Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-07-28 19:21:54 معرفی چند کتاب مفید روانشناسی

زندگی در اینجا و اکنون : آبراهام مازلو
کسی نمیتواند اعصابم را به هم بریزد : آلبرت الیس
افسانه ی خودباوری :آلبرت الیس
نیمه تاریک وجود :دبی فورد
مدیریت بدون زور و اجبار : ویلیام گلسر
ازدواج بدون شکست :ویلیام گلسر
خودکاوی : کارن هورنای
ذهن آگاهی در رفتارهای اعتیادآور :ربکا ای ویلیامز، جولی اس کرافت
سرمایه ی روانشناختی :فرد لوتانز
واضح اندیشیدن، راهنمای تفکر نقادانه :ژیل لوبلان
رازوری زنانه :بتی فریدان
پیدایش کلینیک : میشل فوکو
تاریخ جنون :میشل فوکو

#لیست_کتابهایی با موضوعات مثبت اندیشی

۱- چهار اثر از اسکاول شین
۲- شفای زندگی از لوئیز ال هی
۳- راز از راندا برن
۴- راز شکرگزاری از راندا برن
۵- قدرت از راندا برن
۶- به قدرت درون خود پی ببرید از راندا برن
۷- تجسم خلاق از شاگتی گواین
۸- هدف از برایان تریسی
۹- قورباغه خود را ببوس از برایان تریسی و دخترش
۱۰- قدرت فکر در ۴ جلد از دکتر ژوزف مورفی در موضوعات مختلف
۱۱- بیشعوری از دکتر خاویر کرمنت
۱۲- کتابهای دکتر دبلیو وین دایر که زیادند از جمله : قدرت مشیت الهی، درمان با عرفان، باور کنید و ببینید، رهسپاری، برای هر مشکلی راه حل معنوی وجود دارد، خود مقدس شما و . . .
۱۳- کتاب دولت عشق از کاترین پاندر
۱۴- کلیات راز موفقیت از امید دین پرست
۱۵- تفکر کنید، ثروتمند شوید از ناپلئون هیل
۱۶- تکنولوژی فکر از دکتر علیرضا آزمندیان
۱۷- قانون شفا از کاترین پاندر
۱۸- استاد عشق از دکتر حسابی
۱۹- شفای کودک درون از لوسیاکاپاچیونه
۲۰- عزت نفس از ناتانیل براندن
۲۱- نیمه تاریک از دبی فورد
۲۲- سایه از دبی فورد
۲۳- جادوی فکر بزرگ از دکتر دیوید شوارتز
۲۴ - مبانی موفقیت از جان کنفیلد
۲۵- انسان و خدا از شهید دکتر چمران
۲۶- لطفا گوسفند نباشید از محمود نامنی
۲۷- انسان در جستجوی معنا از دکتر فرانکل
۲۸- به اندازه خدا شاد باش از نیل دونالد والش
۲۹- گفتگو با خدا از نیل دونالد والش
۳۰- هفت قانون معنوی موفقیت از دکتر دیپاک چوبرا
۳۱- مثبت درمانی از نورمن وینسلت پیل
۳۲- کلید کاربردی قانون جذب از جک کانفیلد
۳۳- حکایت آنکه دلسرد نشد از مارک فیشر
۳۴- حکایت دولت فرزانگی
۳۵- سعادت رندي گيج
۳۶- مجموعه كتاب هاي اريك وور
۳۷- خرمگس اتل ليليان وينيچ

#معرفی_کتاب

معرفی بهترین کتاب هایی که حال و روزتان را تغییر میدهد
۱ آنجا که عقل حاکم است:
۲ رهایی از افسردگی
۳ انسان ذهن است و دیگر هیچ
۴ شفای زندگی
۵ چگونه رنج بکشیم؟
۶ نوجوان ها سخت نگیرید، باور کنید که مهم نیست!
۷ مسئولیت پذیری (اتکای به خود و زندگی پاسخگو)
۸ زندگی نزیسته ات را زندگی کن

