2022-08-31 20:57:33
#حرارت_تنش_694
لباس پوشیده حاضر و آماده از عمارت بیرون زدم.
روشنک دیشب فقط وسایلش رو جمع کرده و هنوز نرفته بود.
برای همین بهش پینشهاد دادم
تا بیاد و من برسونمش خونه ش یا اگه میخواد بره شهر با خودم ببرمش.
- من دارم شهر.
تو میری خونه ت همینجا یا میری شهر؟
چمدونش رو داد دست خدمتکار تا ببره بیرون و جواب داد:
- میرم شهر.
لبخندی زدم و گفتم:
- من می رسونمت.
بعد از گفت و گویی که باهم داشتیم
دشمنی اولیمون از بین رفته بود و با لبخند با هم حرف میزنیم.
- مزاحمت نمیشم.
چمدون باقی مونده ش رو به دست گرفتم و جواب دادم:
- مزاحم نیستی و مراحمی.
باهم از پله ها پایین رفتیم و پرسید:
- میری دنبال نغمه؟
با یادآوری نغمه یه لبخند بزرگ صورتم رو گرفت و جواب دادم:
- اره.
خندید و گفت:
- خیلی به هم میاید.
ذوق زده پرسیدم:
- واقعا؟!
چشمکی زد و جواب داد:
- واقعا.
چمدون هاش رو گذاشتم صندوق عقب.
روشنک صندلی شاگرد نشست، هیچ کس نیومد بدرقه ش حتی خود فردین!
نگاهی به اطراف انداخت و لب زد:
- فکر نکنم هیچ وقت دلم برای اینجا تنگ بشه!
حرفی نزدم و با فشردن پدال گاز به سرعت از عمارت بیرون زدم.
776 viewsedited 17:57