Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2022-06-14 20:33:12 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#997

**

جلوی آیینه قدی ، رژ لب صورتی کمرنگی به لب هایش میزند که کارلوس کنارش قرار گرفت.

نگاهش به مرد و زنی افتاد که برای مهمانی آماده شده اند.

زن لباس مشکی پوشیده بود که بلندای آن تا قوزک پا می رسید و سمت چپ لباس یک چاک بلند تا کمی بالاتر از زانو داشت. یقه لباس دکلته و گوشه ی هر دو طرف یقه رو به بالا کشیده شده بود.

یک سینه ریز چند ردیفی از سنگ های قیمتی به گردنش و یک دستبند که ست سینه ریز است در دست راستش بود.

موهای مشکی اش را حالت داده و یک
طرفه روی شانه ی چپ ریخته بود.

آرایش صورتش نیز نرمال بود به جز سایه های تیره و شاین که چشمانش را کشیده تر نشان میداد.

مردی که کنارش ایستاده بود یک دست کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سفید بر تن داشت.

آستین های کت ، به خاطر عضله ای بودن
بازواونش جذب به نظر می رسید. یقه پیراهنش را نیز با یک پاپیون مشکی بسته و موهای قهوه ای اش را به سمت بالا هدایت کرده بود.

چه قدر، صوفیا از تصویر زیبای زو ج درون آیینه بیزار بود.اما چاره ای جز تحمل نداشت.

گوشه ی دامنش را به دست گرفت و نگاهش را به کفش های مشکی پاشنه بلندش دوخت.

آنها را به پایش میکرد و غافل بود از نگاه
مردی که پشت سرش ایستاده است. نگاه بازیگوشی که روی صوفیا و لباسش کشیده میشد.

در حالی که بازوی کارلوس را در دست داشت از اتاق خارج و وارد آسانسور شدند. زن و مرد دیگری در آسانسور بودند که به نظر می آمد با هم هستند.

نگاه بی باکانه ی مرد از همان اول روی اندام صوفیا و یقه ی باز لباس کشیده شد. صوفیا خشمش را کنترل میکرد تا فک مرد را پایین نیاورد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
57 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:52:49 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#996

- تو این مراسم فقط مهمانان هتل می تونن شرکت کنن....اگر میل داشته
باشین می تونید به اتفاق لیدی در مراسم شرکت کنید....مراسم پرشور و نشاط بخشی هست

لب های کارلوس به خنده باز شد که می گفت :

- از دعوت شما متشکرم.....ولی فکر کنم ما نیایم بهتره....چون همسر من خیلی روی لباس پوشیدن حساسه....مخصوصا برای مراسم رقص....تو این
زمان کم، حتما انتخاب لباس مضطربش میکنه....خانوما رو که میشناسین!

مرد سیاهپوست محجوبانه لبخند زد و گفت :

-اگر مایل باشید ما می تونیم کالکشن یکی از مزون های معروف رو به همراه یک استایلیست بفرستیم به اتاقتون....تو کارشون حرفه ای
هستن....بهتون اطمینان میدم که لیدی خوششون میاد

- واقعا ؟!....اگه اینکار و انجام بدید که عالی میشه....همسر من عاشق مراسم رقصه و اگه بفهمه مراسمی اینجا بوده و شرکت نکرده....واقعا
ناراحت میشه....ما هم الان تو ماه عسل هستیم....نمیخوام خاطره ی بدی
تو ذهنش ثبت بشه

- درسته حق با شماست....یک ساعت دیگه به اتاقتون بیان خوبه ؟!

کارلوس نگاهی به ساعتش انداخت که عدد 6 را نشان میداد.
پرسید : مراسم چه ساعتی شروع میشه ؟!

- ساعت نُه قربان

- ساعت هفت بفرستین شون

- حتما قربان....وقتی به هتل اومدن قبلش باهاتون هماهنگ میکنم

- خوبه !

کارلوس از او جدا شد. و در حالی که نگاهش دور تا دور هتل می گشت و دوربین های مدار بسته را در دلش می شمرد به سمت آسانسور رفت.