کتاب های #موفقیت و #اگاهی

۱: انسان در جستجوی معنا
۲ : تختخوابت را مرتب کن؛
۳ : کیمیاگر؛ پائولو کوئیلو
۴ : باهوش‌تر، سریع‌تر، بهتر
۵ : چهار میثاق
۶ : سرسختی
۷ : طرز فکر
۸ : خودت را انتخاب کن
۹ : قدرت مثبت‌اندیشی
۱۰ : دیگه عذرخواهی نکن دختر
۱۱ : کشف توانمندی‌ها
۱۲ : بیندیشید و ثروتمند شوید
۱۳ : هنر ظریف بی‌خیالی
۱۴ : اوضاع خیلی خراب است
۱۵ : قانون ۵ ثانیه
۱۶ : خودت را به فنا نده
۱۷ : سه‌شنبه‌ها با موری
۱۸ : قدرت بی‌پولی
۱۹ : جادوی فکر بزرگ
۲۰ : بدستش‌ بیاو
۲۱ : انگیزه
۲۲ : آنقدر شکست بخور تا شکست‌ناپذیر شوی


کتابخانه قفسه کتاب

@BooksCase
754 viewsMis. F. T, 16:21
باز کردن / نظر دهید
2022-07-28 19:14:15
یه چیزی تو زندان یاد گرفتم كه می‌خوام بهت بگم
آدم هیچ وقت نباید به اون روزی كه آزاد میشه فكر كنه
اینه كه آدمو دیوونه می‌کنه
باید به فكر امروز بود و بعد به فردا ...

#خوشه_های_خشم
#جان_اشتاین_بک

@Bookscase

#معرفی
634 viewsMis. F. T, 16:14
باز کردن / نظر دهید
2022-07-28 19:13:52
نگذار ترس هایت تو را فلج کند

برای موفقیت لازم نیست از پنجره بیرونُ نگاه کنی تا یه نفرُ پیدا کنی که موفقه،
فقط لازمه که توی آینه نگاه کنی !
@Bookscase
588 viewsMis. F. T, 16:13
باز کردن / نظر دهید
2022-07-25 08:00:51
#سلام_صبحتون_بخیر_و_شادی

به دوشنبه ۳ مرداد ماه

خوش آمدید

روزتون ختم به زیباترین خیرها

امیدوارم امروز حاجت

دل پاک ومهربان تون

با زیباترین و مهربانترین

حکمتهای خدا یکی گردد

@Bookscase
760 viewsMis. F. T, 05:00
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 19:40:16 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1039

به نگاه انگار که چیزی یادش بیاید طره ای از موهایش را در دست گرفت و پشت گوش فرستاد
و خطاب به دیاکو گفت :

- راستی یه موش کوچولو اون بیرون داشتی....گفتم بیارنش اینجا

با اشاره دست کیت ، یکی از در های طبقه ی همکف باز شد،و مردی تنومندی صوفیا را در
حالی که دست ها و دهانش را بسته بود به داخل هل داد.
نگاه نگران هانا به او افتاد که از سرش خون می چکید.در بلافاصله بسته شد. هانا با سرعت سمت صوفیا قدم برداشت. کیت پوزخند تحقیرآمیزی به آنها زد و در آخر گفت :

- جهنم خوش بگذره !

این را گفت و ایوان را تر ک کرد.

****

در ماشین نشسته بود و با موهای بلوندش بازی میکرد. به همراه رئیس اسپانیا منتظر لحظه ای
بودند که ویلا منفجر می شود. نگاه کوتاهی به ثانیه شمار موبایل پدرخوانده انداخت.

3......2......1 و بلافاصله صدای انفجار مهیب ویلا محیط را پر کرد.

نگاهش به زبانه ی اتشی بود که از ویلا به سوی آسمان شعله می کشید و آسمان شب را روشن میکرد.

صدای پدرخوانده را شنید که می گفت :

- بالاخره شد....از شر همشون خلاص شدیم....البته با هوش و ذکاوتِ تو کیتِ عزیزم.....برنامه ات برای یه تعطیلات دلچسب چیه ؟!

کیت لبخند گرمی به پیشنهاد سخاوت مندانه پدرخوانده ی اسپانیا زد.

