Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2022-07-24 19:37:47 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1035

فرانچسکو خبیث و عصبی خنده سر داد.
مونیکا قبل از ورودو ب ویلا ، هندزفری کوچک و بی رنگی در گوشش گذاشته بود.صدای کارلوس به گوشش رسید.

- برامون وقت بخر مامان....قول میدم نجاتتون بدم

صدایش رگه دار شده بود. خوب می دانست که یکدانه پسرش چه بار سنگینی بر دوش
میکشد.

به فرانچسکو نگاه کرد. نقطه ضعفش را می دانست. می دانست از کجا می سوزد. به همین خاطر تیر خلاص را زد وقتی که میگفت :

- فرانکو چه بدی بهت کرده ؟!.....غیر از اینکه
به نفعت کشید کنار ؟!....چی کار کرده که باهامون بد تا میکنی ؟!

فرانچسکو مثل یک مارگزیده ، با درد سمت مونیکا چرخید و جواب داد :

- چیکار کرده ؟!

همان طور که صدایش توامان با درد و حسرت رفته رفته اوج می گرفت گفت :

- همین مردی که تو فکر میکنی درستکار ترین آدمِ روی زمینه.....شغل و جایگاهی که عاشقش بودمو ازم گرفت.....زنی که عاشقانه می پرستیدمش و ازم گرفت...همه ی زندگیم، بعد از فرانکو بودم....به خاطر اون همیشه نادیده گرفته شدم.....حتی وقتی ریاست و قبول
نکرد....بازم نگاه همه به اون بود....پدرم به ظاهر طردش کرد ولی بازم اونو تو آینده خانواده
می دید....هیچکس قبولم نکرد......هیچکس..... بازم میگی چیکار کرده ؟!

فرانکو بی توجه به خشم او با تشر رو به فرانچسکو گفت :

- صداتو برا همسر من نبر باالا....تو با من
مشکل داری نه خانواده ام.....آزاداشون کن بذار برن

همان طور که مونیکا را روی صندلی خالی با طناب می بست با لودگی و ریشخند سمت
فرانکو برگشت و گفت :

-ببین چی اینجا داریم....پدری مهربان و دلسوز....که برای نجات جون زن و بچه اش....داره یقه جر میده.....

ادامه کلامش را هانا برید وقتی که میگفت :

- و یه بدجنسِ....شارلاتانه......از خود راضی....عقده ای..... هیچی ندار.... که از برادری....فقط نسبتشو یدک میکشه !

این را گفت و لبخند ژکوندی به پهنای صورت زد و با استهزا به فرانچسکو نگاه کرد.

همین صفات نیش دار کافی بود تا کاسه ی صبر فرانچسکو لبریز شود. در حالی که به آرامی
قدم بر میداشت. با نگاهی مخوف و سنگین به مانند نگاه یک قاتل به قربانی اش ، به هانا خیره
شد.

آرام و پر وزن گفت :

- هیچوقت نخواستم دستم به خونِ یه همخون آلوده بشه....اما چه کنم که روزگار میخواد برای بار دوم انجامش بدم !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
318 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 19:37:01 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1033 فرانچسکو – رئیس بزرگ تو بودی ؟!.....تو زنده ای...برادر ! " برادر " همین یک کلمه کافی بود تا ته دل هانا خالی شود. همه ی تنش چشم شد و سر تا پای مرد میانسالی را کاوید که موهای جو گندمی اش ، چهره ی شکسته اش ، چشمان…
328 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 15:13:08
#حال_خوب

دو چیز بهترین اند :
زیستن از سر شوق و
خندیدن از ته دل
امیدوارم هر دو مال شما باشد

@Bookscase
360 viewsMis. F. T, 12:13
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 15:12:48
Don't feel alone, there is always someone who silently cares for you.