مراسم رقص فرصت مناسبی بود تا زیر سایه ی آن تعداد خدمتکاران ، نگهبانان و در کل امنیت هتل را بسنجند.

روی دکمه های آسانسور ، دکمه ای به نام طبقه بیست نمی دید. این در حالی بود که هتل 20 طبقه بود.

گفته های آرتور درست بود. طبقه بیستم
یک طبقه محرمانه اس که از ورود سایرین محافظت میشد.

همان طبقه ای که اسناد مربوط به رئیس بزرگ آنجا بود.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
144 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:52
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:49:27 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#995

وارد آسانسور شد و بعد از اینکه به طبقه همکف رسید به سمت پذیرش قدم برداشت.

آن مرد سیاه پوست را پشت پیشخوان دید. انگار مشغول بررسی چیزی بود.

به پیشخوان که رسید گفت :

-عصر بخیر

مرد با شنیدن صدای او سرش را بالا گرفت. لبخند محوی روی لبش نشست و گفت :

-عصر بخیر مستر.....چه خدمتی از من ساخته اس ؟!

- میخوام با مدیر هتل صحبت کنم

دو تای ابروی مرد از تعجب بالا رفت. و با همان حالت پرسید :

- اتفاقی افتاده که باعث رنجش شما شده ؟!

به سادگی لبخند زد و جواب داد :

-نه....با ایشون یک کار شخصی دارم....بهشون بگید من از آشناهای آرتور هستم

مرد سیاهپوست دومرتبه پرسید :

- عذر میخوام....به خاطر مراسم امشب....مدیر ما خیلی سرشون شلوغه....تمام قرار ملاقات های امروز رو لغو کردن......اگر اجازه بدید فردا در اسرع وقت قرار ملاقات با ایشون و براتون تنظیم کنم

اخم ریزی روی صورت کارلوس نشست که می گفت :

- که اینطور

به فکر فرو رفت که مرد سیاهپوست دوباره مودبانه گفت :

- اگر خاطر شما رو مکدر کردم عذر میخوام مستر

- نه مشکلی نیست....فردا باهاشون ملاقات میکنم....گفتید امشب تو هتل مراسم هست....چه مراسمی ؟!

- ما تو هتلمون سالی دوبار مراسم رقص برگزار میکنیم....امشب هم یکی از اوناست

یک تای ابرو کارلوس بالا رفت که گفت :

-چه جالب....مراسم خصوصی هست یا شرکت برای عموم آزاده ؟!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
85 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:49
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:45:18 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#994

صدای دیاکو را شنید که می گفت :
- خوبه....هتل و چطور ارزیابی کردین ؟!

کارلوس – خیلی شلوغه....پرسنل هتل به شدت در تکاپو ان.....انگار امشب اینجا یه خبراییه

- در اسرع وقت برو ببین چه خبره !

- باشه یکم دیگه بررسی میکنم

- صوفیا چطوره ؟!....بدقلقی نکرد ؟!

نگاهش را به صوفیا که داشت پالتویش را از تن بیرون می آورد دوخت و گفت :

- هنوز نه !

- مراقب باشین...همه چی تو این عملیات بستگی به شما داره !

با گفتن باشه ای مکالمه ی شان پایان یافت. و هندزفری را غیرفعال کرد.

بیخیال پالتویش را در آورد و روی تخت دراز کشید.چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت:

- یکم دیگه منو بیدار کن تا برای بررسی برم پایین

صوفیا با غیظ ادایش را درآورد که به روی خودش نیاورد. و همانطور که ساعد دستش را روی صورت می گذاشت ، خوابش برد.

**

یک ساعت بعد در حالی که پیراهن روشن مردانه و شلوار پارچه ای خوش دوختی به تن داشت از اتاق بیرون آمد.

طبق نظر هانا و مونیکا لباس انتخاب کرده بودند.

مخصوصا مونیکا معتقد بود که اگر قرار است نقش یک تازه داماد و عروس را بازی کنند بهتر است لباس هایشان نیز مانند آنهاباشد تا حس اینکه آنها واقعا زوج واقعی هستند در ذهن کارکنان هتل بنشیند.

