Get Mystery Box with random crypto!

داستانها و دلنوشته ها

لوگوی کانال تلگرام dastan_vaghei — داستانها و دلنوشته ها د
لوگوی کانال تلگرام dastan_vaghei — داستانها و دلنوشته ها
آدرس کانال: @dastan_vaghei
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 4.05K
توضیحات از کانال

سلام
دلنوشته های شما بدون ذکر نام در کانال قرار داده میشود
و دوستانی می توانند نظرات و تجربیات خود را درمورد آن موضوع بیان کنند
دلنوشته هارو به آیدی زیر بفرستید 👇👇👇
@niluad

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 52

2021-08-17 10:41:04
شما به میزان ایمان و اعتماد به نفستان ، "جوان"
و به اندازه تردیدها و ترستان
"پیر"می شوید؛
در حد آرزوهای تان "موفق"،
و همسنگ نا امیدی های تان
"شکست"خواهید خورد


@dastan_vaghei
1.4K views07:41
باز کردن / نظر دهید
2021-08-16 14:30:28 #دلنوشته_6647

با سلام و خسته نباشید خدمت شما
من دختری ۳۰ ساله هستم که تقریبا سه پیش در دوران عقد جدا شدم


و بعد از جدایی کلا محل کارمو تغییر دادم
و کسی نمیدونه من جدا شدم


از صبح تا عصر سرکار هستم و زیاد اهل خیابون گردی نیستم و روابطم با دوستانم فقط در حد تلفنی شده و دیدار حضوری ندارم باهاشون





از لحاظ قیافه خداروشکر طبق گفته ی اطرافیان خوب هستم
و تحصیلات هم دارم



مشکل من اینه که در هر حاضر خواستگاری ندارم و واقعا حس میکنم سر این موضوع مامانم غصه ی منو میخوره



نمیدونم چیکار کنم


چون نمیتونم برم سراغ دوستی و اینجور چیزا


چون بچه نیستم



اگه کیس ازدواج باشه حاضرم در حضور خانواده باهاش معاشرت داشته باشم


ولی خب خواستگار نیست...




ممنون میشم دوستان راهنمایی بفرمایید تا چکار کنم
1.8K views11:30
باز کردن / نظر دهید
2021-08-16 09:25:42
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﻦ،
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﻭ ﺍﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻦ...

ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺩﻣﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ...

