Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2022-06-21 21:42:15 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1010

بلافاصله پرسید: کی؟!

اما جز سکوتِ کارلوس، چیزی نصیبش نشد.

از یک در مخفی ، وارد تونل نسبتا باریکی شدند.
کارلوس با فشردن کلیدی ، چراغ های تونل تاریک را روشن کرد. تونل قدیمی به نظر می رسید.

هانا با کنجکاوی به اطراف تونل نگاه میکرد که با قدم برداشتن کارلوس ، دنبال او کشیده شد.

هانا – اینجا کجاست ؟!.....چرا اومدیم اینجا ؟!....کیو باید ببینم ؟!....اصلا چرا
اینجاست ؟!

کارلوس با کمی مکث جواب داد :

-یکم دیگه صبر کنی...جواب سوالاتو می
گیری !

تپش قلبش هر لحظه بیشتر میشد.هر چه فکر میکرد می دید دلیلی ندارد، یک نفر در این تونل نمور و قدیمی منتظر او باشد.

مگر ینکه کارلوس نیت شومی در سر داشته باشد. و همین فکر ها به اضطرابش ، دامان میزد.
نفس عمیقی کشید سعی کرد استرسش را کنترل کند.

آرام آرام و با زیرکی دستش را از دور بازوی کارلوس جدا کرد.

اما با این حال فاصله اش را با او کم نکرد مبادا که شک کند. از شانس خوبش کارلوس متوجه نشد.

خودش را برای یک نبرد تن به تن آن هم با آن لباس پفی که از شدت جذب بودن نفسش باالا نمی آمد ، آماده کرد.

مجبور بود و چاره ای نداشت. خنجر کوچکش را به کمی بالاتر از مچ پا بسته بود.

موقعیتش را آنالیز میکرد که کارلوس ایستاد.
نگاهش روی در قدیمی بود که مقابلش قرار داشت.

دریچه ی کوچکی ، بالای در بود. کار لوس نگاه از در گرفت و رو به هانا گفت

- اون آدمی که بهت گفتم.....چند ماهه که تو این سلول محبوسه....ادعا میکنه که تو رو میشناسه.....با دقت بهش نگاه کن

دریچه کوچک را کشید. هانا که تصور نمیکرد حرف های کارلوس واقعا جدی باشد ، با تعجب نگاهش کرد.

و سپس به داخل دریچه نگاه کرد. چشمش به زنی افتاد که موهای بلندش با پریشانی دورش ریخته، سرش را روی زانو گذاشته و آنها را در بغل گرفته است. چیزی از صورتش مشخص نبود.

از دریچه فاصله گرفت و رو به کارلوس آرام گفت :

- صورتشو نمی تونم ببینم

کارلوس کمی نزدیک شد و خطاب به آن زن گفت :

- امروز... حالت چطوره ؟!

تا صدای کارلوس را شنید سرش را از روی زانو برداشت.و بالا گرفت. لبخند زد و به نرمی گفت :

- خوبم....به پیشنهادم فکر کردی ؟!

لحن دلبرانه و صدایش به گوش هانا آشنا آمد. کارلوس عقب کشید و هانا دوباره به داخل سلول نگاه کرد.

چیزی که می دید را باور نمیکرد !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
114 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:42
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 21:34:10 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1008 در ان دو هفته سعی میکرد در مقابل کارلوس حفظ ظاهر کند اما هر بار که او را می دید هشدار هایش راجب دیاکو ، به یادش می آمد. و بغض سنگینی که پشت بندش ، گلویش را بی رحمانه فشار می داد. خبر دیگری که از ایتالیا داشت…
135 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:34
باز کردن / نظر دهید
2022-06-20 19:35:43 دوستان عزیز کانال قفسه کتاب

به خاطر اینکه تنها سی درصد از رمان مونده و پارت ها نیاز به تمرکز بیشتر داره، از این به بعد روند پارت گذاری تغییر میکنه.
روز های فرد یعنی یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ها رمان گذاشته میشه. تعداد پارت ها و یا حجم پارت ها به مراتب بیشتر خواهد بود.