به صوفیا سپرده بود بعد از رفتن او درب اتاق را قفل کند ان هم محض احتیاط!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
74 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:45
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:41:22 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#993

مرد نگاهش را از کارلوس گرفت و بعد تایپ چند کلمه، نگاهش را از مانیتوری
که پشت پیشخوان بود و دیده نمیشد برداشت.

به آنها نگاه کرد و با لبخند گفت:

- بله درسته.... اتاق 518 طبقه نوزدهم

با اشاره دستش یکی از پرسنل های هتل، جلو آمد چمدان ها را گرفت و سپس مرد رو به او گفت :

-مستر و لیدی استوینز رو تا اتاق 518 طبقه 19 همراهی کن

و سپس رو به کارلوس گفت :

- امیدوارم از اقامت در هتل ما لذت ببرید

صوفیا لبخند کمرنگ و مغرورانه ای زد و گفت :

- امیدواریم....در غیر این صورت شما یکی از بهترین مشتری هاتون رو از دست میدین

کارلوس خنده ی مصلحتی کرد و گفت :

-کمی صبور باش دارلینگ

و سپس رو به مرد سیاهپوست گفت :

-همسر من ، خسته راهه... در هر حال
امیدوارم میزبان خوبی برای منو عشقم باشین

لبخند محوی زد و سپس به همراه پرسنلی که پشت سرشان ایستاده بود به سمت آسانسور به راه افتادند.

بعد از اینکه وارد اتاقشان شدند کارلوس به مردی که چمدان ها را آورده بود انعام خوبی داد و سپس مرد رفت.

در که بسته شد صوفیا پوفی کشید و آمد با
اخم و تخم چیزی به کارلوس بگوید ، که او به نشانه سکوت دستش را جلوی صورتش گذاشت.


دستگاهی را از چمدانش در آورد سپس ، تمام اتاق را با آن بررسی کرد.

وقتی که مطمئن شد شنودی وجود ندارد.هندزفری اش را فعال کرد و گفت :

- ما تو اتاق مستقر شدیم....اینجا تمیزه !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
71 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:41
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:37:55 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#992

راننده که از افراد دیاکو بود از ماشین پیاده شد اول در ماشین را برای کارلوس که پشت سر راننده نشسته باز کرد.

کارلوس با متانت از ماشین پیاده شد. راننده، ماشین را دور زد و در را برای صوفیا باز کرد.

صوفیا در نقشش فرو رفت. نقش زنی که از بدو تولد در خانواده ای بسیار متمول زندگی کرده ، و واژه فقر برایش معنایی پوچ داشت.

به تازگی با همسر ثروتمندش ازدواج نموده و حالا رفاهش ده برابر شده است. افراد زیر دستش
برایش مهم نبودند و تمام زندگی اش به دنبال لذت های دنیایی رفته است.

نقش هیلی استوینز. همسر چارلز استوینز.

قرار بود چارلز تاجری بسیار ثروتمند باشد. تاجری که به شدت به همسرش علاقه دارد. و سعی میکند هر روز با پول بیشتر، همسرش را تحت تاثیر قرار بدهد.
با این وجود محتاط بود و عاقلانه پول هایش را خرج می نمود.

کارلوس که کنار صوفیا قرار گرفت بازویش را به سمت او گرفت. صوفیا با لبخندی ظاهری بازویش را در دست گرفت.

هوای ژنو سرد بود و آسمان ابری ، هر آن ممکن بود بارش برف شروع شود.

شانه به شانه ی هم از چند پله ی کوتاهی
که مقابلشان بود بالا رفتند.

نگهبانی که کنار در بود به آنها خوش آمد گفت و
سپس به همراه دیگری به کمک راننده رفتند تا چمدان ها را از او بگیرند.

وارد هتل که شدند نگاهشان دور تا دور دکوراسیون مجلل و بسیار شیک هتل گشت. سمت چپشان لابی قرار داشت که چند دست مبل و میزدر آن قرار داشت.

