2023-04-07 14:37:31
#پارت227
ترس برم میداره و با وحشت از کیان فاصله میگیرم .چشمهای تب دارش و بهم میدوزه اشاره ای به پشت سرش میکنم و با ترس میگم:کیان یکی مارو دید ! مطمئنم یه سایه اون جا تکون خورد .
مسیر اشاره امو دنبال میکنه و میگه: مطمئنی ؟ به خدا قسم خودم دیدم، کیان بیچاره شدم اگه یک کلاغ چهل کلاغ بشه به گوش آقاجونم برسه بدبخت میشم .
کیان : هیش ترمه آروم باش ! از کجا معلوم تو رو شناخته باشه !
-فاصله کمه کور که نیست میبینه .
کیان : خوب شاید یه رهگذر بوده راه رفته رو برگشته برای هر چیزی انقدر خودتو عذاب نده باشه ؟
با اینکه دلم شور میزنه و از استرس رو به موتم اما ناچارا سری تکون میدم .
با ناراحتی میگم تا بیشتر از این گندش در نیومده من برم ! دستمو بالا میبره و عمیق میبوسه ، لبخند تلخی میزنم و با ناراحتی میگم :خداحافظ کیان !
نگاهشو ازم میگیره و سری تکون میده ، با لب و لوچه ی آویزون از ماشین پیاده میشم و به سمت مدرسه میرم ،
مستانه و فریبا رو تشخیص میدم .
چشمهای هر دوشون با دیدن من گرد میشه . لبخندی میزنم و به سمتشون میرم ، مستانه به سختی از شوک بیرون
میاد و با لکنت میگه :
-تو ... تو...تو کجا بودی ؟
شونه ای بالا میندازم و میگم :تو فکر کن یه هفته خواستم تنها باشم .
مستانه : یعنی بابات شک نکرد تو با نیومدی ؟
-ظاهرا که نکرد سها کجاست ؟
به جای مستانه فریبا میگه : گفت میرم از این سوپری که کوچه پشتی آب معدنی بخرم اما غیب شد خیلی وقته رفته !
1.4K views11:37