2021-12-16 03:14:37
.
راست میگویی ولی از خود مَبین!
گفتم دل و جان بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا: تو که باشی که کنی یا نکنی!
آن من بودم که بیقرارت کردم
(احتمالا از رباعیات مولانا)
[شیخ ابوالحسن خرقانی] گفت: «درخواستم از حق، تعالی، که مرا به من نمای چنان که هستم.»
مرا به من نمود چون پلاسی شوخگن[=پشمینهای چرکین]، همی در نگریستم گفتم: «من اینم؟»
آواز آمد که «آری.»
پس گفتم: «این همه ارادت خلق و شوق و تضرع و زاری چیست؟»
آوازی شنودم که «اینهمه ماییم و تو اینی.»
(تذکرةالاولیاء، عطار نیشابوری، تصحیح شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص ۷۷۳)
خویش را چون خار دیدم سویِ گُل بُگْریختم
خویش را چون سِرکه دیدم در شِکَر آمیختم
عشق گوید راست میگویی ولی از خود مَبین
من چو بادَمْ تو چو آتش من تو را اَنْگیختم
(مولانا، غزلیات)
چقدر این نگاه خوب است. پس از آنهمه تقلا و تکاپو، به هر کجا که میرسی، با تو میگوید: من بودم که بیقرارت کردم. من بودم که آتش تو را افروختم. رُبایش و کشش من بود. اگر حُسنی یافتهای از فیض ما بود. از نظر کیمیاکار ما بود. فیض گل بود که تو را سخن آموخت:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
اینهمه قول و غزل، تعبیه در منقارش
_ حافظ
نگاهی که هم فروتنی میبخشد و هم شاکری. و میگوید: از خود مبین. فضل و عقل، فروتنی اگر نبخشد هیچ است. فضل و عقل که از فروتنی بکاهد، ما را از معرفت دور میکند. انباشته از علم و خالی از معرفت میشویم. حافظ گفت: «تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی».
یعنی همین که مفتون فضل و عقلت باشی، معرفت از دست میدهی.
و به گفتهی بیدل:
سرت ار به عرش ساید، مخوری فریب عزّت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی.
صدیق قطبی
@hazrathagh
37 views00:14