وقتی نگهبانان با چمدان ها پشت سرشان قرار گرفتند به همراه آنها به سمت پذیرش هتل قدم برداشتند.
مرد سیاه پوستی آن طرف پذیرش ایستاده بود که با دیدنشان لبخند گرمی زد و گفت :

- به هتل کازابلانکا خوش اومدین....چطور میتونم کمکتون کنم ؟!

کارلوس – متشکرم....ما دیروز یه اتاق رزرو کردیم

مرد- به نامِ ؟!

کارلوس – مستر و لیدی استوینز



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
72 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:33:16 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#991

دیاکو نگاهش را به کارلوس و صوفیا داد و گفت :

- حلقه ها را دست هم دیگه کنین

کارلوس سمت صوفیا چرخید. او که بدش نمی آمد جیمز را اذیت کند ، قبل از اینکه صوفیا به خودش بیاید ، مچ دست چپش را گرفت.

سپس حلقه ی ظریفی که یه تک نگین زیبا روی آن نشسته بود را در انگشت او جا داد.

صوفیا همانطور که سعی میکرد نفرت را در نگاهش مخفی کند دست کارلوس را گرفت و در حالی که ناخن های بلند و تیزش را کف دست کارلوس فرو می برد، لبخند دلنشینی به صورت کارلوس زد و حلقه را در انگشت او انداخت.

اما بعد از آن دستش را رها نکرد و با هر دو دست در حالی که هر لحظه ناخن هایش را بیشتر فشار میداد ، دستش را گرفت.

هر چه قدر ابروهای کارلوس از درد بیشتر در هم می تنید لبخند صوفیا بیشتر کش می آمد.

به خاطر اینکه دست کارلوس حائل میشد هیچکس نمی توانست ببیند چه بلایی بر سر دستش می آید.

جز هانا که ، به برق چشمان صوفیا و آن لبخندی که کم کم دندان نما و بازتر میشد شک کرد.

اما خونسردی کارلوس همه چیز را باطل میکرد. تا اینکه دستش را از دست صوفیا کشید.

و بدون اینکه به او نگاه کند به بهانه ی یک تلفن ضروری به یکی از اتاق ها رفت.

حلقه ای که به دست صوفیا افتاد ، خار شد و در چشم جیمز فرو رفت.دندان روی دندان می سایید که با عذر خواهی از خانه بیرون زد.

قرار شد تا هانا به صوفیا برای آماده شدن و رفتن به هتل کمک کند.

*

شلوار چرم مشکی ، بافت ضخیم سفید با پالتوی همرنگش بر تن داشت. موهای تیره اش را بالای سرش گوجه ای بسته بود.
داخل ماشین نگاهش به سمت کارلوس که کنار دستش نشسته افتاد. بافت سفید ، پالتوی مشکی و شلوار کتان مشکی بر تن داشت.
رنگ لباس هایشان را باهم ست کرده اند. این
هم ایده ی هانا بود.

در دلش غر زد : اخه از کجا همچین ایده ای به ذهنت رسید دختر ؟!

ماشین کنار هتل کازابلانکا نگه داشت.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
81 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:33
باز کردن / نظر دهید
2022-06-13 21:27:18 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#990

جلسه چند نفره ای تشکیل دادند و بعد ارزیابی ساختمان هتل و خیابان های اطرافش ، دیاکو نقشه ای که با هانا طرح ریزی کرده ، با انها در میان گذاشت.

با دقت همه چیز بررسی شد. تا اینکه دیاکو مقابل ، کارلوس و صوفیا ایستاد و دو جعبه کوچک سورمه ای رنگ را به سمت هر کدام گرفت.

با تعجب به او نگاه کردند سپس جعبه ها را گرفته و باز کردند. درون هر جعبه یک حلقه ازدواج می درخشید. یکی مردانه و دیگری زنانه !

کارلوس که منظور دیاکو را گرفته بود با خونسردی سر بلند کرد و به او خیره شد.

اما صوفیا با دیدن حلقه ی ازدواج مغزش سوت کشید. و معترضانه گفت :

-رئیس نیازی به این چیزا نیست....کسی بهمون شک نمیکنه !

جیمز خون خونش را میخورد اما به خاطر حضور دیاکو جرات حرف زدن نداشت.