پایان فصل اول



دوستان عزیزم از اینکه تا اینجا همراه رمان رئیس بزرگ بودید و حمایت کردید متشکرم

لطفا نظراتتون درباره رمان رو قسمت کامنت برام بنویسید.

این اخرین پارتی هست که در این کانال گذاشته میشه




رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
587 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:40
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 19:39:50 #رمان_رئیس_بزرگ رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1038

و دوباره رو به فرانچسکو ادامه داد :

-کل نقشه اتو برای پدرخوانده گفتم....مطلع پا به این جا گذاشت... برای همتون نقشه کشید. به قول خودش یه صیدِ با ماهیای دونه درشت....یه
ساعتی هست که اینجا رو ترک کرده....اما به من دستور داد کل این ویلا رو بمب گذاری کنم... قبل از اینکه تو و افرادت بیاین اینجا ترتیبشو دادم

لبخند خبیثانه ای زد و ادامه داد : بد رو دست خوردی فرانچسکو مگه نه ؟!

فرانچسکو دندان روی دندان می سایید که وقتی حرف کیت به اینجا رسید با خشم خواست
دست به اسلحه ای که روی زمین بود ببرد که کیت ریموت کوچیکی که یک دکمه قرمز روی
ان تعبیه شده را رو به انها گرفت.

و با صدای بلند گفت :

- دستت بخوره به اسلحه کل اینجا رو میفرستم رو هوا !....نکنه هوس کردی زودتر از موعد
پودر بشی ؟!

فرانچسکو با فریاد و برافروخته درحالی که از شدت خشم ، سر تا پا می سوخت گفت :

- زنیکه ی عوضی ....تو از منم مکارتری....از من مکار تر بودن هنر میخواد....تو هنرمندی!

کیت قهقهه سر داد. نگاهش افتاد به دیاکو که مثلی شیری که کمین کرده ساکت و جدی در حال نقشه ریختن است.

صدای کیت ، رشته ی افکار دیاکو را پاره کرد. وقتی که می گفت:

- به چی داری فکر میکنی عزیزم ؟!....اینجا دیگه ته خطه !

دیاکو جدی و خشن پرسید :

-رئیست میدونه گردن بند یاقوت و نداره ؟!....میدونه اگه رازش فاش بشه دودمانشو نابود میکنن ؟!

کیت با خونسردی گفت :

- آره میدونه....نگران نباش جیمز همه چیز و بهمون میگه عزیزم

تا اسم جیمز آمد صورت دیاکو برافروخته شد. با تندی گفت :

- اون مرتیکه خائن کجاست ؟!

نگاه کیت به شقیقه ی دیاکو افتاد که نبض گرفته است. با خونسردی جواب داد :

- جیمز خائن نیست....این تویی که نفهمیدی طرفِ کیو بگیری....اگه دست از اون انتقام احمقانه ات برمیداشتی.....اگه به این دختره ی احمق میدون نمی دادی....الان جزو اینا نبودی....برنده بودی نه بازنده.... ما متاسفم پایان زندگیتو خودت اینجوری انتخاب کردی



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
407 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:39
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 19:38:54 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1037

صدای کارلوس بود. پایش هم که از بند باز شد او را دید که شتابان از کنارش گذشت در حالی
که کلاه سیاهی رو ی صورتش کشیده بودند و سر تا پایش مشکی بود.

باز هم محتاطانه عمل میکرد. دست های مونیکا را آزاد کرد ، مشغول باز نمودن پاهایش بود که هانا چشم روی پدر کشید.

روی قفسه سینه ی فرانچسکو نشسته بود با صورتی برافروخته دست هایش را به دور
گردن او می پیچید. داشت کم کم جانش بالا می آمد.

به یک آن تعداد بالایی از افراد کارلوس به همراه ادم های فرانچسکو وارد حیاط ویلا شدند.

درگیری به محوطه کشیده شد. در همین میان چشمش به دیاکو افتاد که با طیرگی و اسلحه
درست مشغول جنگیدن با انها بود.

دلش لرزید اما با اخم و تخم تماشایش میکرد.

