Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 8

2022-06-04 21:59:06 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#979

**

ایستاده بود و در مقابلش، دیاکو، هانا، جورج و جیمز، مونیکا روی مبل نشسته تمام حواسشان به او بود.

در این میان صوفیا به مبل لم داده در حالی که با بی توجهی اش به کارلوس دهن کجی میکرد، موبایلش را در دست گرفت و در اینستاگرام می چرخید.

کارلوس شروع به صحبت کرد:

- آرتور گفت.... اسناد محرمانه مربوط یه مافیا و رئیسش.... تو یه هتل نگه داری میشه

هانا- وااا...چرا هتل؟!... از کجا معلوم راست گفته باشه؟!

کارلوس - تنها پسرش دست ماست....دیوونه نیست که دروغ بگه

دیاکو در حالی که چشمانش را ریز می کرد و به نقطه ای نامعلوم می نگریست به سوال هانا جواب داد:

- تو هتل نگه می دارن.... چون تصور همه اینکه این جور چیزا رو تو بانکی، مخفی گاهیی چیزی میزارن.... کی به ذهنش خطور میکنه یه هتل، جایی برای پنهون کردن محرمانه ترین اسناد مافیاست؟!

هانا - حتما این کارم پیشنهاد اون رئیس بزرگه... مارموزه!!!

مونیکا - حالا این هتل کجا هست؟!

کارلوس تا آمد جواب مونیکا را بدهد، صوفیا خمیازه کشید و مانع شد. نگاه خصمانه اش سمت دخترک روانه شد.
همچنان بی توجه به جلسه،صفحات اینترنتی را بالا و پایین میکرد. حتی نیم نگاهی به انها مخصوصا کارلوس نمی انداخت!

از وقتی که به خانه ی امن برگشته بودند، هر دو لباس هایشان را تعویض کرده و به جلسه امدند.

در تمام لحظات کارلوس نامحسوس حواسش به صوفیا بود. اما دخترک انگار او را نمی دید.

چشم غره ای به صوفیا رفت و دوباره رو به جمع ادامه داد:

- هتلی که اسناد محرمانه رو با خودش داره.... یه هتل تو سوئیسِ

دیاکو- پس.... فردا میریم سوئیس



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
67 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:59
باز کردن / نظر دهید
2022-06-04 21:58:35 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#978

کارلوس - مجبور بودم...وگرنه.... نگاهش سمت لبان صوفیا گریز زد. صوفیا که متوجه زاویه نگاه کارلوس شد مشت نسبتا محکمی به سینه ی او زد و با تندی گفت :

- وگرنه چی ؟!

نگاه کارلوس به چشمان تیره ی دختر کشیده شد.

کارلوس - اگه مجبور نبودم یه دقیقه ام تحملت نمیکردم....چه برسه به اینکه....

صوفیا با حرص غرید :

- ساکت شو.....راه بیفت تا هر چه زودتر تموم بشه....هر یه دقیقه ای که با تو میگذره عذابه !

یک تای ابرویش بالا رفت. دوباره به راه افتادند که پرسید :

- تو مشکلت با من چیه ؟!

صوفیا - اصلا برام مهم نیستی که بخوام باهات مشکل داشته باشم

پوزخند محوی روی لب کارلوس نشست که دوباره روی اعصاب صوفیا خط کشید.

کارلوس - اصلا !

صوفیا حرفش را نشنیده گرفت که ادامه داد :

- درستش اینکه بپرسم.....مشکلت با اسپانیاییا چیه ؟!

- من مشکلی با شماها ندارم اسپانیایی

کارلوس مصرانه پیگیر شد.

کارلوس - داری که راه به راه به من میگی....اسپانیایی....انگاری که داری فحش میدی !....نکنه یه روز عاشق یه پسر اسپانیایی بودی و قالت گذاشته ؟!

صوفیا لبخند تلخی زد و در دلش گفت :

- کاش اینجوری که میگی بود

اما رو به کارلوس گفت :

- مغز مریضت آزاده که هر جور دوست داره فکر کنه !