هانا و مونیکا که کنار دیاکو ایستاده بودند با حیرت به انگشترها نگاه میکردند. با اعتراض صوفیا ، گره ابروی دیاکو پررنگ تر شد.

دیاکو - جایی که میرید به ظاهر ، یه هتلِ شیک و امروزیه که میزبانِ توریستای شهرِ.....اما از فرق سر تا نگهبان دم در ، همگی یه مشت خلافکارِ شیک و متمدنن، که ریز به ریز مهموناشون و چک میکنن !....اونوقت شما دوتا میخواین برین اونجا ادعا کنین که آقا و خانومِ استوینز هستین....بدون اینکه یه حلقه ناقابل تو دستتون باشه ؟!....ناشی بازی جایی تو دم و دستگاه دیاکو نداره !


و سپس خطاب به هر دو گفت :

- حرفی که میخوام بزنم آویزه ی گوشتون کنین....از این به بعد شما دوتا زن و شوهرید....یه تازه عروس و دوماد....که برای ماه عسلشون اومدن سوئیس.....رفتار....گفتار....حتی نگاهتون به همدیگه باید از روی عشق و رمانتیک بازی باشه !....اگه لوس بازیای اول ازدواجم چاشنیش کنید که چه بهتر !.....کوچک ترین سهل انگاری....میتونه کلِ عملیات و به باد بده !.....و وای به حال اونی که گند بزنه به عملیات !

نگاه سنگینش از گوشه ی چشم بین جیمز و صوفیا می چرخید که با صدای بلندتری گفت :

- نگاه نمیکنم....کیه و چیکاره اس !.....چشمم و می بندم رو هر چی که هست و نیست.....یه جوری مجازاتش میکنم.....که درس عبرتی بشه برای بقیه.....مفهومه ؟!

در آخر نگاه قاطع و بُرنده اش را به چشمان تیره و ناراحت صوفیا دوخت.

تمامی افرادش اطاعت میشه رئیس را بر زبان راندند. به جز کارلوس و هانا و مونیکا که آنها سوا از دیگران بودند و با سکوت حرفش را تایید کردند.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
110 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:27
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 21:00:25 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#989

هانا- حالا که نمی تونی تقصیر دزدی رو بندازی گردن مافیای اسپانیا.... داری دنبال یه مقصر درست درمون می گردی

هر دو به فکر فرو رفتند که چراغ ذهن هانا روشن شد.

- فهمیدم چیکارکنیم... اگه دزدی رو بندازیم گردن گروهی که به سادگی نمیشه رفت دنبالشون چی؟!
مشکل حل میشه؟!

دیاکو با کنجکاوی به هانا نگاه کرد در حالی که چشمانش را کمی ریز میکرد و پرسید:

- چی میخوای بگی زلزله؟!

- نقشه رو بندازیم گردن پلیس.... پلیس یا اطلاعات اسپانیا.....اگه با ارم و لباسای اونا بریم برای گرفتن جعبه.... اینجوری رییس بزرگ به راحتی نمیتونه بیوفته دنبالش.... طول میکشه... هم زمان میخریم هم قابل باوره.... به ارتور هم میگیم ما اطلاعاتیای اسپانیا هستیم....

- اونوقت رییس بزرگ اینجوری فکر میکنه که یا اطلاعاتیا واقعا میخوان با باج گیری.... راجب مافیای خودشون اطلاعات بگیرن.... یا دستشون با مافیای خودشون تو یه کاسه اس

- احتمال اینکه رییس بزرگ تو اطلاعات اسپانیا ادم داشته باشه هم نزدیکه به صفره!

در حالی که لبخند کجی روی لب دیاکو می نشست و چشمانش برق میزد با تحسین هر دو بازوی هانا را گرفت و گفت:

- حقا که دختر خودمی!

کمی خم شد و بر پیشانی هانا بوسه زد.

( در فرهنگ اروپا و آمریکا، مردان وقتی میخواهند، عشق عمیق و یا مالکیت شان به زنی را نشان بدهند او را دختر خودشان خطاب میکنند. و این یک اصطلاح است.)