فریاد یک نفر ، باعث شد تا همه در آن بحبوحه ، دست از جنگ بردارند.

فریادی که میگفت : مافیای اسپانیا بهمون حمله کرده....همه رو دارن میکشن

همین کافی بود تا نگاه هانا به دیاکو و بعد به کارلوس بیافتد. تمامی درب های ویلا و
خروج حیاط به یکباره بسته شد.

چند ثانیه بعد صدای خنده ی شیطانی بلندی از بالای ایوان ویلا به گوش رسید. نگاه همه به ان سو کشیده شد.

کیت در حالی که کِیفش کوک بود با لذت وافری چهره های تک تک افراد حاضر در حیاط
ویلا را از نظر گذراند.

با لحنی تیبا و تمسخر آمیز گفت :

- نگاشون کن....یه مشت بیچاره که تا چند دقیقه ی دیگه همگی باهم پودر میشن میرن هوا

و با حرکت نمایشی دست، پودر شدن انها در هوا را نشان داد.

فرانچسکو ، فرانکو را عقب راند از جا برخاست و با خشم رو به کیت گفت :

- منظورت چیه ؟!

پوزخندی گوشه ی لب کیت نشست و گفت :

- واقعا فکر کردی با احمقی مثل تو کار میکنم ؟!...رئیس اول و اخر من...پدرخوانده ی
مافیای اسپانیاست.....وقتی گفتی قراره هر دوتا رئیس و بکشونی اینجا....اونم به خاطرِ...

از گوشه چشم نیم نگاهی با تکبر به هانا انداخت که می گفت :

- این اکیبریِ تازه به دوران رسیده



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
367 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:38
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 19:38:28 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1036

حیران و نفس بریده مسخِ آبیِ هراس انگیزی شده بود که ترس را بیشتر از قبل در رگ هایش
جاری میکرد.

قلبش یک در میان میزد و با هر گام فرانچسکو ، مرگ را پر رنگ تر حس میکرد.صدای گریه و ضجه های مونیکا نیز قلب فرانچسکو را به رحم نیاورد.

وقتی او مقابلش ایستاد، هراسیده و ناخواسته چشمانش را بست.ثانیه ای بعد طنین شلیک گلوله را شنید.

در کمال تعجب دردی حس نکرد. چشم باز کرد که به خیال خودش ملک الموت را ملاقات کند اما در
کمال حیرت این پدرش بود که دست فرانچسکو را رو به آسمان گرفته و دست دیگرش را به دور گردن او پیچیده بود.

چند ثانیه قبل از اینکه فرانچسکو بتواند ماشه را حس کند ، فرانکو که از هنگام لو رفتن
هویتش، نگین مشکی انگشترش را کنار زد با استفاده از لیزر درونش ، طناب هایی که دور
دستش پیچیده را می سوزاند.

از اقبال خوب یا بدش ، طناب ها وقتی برید که فرانچسکو سمت هانا قدم برمیداشت. نفهمید چگونه و چطور پاهایش را باز کرده خودش را به فرانسچکو رسانده بود !

با وحشت و دلهره به پدرش نگاه میکرد. همانطور که با هم گلاویز شدند به فاصله چند قدم از هانا
فاصله گرفتند و اسلحه بر زمین افتاد.

فرانکو با هوشیاری پایش را به اسلحه زد و آن را سمت هانا فرستاد.
صدای تیراندازی از آن سوی ویلا به گوش رسید. همین کافی بود تا انرژی مضاعفی به فرانکو
بدهد و با شدت بیشتری برای مغلوب کردن فرانچسکو ادامه دهد.

در همان حال که با یک دیگر دست و پنجه نرم می کردند هانا صدای پدرش را شنید که رو به فرانسچکو گفت :

- امروز باید با هم حسابمون صاف شه !

نگاه نگرانش بین پدر و مادر می گشت که صدای آشنایی از پشت سرش توجهش را جلب کرد.

- دارم دستاتو باز میکنم....خوب گوش کن ببین چی میگم....مامان و که آزاد کردم فِلفور از
ویلا خارج میشین !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
351 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:38
باز کردن / نظر دهید