متشکرم از حمایت و درکتون
128 viewsHaniye Yaghubi, 16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 21:08:14 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1008

در ان دو هفته سعی میکرد در مقابل کارلوس حفظ ظاهر کند اما هر بار که او را می دید هشدار هایش راجب دیاکو ، به یادش می آمد.

و بغض سنگینی که پشت بندش ، گلویش را بی رحمانه فشار می داد.

خبر دیگری که از ایتالیا داشت ، این بود که وارد عمارت مارینو شده است. آن هم درست در زمانی که به مدت یک هفته فرانچسکو در عمارت نبود.

مادرش با وحشت و خیلی کوتاه به او گفته بود که راز عمارت مارینو را فهمیده است.

تمام دو هفته را نقش بازی میکرد.هر چند که کارلوس و صوفیا به او شک کرده بودند.

کارلوس صوفیا را پیش هانا می فرستاد تا بفهمد مشکل از کجاست؟ و هانا نیز با بهانه ی اینکه تنها دلش برای دیاکو تنگ شده ، برای پف زیر چشم و قرمزی چشم هایش دلیل می آورد.

آنها نمی دانستند میان رنج هایی که کشیده ، این بار زخم کاری به قلبش خورده است.

دوش گرفت و سپس برای مهمانی امشب شروع به آماده شدن کرد.

برای اینکه ضربه ی اساسی به مافیای اسپانیا بزنند، نیاز بود که حمایت یکی از دانه درشت های مافیای روس را بدست آوردند.

به همین خاطر کارلوس در قالب یک جشن پاییزه، عمارت باشکوهی را گرفت تا مهمانی بزرگی در آن برگزار کند. مراسمی که افراد زیادی به ان
دعوت شدند.

تم مراسم و لباس هایی که باید پوشیده میشد مربوط به دهه ششم قرن هیجده بود.

لباس های آن دوره را خیلی دوست داشت. و ناخواسته جلوی کارلوس گفته بود. کارلوس هم وقتی که شنید تصمیم گرفت مهمانی اش،
برا این اساس باشد.

لباس فاخری انتخاب کرد که رنگش قرمز آلبالویی بود. قسمت دامن چند طبقه روی هم چین میخورد.

و روی هر طبقه تور مشکی به همراه گیپور مشکی
کار شده جذابیت لباس را بیشتر میکرد. یقه لباسش از روی سینه کشیده میشد و هر دو بازو را در بر می گرفت.

موهای خرمایی اش را آرایشگر فر کرد و بعد از شنیون ساده ای که برای موهای جلو انجام داد دنباله ی موها را یک طرفه روی شانه اش ریخت.

آرایش چشم هایش ملیح بود اما این رژ لب آلبالویی رنگ بود که وقتی که به لبش زد، چهره اش را گیراتر از قبل کرد.

گردن بند زمرد ظریفی را به گردن آویخت. دلش میخواست گردن بند خودش می بود اما اگر با آن
گردن بند ظاهر میشد هویتش لو می رفت.

وقتی در آینه به خودش نگاه کرد، یاد مهمانی فرانچسکو افتاد. مدل لباسش بسیار
شبیه به لباس آن مهمانی بود با این تفاوت که این لبلس، با بند از پشت محکم بسته شد و به سختی نفس می کشید.

دستکش های مشکی را دستش میکرد در حالی که با قلبش می جنگید. با قلبی که برای دیدن دیاکو بی تابی میکرد.

بدون اینکه به حرفایی که از او شنیده کوچک ترین توجهی کند.

این بار اجازه نداد بغضش بشکند. نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد.

نگاهش به صوفیا افتاد که لباس نقره ای رنگ زیبایی بر تن داشت. با دستکش های نقره ای.

لبخند زد و گفت :
- شبیه سیندرلا شدی دختر.... البته با موهای قهوه ای

صوفیا خنده ای کرد و گوشه ی دامنش را بالا گرفت. کفش هایش را نشان داد و در جواب گفت : بدون کفش بلورین !

