2022-09-04 20:31:50
#قسمت چهارصدوپنجاه وشش وچهارصدوپنجاه وهفت
نجوای بی صدای عشق
با صدای زنگ تلفن زود رفتمو گوشی رو برداشتم و صدا رو رو پخش گذاشتم...
-الو نجوا...
هوتن:داداش... داداش تویی
-سلام داداشم خودمم...
-تو کجایی... کجایی که ما مردیم از نبودت....
مامان مهلا:هیرادمم... مامان بمیره برات مادررر
میامو میگم... فقط بهم بگو از پدرام خبر داری...
-پدرام؟!
هوتن صدارو از بلندگو خارج کرد و من دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم.
هوتن-نه... اونم رفت... سه روز پیش از کشور خارج شد... نه .... اون... باشه... باشه... فقط زود بیا... خودم بیام دنبالت؟!باشه باشه... خودم میام ...
پیدا میکنم...داداش... مراقب خودت باش تا برسم بهت...
تماس قطع شد
مامان مهلا و هلیا و من اشک شادی می ریختیم و هوتن رو سوال پیچ میکردیم...
-چی شد هیراد؟!منم میام داداش... منم میام...
-نه.... نه ...میرم و زود با هیراد برمیگردم.
اما من دیگه نمیتونستم ازش دور بمونم.... نمیتونستم.... انقدر اصرار کردم و گریه و زاری راه انداختم که بالاخره مامان هم تقاضا کرد و هوتن کوتاه اومد و منم باهاش راهی شدم...
از شهر خارج شدیم و به جایی رسیدیم که دیگه خونه ای نبود....۴ ساعت با آخرین سرعت رانندگی کرد و بالاخره وارد یه راه فرعی ای که برهوت بود شدیم... همون مسیر رو خیلی رفتیم تا به یه روستایی رسیدیم که تو آدرس هیراد ازش نام برده بود....
پرسان پرسان خودمونو به خونه ی حاج باقر رسوندیم....
همون فردی که هیراد رو به خونه اش راه داده بود..
اما هنوز از علت این که هیراد اینجا بود خبر نداشتیم....
-خدایا خواب نباشه.... خدایااا.... هیرادم سالم باشه..
هوتن-الان میبینیمش نجوا انقدر استرس نداشته باش...
-میترسم خواب باشه.... میترسم کسی صدام بزنه و بگه بیدار شو داری خواب میبینی...
هوتن سوییچ رو تو دستم فرو کرد.انقدر یهویی که حیغی زدم!
-آی... چیکار میکنی دستم سوراخ شد
هوتن خندید:دیدی خدا روشکر بیداری... پیاده شو رسیدیم
زود پیاده شدموخودمو به در چوبی قدیمی رسوندم.
هوتن-در بزن دیگه...
زود چند ضربه به در زدم...
از هیجان دوباره کارمو تکرار کردم:
-بله.... بله... چه خبره اومدم....صبرکنننن....
پسر جوونی درو باز کرد.
هوتن-سلام اقا...منزل حاج باقره؟!
-بله بله... شما؟!
-اومدم دنبال اقای مجد ؟!
-شما اقا هوتنی؟!
هوتن گفت:بله... بله...
-بفرمایید تو...بفرماید هیراد خان منتظر شمان... اما گفتن تنها میایین؟!
مرد جوونو کنار زدمو اول من وارد شدم.حیاط بزرگی که تهش میرسید به یه خونه تو سبکای قدیمی...
باعجله به سمتی که مرد اشاره کرد حرکت کردم.
هیراد بیرون اومد.با دیدنش پاهام روزمین قفل شد توان حرکت نداشتم.
قلبم میخواست سینمو بشکافه و بیرون بزنه:
-هوتن جلو افتاد و برادرشو به آغوش کشید...
اما من همونجا زانو زدمو سجده ی شکر به جا آوردم...
کنترل اشک هام دست خودم نبود زار میزدم و خدارو شکر میکردم...
با دستی که روی شونه ام نشست سرموبلند کردم.
-خانومم تو هم اومدی؟!پاشو... پاشو برات خوب نیست سرمای زمین...
-هیراد... هیراد...
بدون توجه به پیر مرد و پیر زن و پسر جوون دستمو دور گردنش تاب دادمو محکم... باتمام وجود به خودم فشردمش... طوری که انگار میخواستم وجودشو تو خودم حل کن... با بغض گفتم:هیراد...
-جون هیراد...
بغضم به اشک تبدیل شد و دست هیراد دور تنم تاب خورد.-نبینم اشکاتو دختر... این چه وضعیه... چرا اینطور لاجون شدی نجوا...
به کمکش پاشدم...
تازه متوجه دستش شدم که با آتل بسته شده بود...
-هیراد...چیشدی... نمیگی ما میمیریم از نبودنت
@goodlifefee
1.9K views17:31