Get Mystery Box with random crypto!

هفت بال

لوگوی کانال تلگرام haftbaldt — هفت بال ه
لوگوی کانال تلگرام haftbaldt — هفت بال
آدرس کانال: @haftbaldt
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 9.54K
توضیحات از کانال

👥گروه فرهنگی شهدای اهل قلم( شهرستان طبس گلشن):
📚هدف حقیقی کتاب‌ها آن است که ذهن را به دام فکر
کردن بیندازند.( جیمز راسل)
انتقادو پیشنهاد :
https://t.me/Omid3349
اینستاگرام:
http://instagram.com/haftbaldt

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 7

2022-09-10 10:31:20
#آسان_گذران_کار_جهان_گذران_را...

هوای هم را داشته باشید و نگران هم باشید.
گاهی برای دلخوشی‌های همدیگر کاری کنید، بی‌هوا برای هم هدیه بگیرید، وسط مکالمه، کاملا دور از انتظار، از خوبی‌های هم تعریف کنید. و احساساتتان را... احساساتتان را خالصانه ابراز کنید و فراموش نکنید:
وقتی صحبت از سیاست و اقتصاد و مسائل بی‌ربط است، شنیدنِ اینکه:
عزیزم، چه چشم‌های قشنگی داری!
چقدر قشنگ حرف می‌زنی و
چقدر قشنگ می‌خندی‌ و
این لباس چقدر به تو می‌آید؛
بی‌نهایت دلنشین‌تر از زمانی‌ست که از شما در مورد آن‌ها نظرخواهی کرده‌باشند...

برای هم وقت بگذارید، برای حرف‌های تلنبار شده و مشکلات حل نشده.
گاهی بی‌هوا از هم بپرسید:
چیزی هست بخواهی من
بشنوم؟


@haftbaldt
804 views07:31
باز کردن / نظر دهید
2022-09-10 08:52:50 #لحظه_هایت_بی_غم_روزگارت_آرام
#علیرضا_افتخاری

@haftbaldt
801 views05:52
باز کردن / نظر دهید
2022-09-10 07:45:14
هر روز با #قرآن

سوره مبارکه ی آل عمران آیه ی ۲۰۰

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُواوَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ

ای کسانی که ایمان آورده‌اید! (در برابر مشکلات و هوسها،) استقامت کنید! و در برابر دشمنان (نیز)، پایدار باشید و از خدا پروا كنيد، شاید رستگار شوید!

@haftbaldt
891 viewsedited  04:45
باز کردن / نظر دهید
2022-09-09 19:35:31 #کلید

تو كيستي كه پراكنده در هواي مني
تنيده اي به وجودم ولي سواي مني

كجاي زمزمه هايم،كجاي حادثه اي؟
كجا بجويمت اي جان،كه ناكجاي مني

گره زدي به نگاهت كلاف چشم مرا
به اين گره زدنت هم گره گشاي مني

درين هجوم سياهي كه ماه پيدا نيست
چه باكم از بيراهه؟كه روشناي مني

كسي شبيه تو درمن،مرا به دريا برد
رسيده ام به يقين:اين كه ناخداي مني

سوال كرده ام عمري:چرا...چرا...واينك
تويي كه پاسخ صدها چرا چراي مني

ولي سوال بدون جواب مانده ي من:
تو اي غريبه كه هستي كه آشناي مني

#محمد_سعيد_عرفاني

@haftbaldt
1.0K views16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-09-09 15:18:13 ۱۱
(پنج شنبه ۴ بهمن ۹۷،پیونگ یانگ)