با لبخندی ظاهری به رویش لبخند زد. هیچ کس نباید می فهمید چه در دلش می گذرد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
203 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:08
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 21:00:33 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1007

- اون دختر برای من هیچ ارزشی نداره...اما مشخصه که برای شما خیلی با ارزشه

حریصانه و با طمع ادامه داد :

- نمیدونم این دختر چی داره....که انقدر باارزشه....اما نمیتونم بزارم وقتی
شانس بهم رو کرده....این فرصت طلایی رو از دست بدم

- منظورت چیه ؟!

- اون دختر پیش منه....ولی نه برای عشق و عاشقی....اون یه عروسکه...عروسکی که منو به خواسته هام میرسونه !....برای تحویل
دادنش با هر کسی معامله میکنم.....باید دید کی حاضره بهای بیشتری بده

هانا با شوک به او در فیلم نگاه میکرد. چه قدر صورتش جدی بود.

از جا برخاست و در حالی که دکمه کتش را می بست نگاه سردش را به رئیس بزرگ دوخت و گفت :

- دوره ی ریاستت داره به پایان میرسه پدر خوانده !....بهتره به فکر یه جای خوش آب و هوا برای بازنشستگیت باشی

رئیس بزرگ همانطور که در هاله ای تاریکی قرار داشت با ضرب روی میز زد. و گفت :

- پسره ی گستاخ....فکر کردی رفتنت به اختیار خودته....که بدون اجازه ی من از جا بلند شدی ؟!

لبخند کجی که گوشه ی لب دیاکو بود پررنگ تر از همیشه شد در همان حالت جواب داد :

- معلومه که هست....تا هانا دست منه....احدی نمیتونه بهم صدمه بزنه.....هر اتفاقی برای من بیوفته....افرادم مثلش و سر اون میارن

با گام های محکم در نیم قدمی رئیس بزرگ ایستاد خیره به چشمان او که ماسک زده بود گفت :

- امتحانش مجانیه.......پدرخوانده !

بعد از دیدن فیلم شماره دیاکو را گرفته بود اما خطش خاموش بود. آن فیلم به مدت دو هفته مثل خوره به جانش افتاده بود و مغزش را میخورد.

باورش نمیشد آن حرف ها را دیاکو بی رحمانه زده باشد.قطعا یک نقشه اش شاید هم ترفندی برای خلاصی از مجازات رئیس بزرگ ، اما پس چرا همه چیز واقعی به نظر می رسید ؟!

چرا دلش گواهی بد می داد ؟!
چرا مغزش داشت باور میکرد ؟!

و از همه بدتر، چرا دو هفته تمام بی خبر از
دیاکو مانده بود ؟!

او حتی کوچک ترین تلاشی برای برقراری ارتباط با هانا نکرد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
122 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:00
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 21:00:11 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1005 بعد از 15 دقیقه در اتاق را باز کرد هر 4 نفر بیهوش شده بودند. تمامی بیسیم ها ، موبایلشان و هر وسیله ارتباطی که داشتند برداشت. و در اتاق را قفل کرد. دیاکو ، هانا و 4 نفر دیگر در حالی که کلاه سیاهی روی صورت کشیده…
108 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:00
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 14:51:54
جول اوستین

تو میتونی شک نکن

@Bookscase
20 viewsMis. F. T, 11:51
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 14:49:59
Be a strong woman. So your daughter will have a role model and your son will know what to look for in a woman when he’s a man.

یک زن قوی باش.بنابراین دخترت یک الگو خواهد داشت و پسرت هر وقت که مرد شد میدونه در یک زن به دنبال چی باشه.

@Bookscase

#قوی_باش
#قفسه_کتاب
19 viewsMis. F. T, 11:49
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 14:48:59
حال خوب را هنرمندانه بنواز

حالتون عالیی

کانال خودتون را به دوستانتان معرفی کنید
@Bookscase
17 viewsMis. F. T, 11:48
باز کردن / نظر دهید