@dastan_vaghei
456 viewsedited  06:25
باز کردن / نظر دهید
2021-08-14 09:12:13 خانوادت چطور آدمایی هستن وهرگز هرگز هرگز نمیبخشمشون ویه روزی باید تاوان این تهمتشون رو بدن وجواب دونه دونه اشکای بچه ام بدن خلاصه همش دخالت میکردن به خانواده ام هم که اجازه نمیدادن بیان وحمایتم کنن مامانم که میومد بهم سر بزنه همش مادر شوهرم کنار من بود که مبادا حرفی بزنم از زور گویی شون وظلمی که در حقم میکنن وسر از زندگیم در بیاره وپیش مامانم میگفت خوب دختری تربیت کردی همه جوره پشت شوهرش هست بدون اجازه شوهرش جایی نمیره ویه جوری جلو مادرم دهن منو میبست ؛شوهرمم دیگه همین شهر خودمون کار میکرد مرد خوبیه ولی همش بخاطر اینکه تو خانواده زور گویی بزرگ شده بود به من میگفت صبر کن تا حالا که بهشون احترام گذاشتی از این به بعد هم همینطور باشه منم همچنان به این اخلاق بدم عادت کردم دخترم که اومد کمی حال وهوام بهتر شد زندگی گذشت وگذشت تا ۸ سال پیش پدر شوهرم سرطان گرفت شوهرم تمام هزینه های درمانش رو داد چون خودش نه بیمه داشت نه حقوقی شوهرم چون بچه اول بود خیلی احساس مسئولیت میکرد حتی بهترین بیمارستان خصوصی تهران برد برا کارا رادیو تراپی وشیمی درمانیش خلاصه زود فهمیدن ودرمان بهش جواب داد وخوب شدونه مادر شوهرم با اون همه طلا که داشت ونه برادراش هیچکدوم پشت شوهرم نبودن وتک وتنها همه کارا پدرش رو کرد برا خواهراش جهیزیه خرید وبرا پدرش ۲ طبقه خونه ساخت وبرادراشو سر وسامون داد وبراشون خونه ساخت چون شوهرم تو کار ساخت وسازه مسکن بود ولی خودمون همچنان مستاجر اول همه اونارو جابجا کرد تا اومد برا خودمون خونه بسازه یهو خونه وزمین ومصالح گرون شدوما همچنان مستاجر هستیم دو سال پیش شوهرم یه آدم از خدا بیخبر پولمون رو گرفت که باهاش سرمایه گذاری کنن بصورت شراکتی که اونم کلاهبردار بود وپول مارو برد وهنوز نتونسته بهمون بده دوسال پیش دقیقا دو شب مانده به عید دایی شوهرم خونه اش رو میخواست پسرش به مشکل مالی خورده بود وپول لازم وگفت تا به تعطیلات نخورده من فوری میخوام خونمو بفروشم پسرم ۱۰ فروردین چک داره باید پول بزارم بحسابش وماهم شب عید آواره شدیم چون ما فقط اجاره بها میدادیم پول پیش اصلا نداشتیم دست دایی شوهر وحسابی بی پول بودیم؛ پدر شوهرم اومد وبازور وسایلمون رو برد خونش طبقه دوم خالی بود خونه ای که شوهرم خودش ساخته بودمن مخالفت کردم که شوهرم گفت چاره ای نداریم نه پول داریم نه الان جایی خونه گیر نمیاد حالا بریم تا بعد تعطیلات میگردیم وخونه پیدا میکنیم منم به ناچار قبول کردم ورفتیم وضع کار بد بود شوهرم بیکار بود وفقط با ماشینمون مسافر کشی میکرد ۴ ماه گذشت وپدر شوهرم شروع کرد به غرغر کردن وبه شوهرم گفت من داماد دارم وخونمو میخوام بدم اجاره اگه داری ماهیانه یک میلیون بده اگه نه برو بیرون شوهرم شوکه شد گفت فعلا پول پیش ندارم صبر کن خلاصه شوهرم دیگه طاقت نیورد وبه روش آورد که منم ۲۳ سال زندگیمو به پای شماوبچه هات ریختم براتون زحمت کشیدم خونه رو خودم ساختم ومیشینم تا وضعم یکم روبراه بشه بعد خودم میرم واجاره بها هم ندارم بهت بدم هر کار میخوای بکن که بدون معطلی رفت وبرا شوهرم مأمور آورد وازش شکایت کرد وگفت میرم حکم تخلیه هم میگیرم وآبرو برات نمیزارم ما هم مجبور شدیم ماشینمون رو فروختیم واومدیم یه شهر دیگه خونه گرفتیم والان نزدیک دوساله که شوهرم دیگه با خانواده اش هیچ ارتباطی نداره ومدام داره حرص میخوره وافسوس گذشته رو وبی چشم ورویی خانواده اش رو که هیچ بویی از انسانیت نبردن وعذاب وجدانی که چرا من اینقدر به تو ودخترم ظلم کردم وحق شمارو دادم به اونها وهمه جوره احترامشون رو داشتم وخجالت زده روی دخترم هستم که چطور برام مأمور آورد مگه دزدی کرده بودم؟ مگه مال کسی وخوردم ؟مگه باهاشون درگیری داشتم وآبروشونو بردم؟خواهرا وبرادرام پشتم نبودن وهرکی سر زندگیش بود ولی جور پدرومادرم رو من کشیدم انگار فقط بابا مامان من بودن ازاین همه فرق گذاشتن بین اولادشون بیزاره میگه چرا دختراش باید آزاد باشن حق طلاق وحضانت داشته باشن مهریه های سنگین وخونه وزمین وهزار کوفت وزهر مار دیگه ولی برا تو گفتن ما رسم خونه واینا نداریم چرا فقط به تو ظلم کردن چرا دوتا عروس دیگه اش رو اینطور باهاشون رفتار نکردن چون مقصر منم که بهشون رو دادم واز اونموقع تا حالا الان دوسال روح وروان شوهرم بهم ریخته وعذاب وجدان بدی داره وروزی هزار بار از من طلب بخشش میکنه ومیگه چطور نمیدیدم خواهرام از شهرستان میان ماهی یکبار بهشون سر میزنن ولی تو که خانواده ات نزدیکت بودن ونمیزاشتن بری چون من مقصر بودم وهمش داره خودش رو سرزنش میکنه ومنم میترسم خیلی باهاش صحبت میکنم دلداری بهش میدم میترسم خدایی نکرده سکته کنه همش تو خودش یه چند روز کار میره ده روز نمیره نمیدونم چکار کنم ببخشید حال وروز زندگیم زیاد بود ببخشید که خیلی طولانی شد وحلال کنید واز شما میخوام خالصانه راهنمایی بفرمائید
1.5K views06:12
باز کردن / نظر دهید
2021-08-14 09:11:35 #دلنوشته_6646

