Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2022-06-11 20:47:42 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#987

مثل همیشه ، دیاکو حواسش به هانایش بود. و قندهای دلِ هانا را آب کرد.

با خوشحالی و ناغافل دستش را روی گونه ی دیاکو گذاشت. صورتش را به خودش نزدیک کرد و گونه ی او را بوسید.

دیاکو که سرش پایین بود شوکه شد و چشمانش تا اخرین حد باز شد.

هانا به بوسه بسنده نکرد و در حالی که لپ دیاکو را می کشید و با شور و شعف گفت :

- قربونت برم که همیشه حواست به همه چی هست

اما واکنش دیاکو از هر چیزی عجیب تر به نظر می رسید. صورتش از شرم سرخ و سر به زیر شد.


به آرامی دستش را روی دست آموره اش گذاشت و آن را پایین آورد. هانا مات واکنش او ماند.

با شک سر چرخاند که نگاه معنی دار و لبخند پر رنگِ مادرش را روی خودشان دید. تازه فهمید چه شده !

لب گزید که مونیکا سرفه ی مصلحتی و کوتاهی کرد و از جا برخاست و به طرف انتهای جت رفت.

نگاه هانا سمت جیمز و جورج چرخید . جورج خواب بود اما جیمز خیره خیره به انها نگاه میکرد. معلوم است که او هم دیده بود.

زیر لب غر زد : - شانس ما رو ببینا....حالا تا چند دقیقه پیش همه سرشون تو ماسماسکشون بود!

اخم هایش را در هم کشید و رو به جیمز گفت :

- چیه ؟!....نگاه میکنی ؟!

همین باعث شد تا جیمز در حالی که جلوی خنده اش را به زور می گرفت نگاهش را به صفحه لب تاپ بدوزد.

هانا با حرص از روی صندلی اش پاشد و دکمه دیوارک کاذبی که براحتی و کامل جلوی صندلی و میزشان را می پوشاند، زد.

و دیوارک کامل بسته شد با حرص نشست. و عصبی نفسش را بیرون داد.

که دیاکو گفت :

- فکر نمیکنی با اینکار بدترش کردی ؟!

با حرفش ، خون به صورت هانا دوید. حق با دیاکو بود. بدتر شد.

با خودش گفت :

- الان اون جیمز منحرف فکر میکنه اینجا چه خبر هست !....لعنتی !

اما با این حال کم نیاورد و در حالی که سعی میکرد صدایش بیرون نرود حرصش را سر دیاکو خالی کرد و گفت :

- تو یکی هیچی نگو که همش تقصیر توعه !

آن لبخند کج موذی از کنج لبش پرید و دوتای ابرویش بالا رفت و پرسید :

- من ؟!

- اره تو....اگه تو اونجوری مثه دخترای افتاب مهتاب ندیده....سرخ و سفید نمیشدی....اینجوری نمیشد !

دیاکو- اگه تو میدیدی مامانت چه جوری نگاه میکنه.....

و انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:

-صبرکن ببینم.... تو به چه حقی لپِ نداشته ی منو کشیدی؟!

هانا آمد حق به جانب جواب بدهد و بگوید که:

-مگه چیه؟!.... دلتم بخواد

که دیاکو دستش را دو طرف صورت او گذاشته و در حالی که صورتش را مچاله میکرد و با لذت به لب های او که مثل ماهی باز و بسته میشد، نگاه کرد.

- سر شوخی رو خودت باز کردی.... وقتی هوس کشیدن لپ های دیاکو به سرت میزد باید فکر عواقبش می بودی زلزله



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
148 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:47
باز کردن / نظر دهید
2022-06-11 20:42:18 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #985 دستش را زیر چانه ی هانا گذاشت و آن را به آرامی بالا گرفت. نگاهش قفلِ قهوه ی دلخواهِ زندگی اش شد که میگفت: - قبل از تو ، قلب دیاکو یه صحرای سوزان و داغ بود...که جونش و تو آتیش می سوزوند.....تو خودم میسوختم…
191 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:42
باز کردن / نظر دهید
2022-06-10 20:55:49 https://digipostal.ir/rezacard
51 viewsYAHYA Bp, 17:55
باز کردن / نظر دهید
2022-06-08 11:09:37 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#985

دستش را زیر چانه ی هانا گذاشت و آن را به آرامی بالا گرفت.