به ساختمانی در آن اطراف که نئون دارد اشاره می کنم و از خانم یون(مترجم کره ای)می پرسم:
- این هم حتماً موزه ی مربوط به مجسمه است؟
نه... نه... این رستورانی خیلی معروفی است در پیونگ یانگ ...
-چه جالب!
چشمان سیدمجتبا و سید موسوی برق می زند. شیطنت جای اندوه را
می گیرد! برق چشم هاشان اشاره می کند به ناهاری که باخته ام. مایل نیستم ، این جا دست تو جیب کنم! اما چاره ای نیست. پیِ حرف را می گیرم .
چرا این رستوران معروف است؟
-این رستورانِ سگ است.
-چه اسمِ خوبی! چرا این اسم را گذاشته اند؟
-خوب این جا غذاهاش با گوشت سگ است... رستوران بولگوگی.
نامردی می کنم و پی ش را می گیرم.
- به به! چه قدر خوب. اتفاقاً من یک ناهار دیروز به همسفرانم باخته ام سرِتیراندازی . ( به انگلیسی برای ری هم شرح می دهم.)
ری(نماینده حزب حاکم کره) می گوید:
- هماهنگ نشده است آخر. تازه خارجی ها دوست ندارند...
-چرا!چرا! این دو نفر عاشقِ این غذا هستند!
ری باتعجب از سید موسوی و مجتبا می پرسد:
- تا حالا سگ خورده اید؟ این رستوران به مشتریِ خارجی نباید غذا بفروشدآخر! دو نفری به هم نگاه می کنند. نمی دانند چه بگویند. «نه»ای بالا می اندازند. من اما کوتاه نمی آیم:
- این دو همسفر من عاشق غذاهای ناشناخته هستند! مطمئنم خوش شان خواهد آمد!
کم مانده است که بالا بیاورند. حتا به تابلوی نئونِ فروشگاه هم نگاه نمی کنند. اصرار می کنم که باید برویم و این رستوران را ببینیم. ری می رود
که با تلفن هماهنگ کند. اما خانمِ یون تلاش می کند ما را منصرف کند. می گوید: -گوشت سگ برای تابستان خوب است که آدم عرق می کند. برای زمستان خوب نیست...
همین جوری آرام آرام می رویم به سمت رستوران و ری همان جور که با تلفن حرف می زند اشاره می کند که جلوتر نرویم. اما من کوتاه نمی آیم.
ساداتِ مزور هم ایستاده اند و جلو نمی آیند. خانم یون می گوید:
-اصلاً شاید غذا نداشته باشد...
- بچه ها یک کاسه سوپ هم اگر باشد می خورند!
-اتفاقاً سوپش خیلی خوشمزه است ...
سید موسوی کم مانده است بالا بیاورد...
من اصرار می کنم که فقط داخل را ببینیم. ری راضی می شود عاقبت. به سید موسوی می گویم باید بیایی!
...به هر حال من قرار بود تو رستوران به شما ناهار بدهم و حالا باید بیایید... شرط بسته اید و برده اید!
سه نفرى داخل می شویم. تو رستوران هیچ کس نیست الا یک پیش خدمت که پشتِ دخل نشسته است. شروع کرده ام به گرفتنِ ایست گاهِ بچه ها. ظرف های چینی روی میز را نشان می دهم. گلِ چینی ها شبیه همان هایی است که در هتل ماست! بعد می گویم:
- بورا! بورا استشمام کنید!
همان بوی سرکه ی همیشه گی بیمارستان و کیم چی و... سید موسوی تقریباً دارد بالا می آورد. اما مجتبا دوربین در دست تحمل می کند. برای نابودی مجتبا از خانم یون می پرسم:
-چربی ش چه طور است؟
-خیلی خوب ! خیلی خوب . مثل خوک؛ چرب است و خوش مزه ...
- به به... به به ... کاش دو کاسه بتوانیم ازشان سوپ بگیریم برای بچه ها...
مجتبا دیگر جوش می آورد:
- تفت ندهید دیگر! تفت ندهید دیگر...
اما کوتاه نمی آیم. می رویم داخل آشپزخانه . جلوتر لاشه ی سگی آویزان است. بو را نمی توانم تحمل کنم. خودم هم حالم بد شده است. مجتبا تو نمی آید. سید موسوی هم رفته است بیرون از رستوران . به مجتبا می گویم:
- باید بیایی داخل سردخانه و از این لاشه عکس بگیری ...
مجتبا تقریباً دوربین را یک دستی می دهد تو سردخانه و کلیک کلیک از در و دیوار عکس می اندازد؛ با دست دیگر هم بینیش را گرفته است. به ش می گویم:
-عجب دنده کبابی ازش در می آید...
- تفت ندهید! تورا خدا تفت ندهید!
- بابا این همان بویی است که تو رستوران هتل خودمان هم هست...
مجتبا هم بیرون می رود. خودم هم کم می آورم... بیرون می آیم. دیگرتا پایان سفر، هیچ کس راجع به ناهارِباخته و تیغی زنی حرفی نمی زند...

