2022-09-03 20:33:19
#قسمت چهارصدوپنجاه ودووچهارصدوپنجاه وسه
نجوای بی صدای عشق
با اصرار از دکتر خواسته بودم برم و عصر باید از بیمارستان میرفتیم اما بخاطر هیراد ساعت ۸ شب بود هنوز منتظر بودیم...
تماس میگرفتیم اما گوشیش در دسترس نبود....
-هیراد کجایی مادر.... دیگه دارم نگرانش میشم... نه شرکت رفته نه کارخونه و نه خونه..
دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید... هیراد کجا رفته بود که ازش خبری نبود....
-میاد مامان جان حتما گوشیش شارژ نداره بهتره ما خودمون بریم بیرون من دیگه دارم اینجا خفه میشم... بعد حتما اونم میاد تا دو سه ساعت دیگه...
-اما اخه...
-نگران نباش میاد مامان مهلا... میاد...
اما خودم به این حرف اعتقادی نداشتم....
هلیا دنبال کارای ترخیص رفته بود و بعد هم با هم به خونه برگشتیم....
خبری از هیراد نبود به دوستاش هم زنگ زدیم اما کسی ازش خبری نداشت....
نمیدونستم غصه ی بچه ی از دست رفته مو بخورم یا غصه ی نبود هیرادو...
انقدر غم تو دلم بود و گریه کرده بودم که نزدیک بود از حال برم....
اوضاع خیلی بدی بود مامان مهلا و هلیا هم حال خوشی نداشتند چون سابقه نداشت که هیراد این مدت مارو بی خبر بذاره...
هوتن از خونه رفته بود تا سراغی از هیراد بگیره و اونم برنگشته بود
خودمو مقصر میدونستم چون فکر میکردم حرفام باعث شده برنجه و بلایی سرش اومده باشه....
هوتن از راه رسید و در جواب سوالات ما گفت:
-به بیمارستانا و حتی پزشکی قانونی هم سر زدم به پاسگاه ها هم همینطور اما خبری نبود....
میگن باید ۲۴ ساعت از نبودش بگذره بعد اقدام کنید ساعت ۲ نصفه شبه و من دست خالی اومدم....
هیچکس هم ازش خبری نداره....
-اخه مگه بچه اس گم بشه.... حتما یه اتفاقی افتاده.... اون بی خبر نمیذاشت مارو.... خدایا کجا برم... چیکار کنم....
مامان مهلا گوشه ای از حال رفته بود و من بخاطر شرایط بدم دیگه حتی نمیتونستم سرپا بمونم....
-خدایا... هیرادو به خودت سپردم... خدایا غلط کردم.... غلط کردم.... من ناشکری کردم.... من از خودم روندم....مراقبش باش....
صبح شد و خبری از هیراد نشد...
دیگه مطمئن شدم بلایی سرش اومده... به همه زنگ زده بودیم... اما انگار آب شده بود و زیر زمین رفته بود...
همه مثل مرغ سرکنده بال بال میزدیم...
تا این که از اداره ی پلیس تماس گرفتن و هوتن رفت... و وقتی برگشت رنگ به رو نداشت...
-چی... چی شده... چی شده داداش...
-چیزی نیست... فقط ...
با داد گفتم:بگو هیراااد چی شده...
شروع به گریه کرد .... زار زار....
و من با دو دست روی سرم کوبیدم....
-نههههه.... نههههن....
-یه جنازه سوخته اطراف تهران پیدا کردن که چیزی ازش نمونده... گفتن که با اطلاعات داداش هم خونی داره...
یا خدایی گفتمو دیگه کسی حال خودشو نمیدونست...
-نه.... این امکان نداره.... امکان نداره.... من گفتم بره.... گفتم بره گم شه.... خدایا.... اون هیراد نیست... نیست.... من مطمئنم...
دیگه جونی تو تنم نمونده بود و از شوکی که بهم وارد شد از هوش رفتم...
دو روز گذشت.... دو روز شد سه روز و سه روز شد یک هفته....
و نه اون جنازه صاحبی پیدا کرد و نه هیراد برگشت... بخاطر شدت سوختگی حتی نمیشد دی ان ای گرفت.مامان مهلا بیمارستان بستری بود و من دائم زیر سرم بودم... هیرادم.... عشقم....
من ازش خواستم بره.... من باعث مرگش شدم... پلیس داشت تحقیق میکرد اما حتی یه سرنخ به دست نیاورده بود... اصلا نمیدونستیم اون نوقع چرا خارج از شهر رفته بود....
دنیا برام سیاه شده بود از دست دادن دو عزیز.... دو جون تو یه روز.... و من چقدر شو.م بودم....
هوتن سعی داشت از ما حمایت و مراقبت کنه اما اونم خسته شده بود....
@goodlifefee
2.1K views17:33