2022-06-21 22:10:48
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1013
هر دو بازوی هانا را گرفت و روی نیمکت نشاند. همانطور که اخم آلود به چشمان مضطربش نگاه میکرد.
پاکتی از کتش بیرون کشید. عصبی دست هانا را گرفت و پاکت را کف دستش گذاشت.
دو قدم از او فاصله می گرفت که گفت :
- بازش کن و بخون!
هانا با غیظ پاکت را باز کرد. از دست خودش عصبی بود که چطور با حواس پرتی موقعیتی به آن مناسبی را از دست داد.
چشمش که به نوشته های درون کاغذ آرم آزمایشگاه افتاد. به سرعت به پایین کاغذ چشم دوخت.
جایی که اسمش کنار اسم کارلوس نوشته شده بود. درصد ژنتیکش با او ، بالای 95 درصد
بود.
حتی کنار کلمه ی نتیجه آزمایش مثبت است، نوشته شده بود این دو نفر با هم خواهر و برادر هستند.
در حالی که دست هایش می لرزید ، سرش را بالا گرفت و از پشت پرده ی نازک اشک ، به کارلوس خیره شد.
از فرط حیرت آن قدر ناتوان شده بود که
زبانش بند آمد.حالش را نمی فهمید.
احساسات عجیبی را تجربه میکرد وقتی کارلوس کنارش نشست. و دست های سرد خواهرش را گرفت.
نگاهش قفل آن دو جام عسل بود که در چشمان قرمز کارلوس می درخشیدند. یه یک باره چیزی از گذشته یادش آمد.
روزهای اولی که به عمارت مارینو پا گذاشته بود ، از فرانچسکو راجب خانوده اش پرسید.
او تنها عکس یک پسربچه 10 ، 11 ساله را نشان داد. و گفته بود این برادر توست. کارلوس شباهت کمی به آن پسر بچه ی اخمو داشت اما چشمانش همان چشم ها بود.
اشک بی صدا از چشمانش جاری میشد که کارلوس او را در آغوش گرفت.
سر بر روی سینه ی برادر که گذاشت. ناخثد آگاه ضربان قلبش به حالت عادی برگشت.
کارلوس نگران از سکوت هانا کمی از او فاصله گرفت و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با نگرانی ِ مفرط گفت :
- خوبی ؟!......یه چیزی بگو....چرا ساکتی ؟!
هانا دستش را پس زد. اشک هایش ا پاک کرد. و در حالی که ابروانش را در هم می کشید گفت :
- خیلی بیشعوری !
از جا برخاست و ا ز کنار او می گذشت که کارلوس دستش را گرفت.
معترضانه بدون اینکه به او نگاه کند گفت :
- دستمو ول کن
- صبر کن.....یه چیزایی هست که باید بهت توضیح بدم
هانا برگشت و خشمش منفجر شد با صدایی که رفته رفته اوج میگرفت گفت:
- توضیح یا توجیه ؟!....چه دلیل منطقی می تونی داشته باشی...وقتی همه ی این مدت کنارم بودی و هیچی نگفتی.....از همه بدتر یکی دیگه رو گذاشتی جای خودت....تو با احساسات من بازی کردی.....با احساسات خواهرت......میفهمی ؟!......تا چند دقیقه پیش خیال میکردم....یه داداش بی عاطفه و بیشعور دارم......... که وقتی جونم تو خطره........یه زنگ نمیزنه ببینه زنده ام یا مرده.......اما حالا چی ؟!...... حالا فکر
میکنم.......واقعا یه داداش خیلی بی عاطفه تر و بیشعورتر دارم........که تمام مدت.......کنارم بود و دروغ بهم میگفته....چیه ؟!.....نکنه توام از اون پسر بچه ها بودی که همیشه دلشون میخواسته یه برادر داشته باشن..........ولی از شانس بد.........خدا
بهشون یه خواهر داد !....چرا الان لال مونی گرفتی منو نگاه میکنی؟!..........حرف بزن........حرف بزن یه دروغ دیگه بساز.........تا اینجاکه باورت کردم.........شاید دروغای بعدیتم باور کنم
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
@Bookscase
174 viewsHaniye Yaghubi, edited 19:10