2022-04-20 22:10:11
#حرارت_تنش571
صداش خیلی مظلوم و ترسیده بود.
نفس عمیقی کشیدم، چندتا پشت سرهم و طولانی تا بتونم به خودم مسلط باشم و عصبی نشم.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و زیر گوشش پچ زدم:
- باشه داد نمیزنم.
انگار منتظر بود
من آروم بشم تا اونم کنج آغوشم آروم بگیره و دیگه مثل بید نلرزه م اشک نریزه.
- خوبی بهاره؟
فین فین کنان جواب داد:
- آره.
کمرش رو نوازش وار دست کشیدم و پرسیدم:
- چرا همچین کردی آخه دختر؟
با چشم های اشکی بهم خیره شد و لب زد:
- تو همش سرم داد میزنی.
اخم ریزی کردم و جواب دادم:
- تقصیر خودته که صدامو میبری بالا.
انگار اشتباهاً باعث شدم
دوباره بیفته رو دور فین فین و اشک ریختن و گریه کردن!
- بسه بهاره.
اینهمه اشکو از کجا میاری دختر؟ سرم رفت.
دستم رو گذاشتم زیر چونه ش، صورتش رو کمی بردم بالا و به چشم هاش خیره شدم.
- بهم نگاه کن و بگو چته.
لبش رو به دندون گرفت و زمزمه کرد:
- گفتم که.
منتظر و متعجب نگاهش کردم و ادامه داد:
- همش سرم داد میزنی و ناراحتم می کنی.
بقیه نگاهمون می کنن آبروم میره با داد زدنت...
اشک هاش دوباره جاری شد و گفت:
- اصلا لباس عروس نمیخوام.
دخترک بیچاره حق داشت.
من اصلا به شخصیت و غرورش موقع عصبانیت فکر نمی کردم م فقط داد می زدم.
با غم تشر زد:
- بغلم نکن، برو کنار.
2.1K views19:10