و ادامه داد : - فقط بی زحمت برای خودت فکر کن....چند دقیقه ساکت باش میخوام بخوابم

این را گفت و بدون اینکه به کارلوس اجازه اعتراض بدهد پلک روی پلک خواباند.

کارلوس چپ چپ نگاهش کرد و نگاهش را به خیابان دوخت.

بیشتر از هر زمان دیگری کنجکاو شده بود بداند دلیل تنفر او از اسپانیا و مردمانش چیست !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
46 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:58
باز کردن / نظر دهید
2022-06-04 21:57:35 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#977

- تو واقعا میخواستی اون کار و انجام بدی ؟!

بدون اینکه به صوفیا نگاه کند جواب داد :

-کدوم کار ؟!

صوفیا با غیظ ادامه داد :

- درخواست آرتور و میگم

کارلوس بی قید گفت :

- خودت چی فکر میکنی ؟!

صوفیا دیگر طاقت نیاورد صدایش را بالا برد و گفت :

-سوال منو مثل ادم جواب بده !....تو میخواستی انجامش بدی ؟!

همین کافی بود تا کاسه ی صبر کارلوس لبریز شود. ماشین را به سرعت کنار خیابان نگه داشت.

سمت صوفیا برگشت. دخترک به خاطر ناگهانی بودن توقف شان ترسید. این را می توانست از چشمانش بخواند.

سمت او مایل شد که صوفیا دستش را تخت سینه ی کارلوس گذاشت و با تندی گفت :

-برو عقب ببینم...اجازه نمیدم غلطی که اونجا نکردی و اینجا بخوای.......

کارلوس تشر زد :

-تو با خودت چی فکر کردی دختر ؟!...فکر کردی همچین کار کثیفی و جلوی اون عوضی انجام میدم ؟!....فکر کردی انقدر بی شرفم ؟!

صوفیا از رو نرفت و با عصبانیت داد زد :

- نیستی ؟!

کارلوس به بازویش چنگ زد و او را به سمت خودش کشید فاصله ی کمی بینشان بود که کارلوس داد زد :

- خفه شو

بازویش در دست او می سوخت. که از فریاد او چشمانش را بست.

- تو امانتی دست من....اون قدر شرف برام مونده که خیانت در امانت نکنم....اگه اونجا چیزی نگفتم...به خاطر هدفمون بود نه چیز دیگه....مجبور بودم....که اگه نبودم همون لحظه اولی که کثافت از دهن اون مرتیکه بیرون ریخت....گردنشو میشکستم !

دیگر از آن کارلوس خونسرد و بی تفاوتی که می شناخت خبری نبود. اما باز هم با بی پروایی حرفش را زد.

صوفیا : - پس اون بوسه چی بود ؟

طلبکارانه در چشمان عسلی کارلوس نگاه کرد. جسارت دخترک آن هم در زمانی که اسیرش بود به نظرش جالب آمد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
38 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:57
باز کردن / نظر دهید
2022-06-04 21:56:58 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #975 دوباره وارد سالن مهمانان شدند که تاریک تر از قبل شده بود. از کنار چند نگهبان گذشتند. هر ثانیه ای که می گذشت به اضطرابشان افزوده میشد. مهمانان همان حالت دیوانه وار و ناخوشایند را ادامه می دادند. به حدی فضا غیر…
56 viewsHaniye Yaghubi, edited  18:56
باز کردن / نظر دهید
2022-06-03 11:06:20 با اختصاص نیم ساعت در روز، به درآمد چند میلیونی میرسی! من یه اپلیکیشن بازاریابی قانونی و معتبر پیدا کردم، که محصولات باکیفیت رو با قیمت های خیلی خوب ارائه میده. تازه وقت تسویه حساب 70 درصد سود رو بین کاربران تقسیم می کنه. یعنی شما از خریدهای خودتون و دوستان و اطرافیان و حتی غریبه ها سود میکنین. فرقی هم نمی‌کنه خرید کالا از مرکز خرید بزرگشون باشه یا گرفتن بیمه و بلیط و شارژ و اینترنت و پرداخت قبض؛ به راحتی از همشون درآمد کسب می‌کنی. با شناسه‌ی معرف من یا لینک پایین، بیا تو این بازار پرسود: شناسه‌ی معرف: https://landing.7o3o.ir?referId=09159004435
153 viewsYAHYA Bp, 08:06
باز کردن / نظر دهید
2022-06-01 20:44:09 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#975

دوباره وارد سالن مهمانان شدند که تاریک تر از قبل شده بود. از کنار چند نگهبان گذشتند.

