» میگشت!
سری تکان داد و به سمت میز کنار پنجره حرکت کرد. قد بلندی داشت و با پالتویی که تنش بود آدم را یاد کارآگاهان فیلمهای هالیوودی میانداخت.
اشرفی اضافه کرد:
«هر موقع هم خواستین سفارش بدین، خانوم شیخی و خانوم عبادی سفارشتون رو آماده میکنن.»
برگشت. نگاهی گذرا به من انداخت و پس از در آوردن پالتواش، پشت میز نشست. بیوقفه ۴ نخ سیگار کشید. سیگار پنجم توی دستش بود که به من اشاره کرد. یک اسپرسو سفارش داد و بعد هم سیگار بعدی را روشن کرد! نیلوفر به من نزدیک شد و گفت:
«الان اشرفی با خودش میگه چه غلطی کردم به این بابا گفتم میتونه سیگار بکشه. الان خودشو خفه میکنه. تو این سرما رفته کنار پنجره، پالتوشم که در آورده. احتمالاً شکست عشقی خوردهها که اینجوری آتیشیه...»
بدون آنکه جوابی بدهم مشغول آماده کردن سفارشش شدم. برخلاف من که خیلی به مشتریها توجه نمیکردم، نیلوفر حسابی براندازشان میکرد. اما ظاهراً این مشتری برای او جذابیتی نداشت. برعکسِ من!
با اینکه من از سیگار متنفر بودم، اما او جوری با اشتیاق سیگار میکشید که انگار آخرین نخ سیگاریست که قرار است پیش از مرگ دود کند. درست مثل شخصیت توماس شلبی در آن سریال انگلیسی، که آدم با دیدنش دلش میخواست سیگاری بشود!
از آن روز به بعد او مشتری ثابتِ شیفتِ بعد از ظهرِ کافه بود. همیشه پشت همان میز مینشست، اسپرسو سفارش میداد و سیگار میکشید. همیشه هم با خودش کتاب میآورد و غرق در دنیای خودش میشد. یکبار وقتی سفارشش را بردم مشغولِ خواندنِ «گریههای امپراتور» فاضل نظری بود. قهوهاش را که روی میز میگذاشتم، زیر چشمی نگاهی انداختم؛ صفحهی پانزده، شعرِ «به سوی ساحلی دیگر.»
زیر لب تکرار میکرد:
«به دریا میزنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...»
نمیدانم از روی شیطنت بود یا علاقهام به اشعار فاضل، که گفتم:
«هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غمانگیزی...»
وقتی نگاه متعجب و پرسشگرش به سمتم چرخید، با دستپاچگی گفتم:
«چند صفحه جلوتره... شعرِ نامه... شعر مورد علاقهی من از فاضله.»
وقتی پشت پیشخوان برگشتم متوجه شدم که کتاب را ورق میزند و دنبال آن شعر میگردد.
دو ماهی به همین منوال گذشت. در طول این مدت نیلوفر بارها به من گفته بود: «این یارو میز کناریه خیلی زیر زیرکی نگاهت میکنهها. متوجه شدی؟»
یک روز وقتی سفارشش را بردم گفت:
«اگه وقتت آزاده و درخواستم رو بیادبی تلقی نمیکنی، خوشحال میشم بشینیم و با هم دربارهی کتاب و شعر حرف بزنیم.»
قلباً از پیشنهادش ذوق زده بودم، اما نیلوفر تاکید کرده بود نباید خودت را مشتاق نشان بدهی! پس نگاهی به سمت پیشخوان انداختم و گفتم:
«هم یکم کار دارم، هم اینکه فکر نکنم آقای اشرفی چنین اجازهای بده.»
کتابش را بست و گفت:
«آقای اشرفی که همیشه چند ساعت زودتر میره! برعکسِ من که کل بعد از ظهر رو اینجام! وقتی نبود خوشحال میشم با هم گپ بزنیم...»
شانهای بالا انداختم و برگشتم پشت پیشخوان. نیلوفر چشمکی زد و گفت:
«میبینم که درساتو خوب یاد گرفتی خانوم عبادی! بالاخره مخ طرفو زدی؟»
با مشت به بازویش زدم و گفتم:
«هیس... مسخره بازی در نیار دیگه.»
از فردای آن روز ساعاتی را که اشرفی در کافه حضور نداشت و مشتری هم نبود با هم حرف میزدیم. اسمش علی بود. ۲۸ سال داشت و گرافیک خوانده بود. با اینکه فقط دوسال از من بزرگتر بود اما شکستهتر از سنش نشان میداد. در یک شرکت طراحی پوستر کار میکرد و از همان روزی که به کافهمان آمده بود، به دلیلی که برای من شرح نداد، از آن شرکت بیرون آمده بود.
۶ ماه از اولین باری که در کافه با هم صحبت کرده بودیم گذشت. نیلوفر مدام به جان من غر میزد که:
«چقدر شما یکی از یکی بیعرضهترین! بابا یه قرار بیرون از این خراب شده بذارین.... اصلاً تاحالا به هم ابراز احساسات کردین؟... واقعاً نگفته ازت خوشش میاد؟... تابلوئه از هم خوشتون اومده که... اصلاً تو برو بهش بگو... و...»
#ادامه_دارد
@Bookscas
115 viewsMis. F. T, 08:26