سلام دوستان عزیز خواهران وبرادرای گلم
خودم ۴۳ ساله همسرم ۴۹ ساله ویک گل دختر ۱۸ ساله دارم مدت زیادی که این کانال رودنبال میکنم ؛ چقدر ناراحت میشم وقتی که دلنوشته هاتون رو میخونم ؛ من تمام این دردها؛ غم وغصه ها ؛ ناراحتیها؛ دل نگرانیها؛ تلاش برا ادامه زندگی؛ تنهائیهاوبی همدمیها وووووهزاران چیز دیگه رو ؛با بند بند وجودم حس میکنم چرا که در زندگی مشترک ۲۳ ساله ام همه این بی مهریها وناملایمات رو کم وبیش طعم تلخش رو چشیدم ؛شوهرم مرد خوبیه خداروشکر آدم کاری ؛زرنگ ؛ مهربان ؛ دلسوز ؛ من این ناملایات رو از طرف خانواده خبیثش از اون پدرش که ادعای خدایی میکنه ومادر بی ذات وخدا نترسش وخواهران فتنه انگیزش و برادرای فرصت طلبش ؛بله دوستای گلم از روزی که وارد این خانواده شدم گول ظاهرشون رو خوردم چون همسایه بودیم وهمه میدیدن که خانواده به ظاهر خوبی هستن ؛بطور سنتی ازدواج کردیم ۱ سال عقد بودم ولی تواین یکسال نتونستم سر از رفتارهای این خانواده دربیارم ظاهر بسیار خوب وفریبنده ای داشتن خدا ترس بودن همش میگفتن عروس مثل دختر خود آدم وهزاران حرف دیگه که هرکسی اینهارو میدید میگفتن بهتر از این خانواده دیگه کسی نیست فوق العاده سیاستمدار بودن ولی همه این رفتارهاشون تا روز بعداز عروسی بود از اونروز بعد از اتمام مراسم عروسی وارد پادگان شدم پدرش صدا زد من و بهم گفت از امروز که عضو این خانواده شدی حرف اول ومن میزنم وحرف آخر رو هم خانمم ؛شوهرتم باید به حرف من باشه همانطور که تا حالا بوده ومن صلاح این و۵ تا بچه دیگه ام روبهتر میدونم وبا زندگی با ما بهتر که خودت رو وفق بدی ؛ من که خیلی شوک شده بودم بعد از رفتن به اتاقمون به شوهرم گفتم بابات شوخی میکنه؟؟؟ گفت یه گوشت رو در کن یکی رو دروازه زیاد به این چیزا فکرنکن من سعی میکنم زود از این خونه بریم وزندگیمون رو جم وجور کنیم خلاصه ۲ سال باهم تو خونشون بودیم که تو این دوسال حتی یکبار بی احترامی نه به پدر ومادرش نه خواهراش وفامیلش نکردم ؛بعد از پا گشا عروسیمون که رفتم خونه پدرم که فقط ۵ دقیقه با ما فاصله داشتن دیگه نزاشتن من برم خونه بابام یا حداقل زنگ بزنم ( که خانواده ام پیگیر شدن که چرا نمیای خونمونن ؟چرا تلفن نمیزنی؟؟ مشکلی داری؟؟) وقتی که شوهرم میومد میرفتیم خونه پدرم؛ مادرم وبابام از من میپرسیدن که اذیتت میکنن منم حفظ ظاهر میکردم واز زندگیم هیچی پیششون نمیگفتم که چه اتفاقی افتاده حتی بغضی که تو گلوم بود رو حس میکردن غمی که تو چهر ام بود رو میدیدن ولی من دم نزدم؛ حرفی نزدم بهشون که مبادا ازرو دلسوزی حرفی بزنن بشه دخالت وزندگیم از هم بپاشه ؛ من تو خانواده بزرگ وپر جمعیتی