هر ثانیه ای که می گذشت به اضطرابشان افزوده میشد. مهمانان همان حالت دیوانه وار و ناخوشایند را ادامه می دادند.

به حدی فضا غیر قابل تحمل بود که کارلوس و صوفیا هر دو نگاهشان را به درب خروجی دوخته و نمی توانستند از آن چشم بردارند.

مبادا که نگاهشان به صحنه های عذاب آور و کثیفی بیوفتد که گویا لذت وافری به مهمانان می بخشید.

تنها چند قدم تا درب خروجی مانده بود که صدای آرتور باعث شد از حرکت بایستند.

آرتور - چارلز استوینز

همین کافی بود تا شوکه شوند. همزمان به یکدیگر نگاه کردند.

نگاهشان که بهم گره خورد. در نِی نِی چشمان ِ تیره ی صوفیا ، ترس را به وضوح دید. ترس از گرفتاری در دست آنها.

با خودش فکر کرد :

- حتی اگه اسیر بشیم خونه ی پرش برای من شکنجه و درده !....ولی اگه این دختر دستِ آرتور بیوفته.....

با یاد آوری چیزی که نیم ساعت پیش آرتور از آنها می خواست تا مقابل چشمانش انجام دهند ، فکش منقبض شد.

صوفیا اگر گیر می افتاد وحشیانه تن ظریفش را می دریدند.

فشار کمی به دست کوچک صوفیا داد. آهسته طوری که فقط او بشنود گفت :

-آروم باش....نمیزارم اتفاقی بیوفته !

این را گفت و هر دو با هم به سمت آرتور برگشتند.

صوفیا وقتی او و نگهبانانش، که پشت سرش ایستاده اند را دید حس کرد قلبش پشت گلویش دیوانه وار می کوبد.

با هر قدمی که آرتور به سمت شان بر می داشت ضربان قلبش با شدت بیشتری می کوبید.

آن قدر که تابِ نگاه کردن به آرتور را نداشت.

سرش پایین بود و تنها قوت قلبش در ان لحظه گرفتن دست کارلوس بود.

زیر چشمی به او نگاه کرد که بدون ترس ، محکم و استوار سرش را بالا گرفته ، خیره به چشمان انتقام جوی آرتور حتی پلک نمیزد.

آرتور با فاصله کمی از آنها ایستاد. جوری به هر دو مخصوصا کارلوس نگاه میکرد که انگار قصد داشت تک تک اعضای چهره شان را از بر کند.

برای روزی که آتش انتقامش شعله ور خواهد شد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
78 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:44
باز کردن / نظر دهید
2022-06-01 20:43:55 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#974

***

هانا با نگرانی لب زیرینش را به دندان گرفت. در یک ون مشکی در کوچه ای خلوت رو به اسکله به همراه دیاکو و افرادش حضور داشتند.

نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند برای همین با استرس گفت :

- چرا هیچ خبری ازشون نیست ؟!....نکنه گیر افتادن !

دیاکو همانطور که متفکرانه به کشتی خیره می شد بی سیمی که در دست داشت را به دهانش نزدیک کرد و گفت :

- همگی اماده باشید اگه تا یه ربع دیگه خبری نشد وارد کشتی میشیم.

****

لحظاتی بعد در حالی که آرتور را کنار همسرش رها میکردند کارلوس دست صوفیا را گرفت و از اتاق بیرون زدند.

خبری از نگهبان هایی که کنار اتاق حضور داشتند نبود.

صوفیا از شدت هیجان نفس نفس میزد. آن قدر اضطراب داشت که هر کس او را می دید می توانست حدس بزند اتفاق ناگواری رخ داده است.

