2022-04-23 20:38:02
#حرارت_تنش574
- لبخند میزنی فردین جان، خبریه؟
با صدای شهره از هپروت بیرون اومدم و جواب دادم:
- خبر که فقط سلامتی.
با گوشه ی چشم به لبخند بزرگ روی لبم اشاره کرد و گفت:
- ولی اون لبخند چیزای دیگه ای میگه ها.
دستی به چونه ام کشیدم و زمزمه کردم:
- ای بابا، حرف درمیاره این لبخنداهم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خواستم بهت بگم که واقعا برات خوش حالم.
دستی به لبم کشیدم و زمزمه کردم:
- لطف داری.
قبل از اینکه شهره حرفی بزنه، بهاره صدام زد و گفت:
- فردین خان اون بیرونی؟
تقه ای به در زدم و جواب دادم:
- آره، باز کن بیام داخل اگه پوشیدی.
چند ثانیه ای طول کشید تا کمی لای در رو باز کرد.
- بیا کمکم کن زیپش رو ببینم.
شهره منتظر نگاهم کرد.
قطعا اونم دلش می خواست لباس رو تن بهاره ببینه و نظر بده راجع بهش.
اما من دلم نمی خواست
کسی زودتر از خودم اون دختر رو با لباس عروس ببینه؛ برای همین سریع از بین در رد شدم و داخل رفتم.
- اومدی؟ زیپش رو ببند لطفا.
بهاره پشت به من بود.
چیزی جز کمر سفید و باریکش به چشمم نیومد اما جلوی خودم رو گرفتم تا لختش نکنم.
- فردین خان...
از تشر بهاره به خودم اومدم.
جلو رفتم بوسه ای اول پشت گردنش کاشتم و زمزمه کردم:
- دختر چه کمر باریکی داری.
و بعد زیپ لباسش رو آروم و با حوصله بالا کشیدم.
1.8K views17:38