بودم ؛ درسته پدر ومادرم سواد نداشتن ولی خیلی سطح درک شون بالا بود تو زندگی هیچ کدوم از خواهر برادرام دخالت نکردن وحتی این اجازه رو هم به ما ندادن که تو زندگی کسی سرک بکشیم همه جوره پشتمون بودن حمایتمون میکردن ولی دخالت اصلا ؛پدر مرحومم روح خیلی بزرگی داشت ومرد فوق العاده زحمت کشی بود در سن ۷۰ سالگی هم کار میکرد ؛تو این دوسال شوهرم راه دور کار میکرد ودو ماه یکبار میومد منم کلفت خونه اشون بودم از کار خونه بگیر تا قالی بافی وحق هیچگونه اعتراضی هم نداشتم تا شوهرم اومد ودیوار به دیوار خونشون خونه دائیش رو اجاره کردیم وبمدت ۱۶ سال نشستیم با اینکه جدا بودیم ولی یه کمی روابط بهتر شد با خانواده ام رفت وآمد داشتم ودیگه حس کردم راحت شدم ولی دخالتها همچنان ادامه داشت وشوهرم همچنان بمن میگفت صبر کن خدابزرگه ظلمی نبود که نکنن ؛ من باردار شدم ولطف خدا شامل حالم شد وخدا یه ماه دختر گل بهم هدیه داد وشد مونس وهمدمم باهزار بدبختی زایمان کردم ۲ ماه از زایمانم گذشته بودخواهر شوهرم که مجرد بود اومد خونمون یه کلمه گفتم وای این بچه دیوانه ام کرده دیشب اصلا نخوابید خسته شدم از همین یه داستانی به دروغ برام درست کرد ورفت به مامانش گفت که داره بچه رو میزنه ومامانش اومد بچه رو گرفت وبمن گفت تو استراحت کن دیشب همش صدا بچت میومد خونمون منم کمی کارامو کردم وناهارم رو درست کردم رفتم بچه روبیارم گفت تو لیاقت بچه رو نداری شنیدم دخترت رو کتک زدی که چرا نمیخوابی تا منم بخوابم دیگه اینجا بود که طاقتم طاق شد وبرا اولین بار باهاشون دعوا کردم که تو همین حین شوهرم رسید وچه دروغهایی گفتن وشوهرم باور کرد وخودشم رفت خونه پدرش ودوروز بچه رو بمن ندادن صدای گریه هاش که میومد وشیر میخواست واین دوروز به دخترم آب قند داده بودن آتیش میگرفتم شوهرم اومد خونه تا براش وسیله ببره بلند شدم وضو گرفتم دست زدم رو قرآن گفتم به این قرآن من دخترم ونزدم مگه بچه دو ماهه زدن داره؟؟ باورت میشه؟؟ خواهرت دروغ گفته وماجرارو براش تعریف کردم وبهش گفتم همه جوره ظلماشون رو تحمل کردم اینو دیگه نمیتونم اگه تا ۱۰ دقیقه دیگه دخترموآوردی که هیچ اگه نیوردی خودمو میکشم تا همه بفهمن...
1.4K viewsedited  06:11
باز کردن / نظر دهید
2021-08-14 09:11:05 #دلنوشته_6645 باسلام خدمت همه شما،میخواستم مشکلمو بگم ،لطفا راهنماییم کنید ،،،،من 32سالمه و شوهرم 37،،،یازده ساله ازدواج کردم،شوهرم باهام خوبه خیلی ،ولی مشکلی که داره اینه که با تلفنی با دخترها ارتباط داره ،،،میگه سرکارشون میزارم،عادت کرده دیگه،،،منو خیلی…
1.4K views06:11
باز کردن / نظر دهید
2021-08-14 09:09:00