کارلوس که حواسش بود گفت :

- نفس بکش !

صوفیا نگاه از او گرفت و به رو به رو دوخت که دو نگهبان در حال وارد شدن به سالن بودند.

سعی کرد به خودش مسلط شود و عمیق و آرام نفس بکشد. اما ضربان قلبش را که از فرط هیجان روی هزار می کوبید نمی توانست کنترلی روی آن داشته باشد.

گوشه ی لباسش را بدست گرفت تا بتواند سریع تر و راحت تر حرکت کند.

نگاه هر دو به رو به رو و نگهبانانی بود که هر لحظه به انها نزدیک تر میشدند. استرس گلوی صوفیا را خشک کرد.

به دو قدمی نگهبانان رسیدند که نگاه از آنها دزدید و به کارلوس دوخت.

نیم رخ او را می دید که هیچ نشانی از ترس و استرس در آن هویدا نبود. چهره اش کاملا آرام و خونسرد به نظر می رسید انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش چه اتفاقی در آن اتاق افتاده است !

با یک گام دیگر به نگهبانان می رسیدند که کارلوس به راهروی چپ پیچید و صوفیا هم که دستش در دست او بود به دنبالش کشیده شد.

نگهبانان را که رد کردند برای لحظاتی کارلوس سر برگرداند و وقتی نگهبانان دور شدند با خیال راحت برگشت و به رو به رو نگاه کرد.

صوفیا هم به تبعیت از او سر برگرداند کسی را پشت سرشان ندید همانجا نفسش را با صدا بیرون داد.

راهرو های ساکت و سفید رنگ را که طی کردند وارد موتور خانه ی کشتی شدند و از انجا از پله های باریکی که رو به بالا قرار داشت ، بالا رفتند.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
41 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:43
باز کردن / نظر دهید
2022-06-01 20:43:36 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #972 قبل از اینکه پا به اتاق بزارد صدای شکستن چیزی و بعد از آن ناله ی آرتور به گوشش رسید وارد اتاق که شد آرتور را دید که روی مبل افتاده و کارلوس از پشت سر با یک دست گردنش و با دیگری، دست آرتور را روی کمرش محکم نگه…
53 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-30 20:55:17 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#972

قبل از اینکه پا به اتاق بزارد صدای شکستن چیزی و بعد از آن ناله ی آرتور به گوشش رسید

وارد اتاق که شد آرتور را دید که روی مبل افتاده و کارلوس از پشت سر با یک دست گردنش و با دیگری، دست آرتور را روی کمرش محکم نگه داشته، از دیدن آن دو شوکه شد.

کمی آن طرف تر تختی قرار داشت که زن بیماری روی آن دراز کشیده بود.

کارلوس از صوفیا خواست تا زیر بالشت ها را چک کند.

درست زیر بالشت زن یک اسلحه پیدا کرد و در حالی که با چهره ای در هم ، به زنی که دراز کشیده و صورتش کاملا سفید و بی روح به نظر می رسید نگاه میکرد ، اسلحه را بیرون کشید.

و به سمت کارلوس رفت.

کارلوس - یه اسلحه دیگه باید تو کشو باشه

کمی آن طرف تر درست کنار مبل یه کمد چوبی قرار داشت.

یکی یکی کشوهای آن را گشت. اسلحه ی دیگری پیدا کرد و ان را به کارلوس داد.

آرتور در حالی که از وحشت و هیجان نفس نفس میزد گفت :

- شما کی هستین ؟!....هر چی بخواین بهتون میدم....اما منو نکشید.....خواهش میکنم کارلوس یک تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت :

-هر چی بخوایم ؟!.....خوبه !.....پس بهمون بگو مدارکی که مربوط به رئیس باند ایتالیاست کجاست ؟!

آرتور - متاسفم ولی من نمیتونم اونا رو بهتون بگم

کارلوس در حالی که اسلحه اش را به طرف او میگرفت آرتور را رها کرد و گفت :

- به نفعته بگی وگرنه....

تخت را دور زد و به سمت همسر آرتور رفت بالای سر زن ایستاد.صوفیا اسلحه اش را به طرف آرتور گرفته بود و او از ترس نمی توانست کوچک ترین حرکتی کند.