نگاهش قفلِ قهوه ی دلخواهِ زندگی اش شد که میگفت:

- قبل از تو ، قلب دیاکو یه صحرای سوزان و داغ بود...که جونش و تو آتیش می سوزوند.....تو خودم میسوختم و معنی زندگی یادم رفته بود...همه ی فکر و ذکرم شده بود انتقام...اما چشمم که به چشمت افتاد....همه چی عوض شد... تو مهمونی فرانچسکو....وقتی اومدی تو سالن....

نفس عمیقی کشید و با مکث گفت :

- یک نظر کردم و عقل از دست رفت............ جوانی رفت و در آغوش تو....من تازه فهمیدم....چه می گویند....وقتی می کنند از زندگی صحبت.....خودت شاید نمی دانی.......چه کردی با دلم اما.......دلِ یک آدم سرسخت را بردی.....خدا قوت

حیران ، مات ِ نگاهِ سبز ِ پر معنای او بود. دلش با هر کلام ِ او آب میشد و می لرزید.

در حالی که از فرط احساس پرده ی حریری از اشک چشمانش را فرا می گرفت خیره به آن سبز دل فریب گفت :

- سلطان دل شدی و دوست دارمت!

قطره ی اشکی از گوشه چشمش چکید که باعث شد حلقه ی نامحسوس اشک را در چشمان دیاکو ببیند.

نگاهش روی لبخند کجی که به بر لب دیاکو بود نشست.

که دست اث روی گونه اش نشست و نوازش گونه اشک را گرفت.

در حالی که قلبش از فرط احساساتی که به آن هجوم می آورند ناکوک میزد دست دیاکو را گرفت و بر آن بوسه زد.

دیاکو جا خورد این را از لرزش دستش حس کرد.

مهلتی برای واکنش نداد و محکم در آغوشش گرفت.

و در همان حال بر قلب او که زیر آن حصار عضلانی بی تابانه می کوبید بوسه زد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
154 viewsHaniye Yaghubi, edited  08:09
باز کردن / نظر دهید
2022-06-08 11:05:08 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#984

همین حرف کافی بود تا دیاکو به خودش بیاید.

بعد از کشته شدن والدینش تا به آن لحظه کسی خنده به لبش ندیده بود. قسم خورده بود تا انتقامش را نگیرد این لب ها به خنده باز نشود.

قسمی که بارها نزدیک بود کنار هانا شکسته شود. قسمی که در آن لحظه نصفه نیمه شکسته شد.

بوسه ی دیگری به گردن هانا زد و با چهره ای جدی ، انگار نه انگار که تا لحظاتی پیش خنده مهمان لب هایش بوده ، سر بلند کرد.

به چهره ی متحیر هانا خیره شد. جدی تر از قبل گفت :

-کی گفته من داشتم میخندیدم ؟!

هانا مبهوت به لب های بسته ی دیاکو نگاه کرد. باورش نمیشد !

- باشه.... دیوار حاشا بلنده عالیجناب

و زیر لب با افسوس زمزمه کرد :

- آخرم به دلم می مونه !

دیاکو زمزمه اش را شنید. چهره ی گرفته اش را دید.

خسته از تمام اتفاقاتی که تا آن لحظه پیش امده بود ، هانا را در آغوش گرفت.

سر او را روی سینه اش و سر خودش را بر بالشت گذاشت.درحالی که دستش را به میان موهای محبوبش فرو می برد.