دیروزت خوب یا بد گذشت؛
امروز روز دیگرى است،
قدرى شادى
با خود به خانه ببر؛
راه خانه ات
را که یاد گرفت،
فردا با پاى خودش مى آید.
شک نکن ..

@dastan_vaghei
1.4K views06:09
باز کردن / نظر دهید
2021-08-13 11:49:47 #دلنوشته_6645

باسلام خدمت همه شما،میخواستم مشکلمو بگم ،لطفا راهنماییم کنید ،،،،من 32سالمه و شوهرم 37،،،یازده ساله ازدواج کردم،شوهرم باهام خوبه خیلی ،ولی مشکلی که داره اینه که با تلفنی با دخترها ارتباط داره ،،،میگه سرکارشون میزارم،عادت کرده دیگه،،،منو خیلی دوست داره ،،،،ولی من خیلی داغون میشم میبینم تلفن دستشه ،اعصابم خراب میشه،لطفا راهنماییم کنید که چکار کنم ،،،،
600 viewsedited  08:49
باز کردن / نظر دهید
2021-08-13 11:49:33 #دلنوشته_6644

سلام خسته نباشید،لطفا مشکل منم بزارید تو گروه،من دوتا دختر دارم ک سرشون شپش زده ،لطفا ی راهکار بدید یا ی داروی خوب ک از سر شپش ها راحت بشیم لطفا هرچه سریعتر جواب بدید،ممنون از همتون
603 views08:49
باز کردن / نظر دهید
2021-08-13 11:48:44 #دلنوشته_6643

سلام عزیز مخوبی واقعا ممنون از کانال خوبت یه سوال داشتم
من یه پسر خواهر دارم17 سالش 9سالش که بود پدر مادرش از هم جدا شدن تو این چند سال پدرش حتی بهش زنگ هم نزده خواهرم دوسال هست که ازدواج کرده شوهرش خیلی خوب خداییش انقدر به بچه های خواه رم میرسه که نگو حتی از یه پدر واقعی بیشتر حتی باصدای بلند با بچه های خواهرم حرف نمیزنه همیشه با مهربونی رفتار میکنه اما این پسر اصلا حرفشون گوش نمیکنه اصلا محل شوهر خواهرم نمیده خیلی بد اخلاق اصلا به حرف خواهر م اینا گوش نمیده اصلا هرچی باهاش حرف میزنن یک کلام حرف نمیزنه خیلی اذیت میکنه توراخدا بزارید کانال اگه اعضا تجربه ای یا دعایی دارن که این پسر خوب بشه بهمون بگن ما میترسیم دوباره زندگی خواهرم خراب کنه با این رفتاراش خواهرم تو زندگی قبلیش خیلی عذاب کشیده ممنون ازتون
587 viewsedited  08:48
باز کردن / نظر دهید