کارلوس نگاهش را به زن بیمار روی تخت انداخت که از ناتوانی زیاد تنها نفس های بی رمقش بود که به او زندگی می بخشید.

دستش را زیر سر زن گذاشت ، و آن را بلند کرد. لوله اسلحه اش را در دهان زن فرو کرد و رو به آرتور گفت :

-اگه نگی مدارک کجاست درجا زنتو میکشم

آرتور با ترس فریاد زد : نه...خواهش میکنم....با اون کاری نداشته باش....التماست میکنم

کارلوس - برای بار اخر ازت میپرسم....مدارک کجاست ؟!

نگاه صوفیا با وحشت بین کارلوس و ارتور رد پ بدل میشد. باورش نمیشد که او قصد دارد زن را بکشد.

آرتور با صدایی لرزان و دستپاچه گفت :

- باشه....بهت میگم....همه چیز رو بهت میگم

کارلوس با چشمانش آرتور را هدف گرفت که، زن از غفلت لحظه ایِ کارلوس استفاده کرد.

دستش را روی انگشت کارلوس که کنار ماشه بود گذاشت و قبل از اینکه کارلوس بتواند جلویش را بگیرد ، ماشه را کشید.

صدای گلوله و پاشیده شدن خون به روی دیوار همزمان با فریاد " نه " آرتور اتاق را برداشت.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
107 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-30 20:54:55 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#971

آرام به گونه ای که فقط خودش و صوفیا بشنود گفت :

- مجبوریم

خشم را در چشمان دخترک می دید و با نگاه ناراحت و گره بین ابروانش به او پاسخ داد.

وقت برای تعلل نداشت برای همین کمی او را به سمت آرتور چرخاند و قبل از اینکه صوفیا بتواند مخالفت کند دستش را به میان موهای قهوه ای صوفیا فرو برد.

و پشت سرش را با دست گرفت. صوفیا خودش را آماده کرد که با مشت به صورت او بکوبد اما کارلوس با زیرکی مچ دستش را گرفت و راه اعتراض را بر لب های صوفیا بست.

همین کافی بود تا به دخترک شوک وارد شود و ضربان قلبش بالا برود. چیزی در دلش فرو ریخت.

خشم و اعتراضش جای خودش را به قطره ی اشکی داد که بر روی گونه اش چکید.

کارلوس با لمس خیسی قطره اشکی که روی گونه صوفیا حس میکرد کنار کشید.

از هیجان نفس نفس میزد که نگاه متعجبش به چشمانِ نم دار دخترک کشیده شد.

چشمان تیره ی او ، برای کارلوس به مانند جعبه ی اسرار آمیزی بود که راز های زیادی در خودش پنهان کرده.ـ

از دیدن چشمان اشک آلودش ، ابروهایش در هم شد.

که آرتور گفت :

- می تونید اونو به گریه بندازید ؟!

سر برگرداند و به آرتور خیره شد. با چهره ای خنثی جواب داد :

- برای به گریه انداختن هیلی نیازی به وسیله ندارم....اما بدم نمیاد امتحان کنم !

صوفیا با چانه ای لرزان به نیم رخ خونسرد و بی تفاوت کارلوس نظر انداخت در دلش او را لعنت میکرد.

چه قدر این مرد وقیح بود و نمی دانست.

حرف کارلوس به مذاق آرتور خوش آمد که با لبخند از جا برخاست.

و گفت :-من وسیله ای دارم که برای اینکار عالیه....الان براتون میارم به طرف دری رفت که در اتاق وجود داشت کنار در صفحه ی دکمه دار کوچکی قرار داشت.

آرتور رمز آن را زد و در باز شد.

کارلوس آرام بدون اینکه به چهره ی درهم صوفیا نگاه کند گفت :

- الان وقتشه....دنبالم بیا

این را گفت و پشت سر آرتور وارد اتاق شد.

صوفیا در حالی که به صورتش دست می کشید به راه افتاد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
66 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:54
باز کردن / نظر دهید