(#نیم_دانگ_پیونگ_یانگ / نویسنده : #رضا_امیر_خانی / انتشارات : نشر افق /چاپ پنجم ۱۳۹۹ / صفحه : ۲۸۶-۲۸۲)
@haftbaldt
1.1K views12:18
باز کردن / نظر دهید
2022-09-09 15:06:51
899 views12:06
باز کردن / نظر دهید
2022-09-09 12:52:03
#دیالوگ

آقو دیروز زنمون ازمون پرسید بهترین فیلمی که تو عمرت دیدی چی بود؟
گفتم فیلم عروسیمون،البته وقتی از آخر به اول دیدمش!گفت چرا از آخر به اول؟گفتم آخه اینجوری اول یه شام مفصل خوردیم، بعد یکم رقصیدیم، بعد تو همه طلاهاتو از دست و گردنت درآوردی دادی به مادرم، بعد حلقه رو درآوردی دادی به من، آخرشم سوار ماشین شدی رفتی خونه بابات!…آقو تا اینو گفتیم زنمون پرید سرمون به حد مرگ مارو زد!ها ها ها ها ها ها…داغونم کردا، له له شدم! واقعاٌ این که میگن صداقت بهترین راهه بسیار حرف مزخرفیه

کلاه قرمزی

@haftbaldt
1.0K views09:52
باز کردن / نظر دهید
2022-09-07 21:09:51
#شبانه

دل قوی دار

بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ء ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه ء تزویر و ریا بگشایند

#حافظ

آهنگساز:زنده یاد
استاد سید خلیل عالی نژاد
خواننده و سرپرست گروه:
هژیر مهر افروز

@haftbaldt
432 views18:09
باز کردن / نظر دهید
2022-09-07 17:57:24 #کلید

تا ز باغ خاطرت، گل‌های شادی بشکفد

هرچه در دل، تخم کین داری، به زیر خاک کن!

