2022-05-30 20:55:17
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#972
قبل از اینکه پا به اتاق بزارد صدای شکستن چیزی و بعد از آن ناله ی آرتور به گوشش رسید
وارد اتاق که شد آرتور را دید که روی مبل افتاده و کارلوس از پشت سر با یک دست گردنش و با دیگری، دست آرتور را روی کمرش محکم نگه داشته، از دیدن آن دو شوکه شد.
کمی آن طرف تر تختی قرار داشت که زن بیماری روی آن دراز کشیده بود.
کارلوس از صوفیا خواست تا زیر بالشت ها را چک کند.
درست زیر بالشت زن یک اسلحه پیدا کرد و در حالی که با چهره ای در هم ، به زنی که دراز کشیده و صورتش کاملا سفید و بی روح به نظر می رسید نگاه میکرد ، اسلحه را بیرون کشید.
و به سمت کارلوس رفت.
کارلوس - یه اسلحه دیگه باید تو کشو باشه
کمی آن طرف تر درست کنار مبل یه کمد چوبی قرار داشت.
یکی یکی کشوهای آن را گشت. اسلحه ی دیگری پیدا کرد و ان را به کارلوس داد.
آرتور در حالی که از وحشت و هیجان نفس نفس میزد گفت :
- شما کی هستین ؟!....هر چی بخواین بهتون میدم....اما منو نکشید.....خواهش میکنم کارلوس یک تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت :
-هر چی بخوایم ؟!.....خوبه !.....پس بهمون بگو مدارکی که مربوط به رئیس باند ایتالیاست کجاست ؟!
آرتور - متاسفم ولی من نمیتونم اونا رو بهتون بگم
کارلوس در حالی که اسلحه اش را به طرف او میگرفت آرتور را رها کرد و گفت :
- به نفعته بگی وگرنه....
تخت را دور زد و به سمت همسر آرتور رفت بالای سر زن ایستاد.صوفیا اسلحه اش را به طرف آرتور گرفته بود و او از ترس نمی توانست کوچک ترین حرکتی کند.
کارلوس نگاهش را به زن بیمار روی تخت انداخت که از ناتوانی زیاد تنها نفس های بی رمقش بود که به او زندگی می بخشید.
دستش را زیر سر زن گذاشت ، و آن را بلند کرد. لوله اسلحه اش را در دهان زن فرو کرد و رو به آرتور گفت :
-اگه نگی مدارک کجاست درجا زنتو میکشم
آرتور با ترس فریاد زد : نه...خواهش میکنم....با اون کاری نداشته باش....التماست میکنم
کارلوس - برای بار اخر ازت میپرسم....مدارک کجاست ؟!
نگاه صوفیا با وحشت بین کارلوس و ارتور رد پ بدل میشد. باورش نمیشد که او قصد دارد زن را بکشد.
آرتور با صدایی لرزان و دستپاچه گفت :
- باشه....بهت میگم....همه چیز رو بهت میگم
کارلوس با چشمانش آرتور را هدف گرفت که، زن از غفلت لحظه ایِ کارلوس استفاده کرد.
دستش را روی انگشت کارلوس که کنار ماشه بود گذاشت و قبل از اینکه کارلوس بتواند جلویش را بگیرد ، ماشه را کشید.
صدای گلوله و پاشیده شدن خون به روی دیوار همزمان با فریاد " نه " آرتور اتاق را برداشت.
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
@Bookscase
107 viewsHaniye Yaghubi, edited 17:55