احساس تنهایی نکن، همیشه کسی هست که یواشکی مراقبته

خدا
@Bookscase
340 viewsMis. F. T, 12:12
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 15:12:30
برای خودمان شاد‌باشیم

@Bookscase
490 viewsMis. F. T, 12:12
باز کردن / نظر دهید
2022-07-20 16:27:38 ۶ جمله‌ای که به جای "خوبم" به‌کار می‌ره:

- ممنون از اینکه حالم رو پرسیدی. درحال حاضر حس می‌کنم یه ذره سردرگمم.
- اگه راستش رو بخوای حالم چندان تعریفی نداره.
- حس می‌کنم به یه کم کمک و حمایت احتیاج دارم.
- روزهای بدتر از این هم دیدم ولی دارم تموم تلاشم رو می‌کنم.
- خیلی چیزها پیش اومده و الان یه جورایی حس می‌کنم که تحت فشارم.
- این روزا یه ذره بی‌حوصله‌ام ولی مرسی بابت اینکه خبر گرفتی.

> حتما یه جا ذخیره کنید که یادتون نره.
@Bookscase
684 viewsMis. F. T, 13:27
باز کردن / نظر دهید
2022-07-20 16:27:24
سخنرانی جدید #جول_اوستین
با عنوان : خداوند یکی بهترشو بهت میده
@Bookscase
546 viewsMis. F. T, 13:27
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 22:10:48 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1013

هر دو بازوی هانا را گرفت و روی نیمکت نشاند. همانطور که اخم آلود به چشمان مضطربش نگاه میکرد.

پاکتی از کتش بیرون کشید. عصبی دست هانا را گرفت و پاکت را کف دستش گذاشت.

دو قدم از او فاصله می گرفت که گفت :

- بازش کن و بخون!

هانا با غیظ پاکت را باز کرد. از دست خودش عصبی بود که چطور با حواس پرتی موقعیتی به آن مناسبی را از دست داد.

چشمش که به نوشته های درون کاغذ آرم آزمایشگاه افتاد. به سرعت به پایین کاغذ چشم دوخت.

جایی که اسمش کنار اسم کارلوس نوشته شده بود. درصد ژنتیکش با او ، بالای 95 درصد
بود.

حتی کنار کلمه ی نتیجه آزمایش مثبت است، نوشته شده بود این دو نفر با هم خواهر و برادر هستند.

در حالی که دست هایش می لرزید ، سرش را بالا گرفت و از پشت پرده ی نازک اشک ، به کارلوس خیره شد.

از فرط حیرت آن قدر ناتوان شده بود که
زبانش بند آمد.حالش را نمی فهمید.

احساسات عجیبی را تجربه میکرد وقتی کارلوس کنارش نشست. و دست های سرد خواهرش را گرفت.

نگاهش قفل آن دو جام عسل بود که در چشمان قرمز کارلوس می درخشیدند. یه یک باره چیزی از گذشته یادش آمد.

روزهای اولی که به عمارت مارینو پا گذاشته بود ، از فرانچسکو راجب خانوده اش پرسید.

او تنها عکس یک پسربچه 10 ، 11 ساله را نشان داد. و گفته بود این برادر توست. کارلوس شباهت کمی به آن پسر بچه ی اخمو داشت اما چشمانش همان چشم ها بود.

اشک بی صدا از چشمانش جاری میشد که کارلوس او را در آغوش گرفت.

سر بر روی سینه ی برادر که گذاشت. ناخثد آگاه ضربان قلبش به حالت عادی برگشت.

کارلوس نگران از سکوت هانا کمی از او فاصله گرفت و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با نگرانی ِ مفرط گفت :

- خوبی ؟!......یه چیزی بگو....چرا ساکتی ؟!

هانا دستش را پس زد. اشک هایش ا پاک کرد. و در حالی که ابروانش را در هم می کشید گفت :

- خیلی بیشعوری !


از جا برخاست و ا ز کنار او می گذشت که کارلوس دستش را گرفت.

معترضانه بدون اینکه به او نگاه کند گفت :

- دستمو ول کن

- صبر کن.....یه چیزایی هست که باید بهت توضیح بدم

هانا برگشت و خشمش منفجر شد با صدایی که رفته رفته اوج میگرفت گفت:

- توضیح یا توجیه ؟!....چه دلیل منطقی می تونی داشته باشی...وقتی همه ی این مدت کنارم بودی و هیچی نگفتی.....از همه بدتر یکی دیگه رو گذاشتی جای خودت....تو با احساسات من بازی کردی.....با احساسات خواهرت......میفهمی ؟!......تا چند دقیقه پیش خیال میکردم....یه داداش بی عاطفه و بیشعور دارم......... که وقتی جونم تو خطره........یه زنگ نمیزنه ببینه زنده ام یا مرده.......اما حالا چی ؟!...... حالا فکر
میکنم.......واقعا یه داداش خیلی بی عاطفه تر و بیشعورتر دارم........که تمام مدت.......کنارم بود و دروغ بهم میگفته....چیه ؟!.....نکنه توام از اون پسر بچه ها بودی که همیشه دلشون میخواسته یه برادر داشته باشن..........ولی از شانس بد.........خدا
بهشون یه خواهر داد !....چرا الان لال مونی گرفتی منو نگاه میکنی؟!..........حرف بزن........حرف بزن یه دروغ دیگه بساز.........تا اینجاکه باورت کردم.........شاید دروغای بعدیتم باور کنم



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
174 viewsHaniye Yaghubi, edited  19:10
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 21:51:07 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1011

برای ثانیه ای متعجب و لحظه ای بعد با نفرت به چشمان دختر خیره شد. نیشخند دخترک کفرش را بالا آورد.

از دریچه فاصله گرفت. و رو به کارلوس گفت:

- این آشغال و از کجا پیدا کر دی ؟!....در سلول و باز کن ....باید با دستای خودم بکشمش !

صدای دخترک از سلول، اعصابش را خط خطی کرد وقتی که می گفت :

- آروز های بزرگی دار ی کوچولو....منتظرم بیای تا برای همیشه از شرت خلاص بشم


دیگر نمی توانست تحمل کند، خواست به زور کلید را از کارلوس بگیرد که او مانع شد.

به سرعت دریچه را بست و در حالی که دست
هانا را محکم میگرفت با هم از ا آنجا دور شدند. حتی تقلا و اعتراض های هانا نیز، ذره ای در او اثر نکرد.

به تالار بزرگی رسیدند که مثل بقیه تونل سنگی و
قدیمی بود. با این تفاوت که دو نیمکت سنگی و یه میز دایره شکل کوچک در میانه ی آن وجود داشت.

دست هانا را رها کرد و روی یکی از نیمکت ها نشست.

وقتی هر دو آرنج خود را روی میز میگذاشت، با اشاره دست، خونسردانه از هانا خواست بنشیند.

هانا در حالی که با غضب نگاهش میکرد روی نیمکت مقابلش نشست و دامن لباسش را مرتب کرد.

کاوش گرانه به چشم های عسلی کارلوس خیره شد و با لحنی عصبی پرسید :

- این زنیکه اینجا چیکار میکنه !؟

- چند ماهه اینجا زندانیه...میشناسیش ؟!

- آره....اسمش کِیت.....این عوضی نباید تو زنده بمونه

- چرا ؟

- قبل اینکه بیام اینجا.... یکی مامورش کرده بود.....منو بیاره ایتالیا....عوضی سر این قضیه.... نزدیک بود خانواده و دوستامو به کشتن بده....حتی از روی حسادت میخواست منو بکشه !

- همون خانواده ای که تو ایران داشتی ؟!

آتش خشمی که به جانش افتاده بود با پرسش کارلوس به یک باره خاموش شد. انگار که یک سطل آب یخ، بر سرش ریخته باشند.

متحیر و مات و مبهوت به کارلوس نگاه میکرد. از کجا فهمیده بود که ایران زندگی میکرده ؟!

قبل از اینکه بتواند ری اکشنی نشان دهد کارلوس گفت :

- اون بهم گفته....وقتی سر یه درگیری ، گرفتیمش....دو سه ماه بعد....بهم
گفت.....بهم گفت تو ایران بزرگ شدی.....همونجا فهمیدم قصه ی آمریکا دروغ بوده...این دروغ و دیاکو ساخته....مگه نه ؟!


حرف های دیاکو یادش آمد . شبی که به ایتالیا آمدند به او گفت هیچکس نباید بداند ایران بزرگ شده و از آنجا می آید.

گفته بود اگر بفهمند جانِ خانواده ی خسروی به خطر می افتد. در کسری از ثانیه ، چهره های پرویز خان ، افسانه ، آرمان و آرمیتا از نظرش گذشت.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
118 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:51
باز کردن / نظر دهید