دیاکو جیمز و جورج را برای ارزیابی فرستاده بود. که باز گشت انها کمی بعد از آمدن کارلوس و صوفیا شد.

نگاه جیمز با تنفر به کارلوس بود که با خونسردی در قالب نقشش فرو رفته و کنار صوفیا روی مبل نشسته بود.

تنها دلخوشی اش این بود که کارلوس شخصیتی زن گریز دارد و احتمال اینکه گرایش متفاوتی هم داشته باشد به نظرش بالا بود.

همین ها باعث میشد تا به صوفیا نزدیک نشود. غافل از اینکه شب گذشته او به اجبار صوفیا را بوسیده بود.

و صوفیا این موضوع را به کسی نگفت.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
270 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:00
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:58:11 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#988

***

روی میز خم شده بود و به نقشه ی منطقه ای که هتل کازابلانکا در ان قرار داشت، نگاه میکرد.

بعد از فرود با کمی گشتن توانستند خانه ی امنی در منطقه ای نزدیک به هتل پیدا کنند.

طبق قرارشان تا یک ساعت دیگر کارلوس و صوفیا به انها ملحق می شدند.

در ظاهر با دقت به نقشه نگاه میکرد اما در سرش تمام احتمالات درباره نقشه ای که به ذهنش رسیده بود را می کشید.

ان قدر درگیر فکر بود که آمدن هانا به اتاق و حضورش را حس نکرد. تا اینکه هانا دستش را گرفت.

گرمای دست او را که حس کرد قامت راست کرد و باتعجب به هانا که با نگاه گرمش به او خیره شده بود نگریست.

در دست دیگر هانا آبمیوه خنکی قرار داشت که ان را به دست دیاکو داد. طبق معمول در کوره آتش می سوخت.

دیاکو زیر لب تشکر کرد و آبمیوه را لاجرعه سر کشید. تازه آن لحظه بود که متوجه عطش زیادش میشد.

نگاه هانا به نقشه ی روی میز افتاد. که گفت:

- داری برای هتل نقشه میکشی؟!

دیاکو لیوان ابمیوه که حالا خالی بود را پایین آورد و در حالی که کنار لبش را زبان میزد، سر تکان داد.

هانا دوباره پرسید:

_ حتما میخوای یه جوری وارد و خارج بشیم که نه شناسایی بشیم...... نه رئیس بزرگ بهمون شک کنه.... و هم اون جعبه رو پیدا کنیم!....درسته؟!

با نگاه آرامش حرف هانا تایید کرد. و ادامه داد:

- باید کاری کنیم یه درصدم شکش سمت ما نره.....فکر کنه یکی از دشمناش جای جعبه رو پیداکرده.... اول میخواستم بندازم گردن مافیای اسپانیا ولی....قطعا اونور جاسوس داره.... وقتی بفهمه کار اونا نیست، فکرش میاد سمت من

- این همه ادم تو اون مافیاست.... چرا بند کرده به تو؟!

-منو فرستاده بود برای مذاکره ی یکی از معامله هاش پاریس... الان دو روز گذشته.... جوردانو یه سره پیغام پسغام میفرسته که چیشد معامله؟!.... مذاکره رو بردم و تموم شد اما برای اینکه بپیچونمش گفتم مذاکره طول کشیده!

- با کی مذاکره کردی؟!

-اسمش ویلیام دیکنز... کارتینر مواد مخدر بزرگی داره.... رییس بزرگ مواداشو میخواست.... منو فرستاد براش بخرم

هانا تازه قضیه دیسکو را فهمید. که دیاکو اضافه کرد:

- اگه تا فردا برنگردم... رئیس بزرگ بدجور بهم شک میکنه.... مخصوصا که دیروز جیمز وقتی داشتی تلفنی حرف میزدی با جوردانو... الکی لوکشین امریکا برات زد و حالا افتادن پی تو اونور کره زمین

-اگه تو دیر کنی.... فکر میکنه من پیش توام

- این دزدی رو هم به پای من می نویسه!.... عملا لو میریم



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
152 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:58
باز کردن / نظر دهید