با لحنی آرام و صدایی که خش دار میشد گفت :

- دیاکو هنوز یه پسربچه بود که یک روز جسد پدر و مادرش و جلوش انداختن.....داغ گذاشتن رو قلب اون بچه....تو یه روز تمام کودکیش و ازش گرفتن....نذاشتن چیزایی که حقشه رو تجربه کنه....اما از همون روز اون بچه مرد شد....مرد شد....قسم خورد انتقام پدر و مادرشو بگیره...دیگه کسی خنده به لبش ندید....الانم نخواه ازم....نخواه که این مرد بخنده.....وقتی این زخم....هر روز وخیم تر و دردش عمیق تر میشه



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
99 viewsHaniye Yaghubi, edited  08:05
باز کردن / نظر دهید
2022-06-08 11:00:57 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#983

هانا - ولی جیمز که به صوفیا کاری نداره !

پوزخند معناداری روی لب دیاکو نشست

- کاری نداره ؟!....چند وقته تو نخِشه و باهاش تیک میزنه....منتها صوفیا بهش رو نمیده...تو ماموریتی که قرار باشه یه مرد با صوفیا تنها باشه....ترجیح میدم اون کارلوس باشه نه جیمز....با جیمز تنها باشه...اخرش یه گندی بالا میاره این پسره.....ولی کارلوس....

هانا - کارلوسم مرده....فکر میکنی اون به صوفیا نزدیک نمیشه ؟!

دیاکو - کارلوسم مرده....ولی طبق چیزایی که فهمیدیم.....

هانا بدون اینکه کمی تامل کند فکری که از ذهنش گذشت را بر زبان آورد

- نکنه گرایشش به جنس خودشه ؟!

از حرف هانا ، لبخند کجی روی لب دیاکو نشست.

هانا به او امان نداد و دوباره گفت :

- اگه همجنس گراست که از فردا حق نداری با این یارو تنها بشی....که اگه همچین چیزی ببینم خونش پای خودشه !

صورت هانا از حرص رو به قرمزی میرفت.نگاه دیاکو به رگ گردنش کشیده شد که برجسته شد و نبض می گرفت.

از فشار خنده به سختی خودش را کنترل میکرد که برای پنهان کردن آن هانا را در آغوشش کشید.

موهایش را کنار زد و درست روی شاهرگ متورمِ گردنش را بوسید.

هانا بی خبر از همه جا ، از واکنش دیاکو متعجب شد. با حرص بیشتری دستش را روی شانه ی دیاکو گذاشت و آن را به عقب راند اما یک سانتی متر هم جا به جا نشد.

در همان حال حرصی گفت :

- من دارم جدی باهات حرف میزنم دیاکو

خنده اش گرفته بود که سرش را بالا نیاورد. میان گودی گردن دلبرش با صدایی که خنده در آن مشهود است جواب داد :

- مگه من گفتم طرف... همجنس بازه که تو....سریع براش حکم می بری....زلزله ؟!

هانا از صدایش همه چیز را فهمید. در حالی که از فکر عجولانه خودش خنده اش گرفته بود لبش را گاز گرفت با این حال آن را رها کرد و رو به دیاکو گفت :

-خبه خبه....حالا من یه چیزی گفتم....تو چرا خنده ات و پنهون میکنی ؟!.....بیا بالا ببینم....بَلکم چشممون به خنده ات روشن بشه سالواتوره !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
99 viewsHaniye Yaghubi, edited  08:00
باز کردن / نظر دهید
2022-06-08 10:56:40 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#982

نگاهش را به محتویات ماگی که در دست داشت دوخت. اما چند ثانیه بعد با سوالی که به ذهنش رسید سرش را بالا گرفت و به دیاکو که آخرین جرعه از شربتش را می نوشید نگاه کرد.

- چرا صوفیا رو با کارلوس می فرستی ماموریت؟!...وقتی این دو تا از همدیگه متنفرن....چرا با جیمز نمی فرستی ؟!...ناراحتی اونا برات اهمیتی نداره ؟ هوم ؟!