#ملک_الشهرای_بهار

@haftbaldt
532 views14:57
باز کردن / نظر دهید
2022-09-07 15:15:35 ۱۱
اگر خودمان را مشغول نکنیم و یکه و تنها در گوشه ای بنشینیم، همانند کرم هایی می شویم که بنا به قول داروین مغز ما را خواهند خورد و نیروی عمل و اراده را از ما خواهند گرفت.
بازرگانی نیویورکی به نام ترمپر لانگ من را می شناسم که با کار کردن به جنگ این کرم های موذی رفت. او یکی از شاگردان کلاس های شبانه ام بود؛ وصحبت هایش در مورد غلبه بر نگرانی به حدی جالب بود که از او دعوت کردم بعد از کلاس، شام را با هم بخوریم؛ و ما در رستورانی نشستیم و تا نیمه های شب به گفتگو پرداختیم. داستان او را از زبان خودش بشنویم:
«هیجده سال پیش به حدی نگران بودم که به مرض بی خوابی دچار شده. زود عصبانی می شدم و از کوره در می رفتم. احساس کردم ممکن است به زودی دچار ناراحتی اعصاب شوم. البته برای نگرانی ام دلیل داشتم. صندوق دار یک شرکت تولید کننده کنسرو میوه بودم. نیم میلیون دلار سرمایه شرکت را صرف تولید قوطی های یک گالني توت فرنگی کرده بودیم. ۲۰ سال می شد که این قوطی ها را به تولیدکنندگان بستنی می فروختیم. ناگهان فروش مان متوقف شد چون سازندگان بستنی دامنه کارشان را وسعت دادند و برای صرفه جویی در هزینه و وقت به خرید بشکه های بزرگ توت فرنگی پرداختند.
نه تنها نیم میلیون دلار ضرر می کردیم بلکه قراردادی یک میلیون دلاری هم با تولید کنندگان توت فرنگی به امضاء رسانده بودیم تا طی یک سال آینده تولیدات توت فرنگی شان را بگیریم! نزدیک ۳۵۰/۰۰۰ دلار از بانک های مختلف وام گرفته بودیم. مسلماً نمی توانستیم وام خود را بپردازیم یا وام جدیدی بگیریم. در چنین شرایطی، نگرانی ام بی مورد نبود!
با سرعت خود را به کارخانه مان در کالیفرنیا رساندم و کوشیدم مدیر کارخانه را متقاعد کنم اوضاع تغییر کرده است و ممکن است ورشکست شویم. او حاضر نبود حرف هایم را باور کند و اداره شرکت در نیویورک را مسئول این مشکل می دانست.
«پس از چند روز بحث و گفتگو سرانجام او را متقاعد کردم تولید کنسروهای توت فرنگی را متوقف کند و توت فرنگی های تازه را در بازار سانفرانسیسکو به فروش برساند. این کار مشکل مان را حل کرد. از آن پس باید نگرانی ام را کنار می گذاشتم ولی نتوانستم. نگرانی یک عادت است و من نیز چنین عادتی داشتم.
«وقتی به نیویورک بازگشتم نگرانی به من هجوم آورد؛ نگران گیلاس هایی بودم که از ایتالیا خریده بودم، آناناس هایی که از هاوایی وارد کرده بودم و... اعصابم خراب شده بود. نمی توانستم بخوابم؛ و همان طور که گفتم نزدیک بود دچار بحرانی روحی شوم.
در کمال ناامیدی شیوه ای برگزیدم که بی خوابی ام را مداوا کرد و به نگرانی هایم پایان داد. خودم را مشغول کردم.به حدی خود را با مشکلات کاری ام درگیر کردم که دیگر فرصت نگرانی نداشتم. قبلاً ۷ ساعت در روز کار می کردم. اما یکباره ساعت کاری ام را تغییر دادم. از ساعت ۸ صبح به سر کارم می رفتم و تقریبا تا نیمه های شب آنجا می ماندم. وظایف و مسئولیت های جدیدی را به عهده گرفتم. شب ها که به خانه می رفتم به حدی خسته بودم که وقتی به بستر می رفتم، طی مدت چند ثانیه بیهوش می شدم.
سه ماه این شیوه را پیش گرفتم. وقتی عادت نگرانی را از خود راندم، ساعت کاری ام را مانند سابق به ۷ تا ۸ ساعت رساندم. این ماجرا ۱۸ سال پیش اتفاق افتاد. و از آن به بعد دیگر نه دچار بی خوابی شده ام و نه نگرانی.»
حق با جورج برنارد شاو است که می گوید: راز بدبختی ما، اوقات فراغتی است که به خوشبختی یا بدبختی مان می اندیشیم.

(#آیین_زندگی / نویسنده : #دیل_کارنگی / ترجمه : #میترا_میرشکار/ انتشارات قاصدک صبا و نشر آویژه/ چاپ سوم ۱۳۸۷ / صفحه : ۹۵-۹۳)
@haftbaldt
672 views12:15
باز کردن / نظر دهید