2022-06-23 22:34:56
#حرارت_تنش_630
لباسام رو که پوشیدم
روشنک خانوم هنوز همونطور پشت به من ایستاده بود و می تونستم حدس بزنم تا چه حد کلافه شده.
- من لباس پوشیدم.
میتونید برگردید روشنک خانوم.
چرخید سمتم و پرسید:
- خوبی؟ خوب خوابیدی؟
لبخند زورکی زدم و جواب دادم:
- بله مرسی.
حقیقتش من انقدر خوب خوابیده بودم
که حتی نمی دونستم چطوری یهو توی خواب لخت شدم؟!
نشست کنارم لبه ی تخت و گفت:
- احتمالا موضوعی که میخوام
راجع بهش حرف بزنم رو خودت بدونی و خب فردین قبلا راجع بهش حرف زده باشه.
یکم نگران بودم.
می ترسیدم که نکنه پشیمون شده و نمیخواد من با فردین ازدواج کنم؟
لبم رو کمی با زبونم خیس کردم و لب زدم:
- بفرمایید، من سراپا گوشم.
بیشتر بهم نزدیک شد.
انقدری که بدن هامون چفت هم شد و دستام رو بین دستاش گرفت.
دلم می خواست سرش داد بزنم و بگم:
- د جون بکن حرف بزن.
اما حیف نمی شد.
من باید صبر و تحمل می کردم و از اونور هم روشنک خانوم قصد حرف زدن نداشت.
از سکوتش کلافه شدم و گفتم:
- میشه بگید؟ من یکم نگرانم.
لبخندی زد و جواب داد:
- نگران نباش عزیزم.
دلم می خواست
می تونستم یه مشت بکوبونم توی دهن خوشگلش که انقدر الکی لبخند تحویل من نده.
اما فقط به زور لبخند زدم و گفتم:
- باشه چشم.
زنیکه قصد حرف زدن نداشت که نداشت!
1.8K views19:34