دیاکو جام شربتش را روی کنسول گذاشت. زبانش را به گوشه ی لبش که کمی شربت روی آن مانده ، کشید.

سپس رو به هانا گفت :

- اگه دو دقیقه امون بدی بهت میگم زلزله !

هانا لبخند شیرینی زد و از روی شیطنت دست به سینه و صاف نشست و گفت :

-سراپا گوشیم...رِئیس !

دیاکو انگشت شصتش را گوشه ی لبش کشید تا از دیدن حالت بانمکی که هانا به خودش گرفته به خنده باز نشود.

سپس جدی شد جواب داد:

- برای این ماموریتا کسی باید بره.....که روی کارش متمرکز باشه....از رو منطقش تصمیم بگیره...موقع خطر دست و پاشو گم نکنه...از نظر من این پسره...کورتس...با این خونسردی و آرامشی که داره....همه ی این ویژگی ها رو داره

و با مکث ادامه داد:

- البته اگه اسپانیایی بودنش و فعلا در نظر نگیریم!
همانطور که شکلات داغش را می نوشید به حرف های دیاکو گوش میکرد که می گفت:

- برعکس اون...جیمز....اصلا به درد اینکه بفرستیش ماموریتی که احتمال درگیری وجود داره...نمیخوره.....بماند که روی کارش تمرکز نداره.....چشم و گوشش می جنبه !....همین دختری که امروز قربانیِ ریشترای سینورا شد....تو دیسکو دیدیمش....جیمز تا چشمش به دختره افتاد دیگه یادش رفت برای چی رفتیم اونجا.....شش دونگ حواسش رفت پیِ دختره....کلی براش خط و نشون کشیدم که به دختره ناخنوک نزنه !....وگرنه کار دستمون میداد !

هانا متعجب به دیاکو نگاه میکرد که پرسید :

-یعنی در این حد ؟!


دیاکو - تعرض و دستمالی کردن این و اون تو مافیا یه امر طبیعیه !....اگه یه موقع هایی بهت سخت میگیرم...برای این چیزاست....وگرنه مریض نیستم بیخودی دست و پات و ببندم !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
121 viewsHaniye Yaghubi, edited  07:56
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 21:34:44 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#981

- شوخیت گرفته؟!.... تمام روز که کنارم بودی.... می فهمیدم که زیر زیرکی بدون این که به روم بیاری... نگام میکنی و حواست بهم هست.... تو این همه گرفتاری و استرس دیگه بیشتر از اینم مگه می تونستی هوامو داشته باشی؟!

هانا به دیاکو اجازه جواب نداد، دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و ادامه داد:

- برو عزیز دلم روی تخت استراحت کن....تا من برات شربت بریزم.... شاید یکم کمتر تو تب بسوزی!!!

دیاکو نگاه معنادارش را به چشمان هانا دوخت و شیطنتش گل کرد همانطور که عقب عقب میرفت، جواب داد:

- ما همیشه تو تبِ عشق شما می سوزیم اموره.... دیگه عادت شده

یک تای ابروی هانا از شیرین زبانی دیاکو بالا رفت و لبخند روی لبش نشست که گفت:

- خدا این زبون و ازت و نگیره سالواتوره!

در یک جام شیشه ای شربت البالوی خنک ریخت و درون سینی گذاشت و در کنار شربت، یک ماگ مملو از شکلات داغ می گذاشت.

هر چه دیاکو گرمایی بود و به نظر هانا همیشه در تب می سوخت، هانا سرمایی بود و دستانش همیشه سرد بود.

کنار دیاکو نشست و جام شربت را به او داد. نگاه دیاکو به محتویات ماگ افتاد.

با تعجب پرسید:

-مگه سردته که میخوای اینو بخوری؟!

