2022-05-12 10:42:39
#پست_صد_هشتاد_پنج
#به_نام_زن
آزمایش های گرفته شده را به همراه جوابِ سونوگرافی لای پوشه ای که از هتل نگار به جا مانده بود،گذاشت و آن را زیرِ موکت هل داد.
در اسرع وقت باید آمار پزشکی حاذق و سرشناس را از سحر می گرفت.
بدنش نیاز به چکاب داشت تا این بهم ریختگی سیکل! دوباره به نظم سابقش برگردد.
خمیازه ای کشید و خودش را به زیرِ پنجره رساند و خمیازه کشان با موبایلی که در دست داشت،دراز کشید تا بعد از ساعاتی طولانی کار کردن، کمی در فضای مجازی بچرخد و بعد هم تا خودِ صبح بی خیال پلک روی هم بگذارد و شبی را بی فکرِ فردا و فرداها تنها بخوابد.
در حالی که بالش را در آغوش گرفته و دمر روی زمین دراز کشیده بود،موبایل را جلوی چشمانش گرفت. چانه اش درون نرمی بالش فرو رفت.
به آخرین پستِ خودش در اینستاگرام نگاه کرد و به عکس خودش با آن کلاهِ سبز رنگِ عاریه ای که بر سرش بود.
همین چند روز پیش به اصرارِ سمیه و نگاهِ التماس گونه ی لیلا حاضر شده بود،ساعتی از عصر جمعه را با آنها در پارک ملت بگذراند.
به تعداد لایک هایش نگاه کرده و آدم هایی که این پست را دیده بودند!
لبِ پایینش را محکم گاز گرفت تا از این حسِ موذی که زیر پوستش جریان گرفته بود،رها شود!
عصبی خواست از صفحه خارج شود که چشمش به جدیدترین کامنت افتاد.
^به به خانم وحدتِ ماه^
از جایش نیمخیز شد و به اسم صاحبِ کامنت چشم دوخت.با شک و بدبینی!
فقط به لاتین نوشته شده بود.
^b.rah^
عکس پروفایل هم فقط یک الماس درخشنده با پس زمینه ای سیاه بود!
زیرِ لب با غیظ زمزمه کرد.
_بهرام آشغال
حالا غر زدن هایش غیر از خودش که او را نشناخته سحر هم بود.
با میلِ فراوانش برای بیرون انداختنِ او از صفحه اش جنگید، دلیلش این بود که دلش نمیخواست با این کار نفرتش را نشان بدهد و شاخک های مردک را فعال کند.باید بی تفاوت از صمیمیت کامنت و نگاهِ او رد می شد تا بی سروصدا مردک دست وپایش را جمع می کرد.
320 viewsAsaei, 07:42