هانا- پاییزه ها سالواتوره....بیرون دوباره ریز ریز برف میاد!.... به نظرت باید گرم باشه؟!

دیاکو در حالی که دکمه های لباسش را تقریبا باز کرده بود پیراهنش را از تن بیرون کشید و به کناری گذاشت.

در جواب هانا گفت: تو خونه که خیلی گرمه!

هانا در حالی ثه نگاه بازیگوشش روی عضلات بالاتنه دیاکو می چرخید جواب داد:

- گرم نیست تو همیشه ی خدا... تب داری!!!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
80 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:34
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 21:33:54 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#980

دیاکو بد اخم، به جیمز تشر زد:

- از کی تا حالا تصمیمات رییست و زیر سوال میبری؟!

جیمز- میدونی که صوفیا از این اسپانیایی متنفره... عذاب میکشه وقتی با اونه...بازم با این میفرستیش ماموریت؟!

دیاکو به سمت جیمز با چهره ای عبوس قدم برداشت. فکش منقبض شد. همانطور که به جیمز نگاه میکرد، صوفیا را مورد خطاب قرار داد

- با کارلوس مشکلی داری صوفیا؟!... تو ماموریت اذیتت کرده؟!

صوفیا با اینکه از کارلوس دل خوشی نداشت و از طرفی ان بوسه برایش گران تمام شده بود با این حال تصمیم گرفت خودش شخصا با کارلوس تسویه حساب کند.

اگر کارلوس نبود مجبور میشد با جیمز به ماموریت برود. مردی که چند باری به او پیشنهاد رابطه داده بود. و می دانست به او نظر دارد.
تنها ماندن با جیمز کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید.
برای همین برخلاف انتظار همه رو به دیاکو جواب داد:
- تو ماموریت امروز مشکلی باهاش نداشتم.... جیمز بیخودی شلوغش کرده!

دیاکو همانطور که نگاه وحشتناکی به چشمان حیرت زده جیمز می انداخت، دستش را به حالت تهدید روی شانه ی جیمز کشید و سنگین و شمرده گفت:

- بار اخرت باشه...تو روی رئیست در میای.... زبون یکی دیگه میشی.... به یکی دیگه میگی این.... دفعه بعد نگاه نمیکنم به دوستیِ الکی این سالها....کاری باهات میکنم بشی درس عبرت بقیه!.... روشنه؟!

جیمز دلخثر نگاهش را از دیاکو گرفت. و یک قدم عقب رفت.
دیاکو نگاه تندو تیزش را از او گرفت و به اتاقش رفت.
کمی بعد همگی برای صرف شام دور میز جمع شدند. بعد از اینکه در سکوت شام خوردند برای استراحت به اتاقشان رفتند.

دیاکو در حال باز کردن کرواتش بود که هانا مقابلش ایستاد دست ظریفش را روی دست بزرگ و مردانه ی دیاکو گذاشت.

نگاه دیاکو به یارش دوخته شد. و دستانش به ارامی پایین آمد. هانا مشغول باز کردن کروات همسرش شد.

نفس های سوزان و خسته ی دیاکو به همراه عطر تلخ ش به صورتش میخورد که لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

کروات کامل باز کرد. و از دور یقه پیراهنش به سمت پایین کشید.

نگاهی به چشمان خمار و خسته ی دیاکو انداخت و گفت:

- امروز خیلی خسته شدی عزیزم

دیاکو- متاسفم اموره.... باید تمام روز کنارا می بودم.... درد داری هنوز؟!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
51 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:33
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 21:33:22 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #979 ** ایستاده بود و در مقابلش، دیاکو، هانا، جورج و جیمز، مونیکا روی مبل نشسته تمام حواسشان به او بود. در این میان صوفیا به مبل لم داده در حالی که با بی توجهی اش به کارلوس دهن کجی میکرد، موبایلش را در دست گرفت…
62 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:33
باز کردن / نظر دهید