Get Mystery Box with random crypto!

به نامِ زن

لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن ب
لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن
آدرس کانال: @namzan
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 1.56K
توضیحات از کانال

نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده)
ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (آنلاین)
گروه نقد و نظر به نامِ زن:
https://t.me/joinchat/DXObT0vBZyPRDh-fDrqFQA
لینک ناشناس:
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjI1NjgwMjA3

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 5

2022-05-19 07:34:54 جستجوی موزیک در آهنگیفای
400 viewsAsaei, 04:34
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 11:27:27 عماد که انگار در حال دیدنِ فیلمی مهیج بود،مشتی مغز از ظرف روی میز برداشت و هیجان زده پرسید:
_جان عماد همینا رو گفتی؟خو ماده شغال چی گفت؟
کارن خندید.خنده از روی خشمی که قصد رسوب شون نداشت!
دیگر تاب یک جا نشستن در او نبود!از جایش برخاست و کنارِ استخر قدم زد و دست میانِ موهایش کشید.
_میدونی چی گفت؟عماد....ما معطل بودیم اونجا؟
عماد با نگاهی که دیگر خندان نبود و حواسی که حتی سرخی شراب هم پرتش نکرده بود!سری تکان داده و از جا برخاست.
_شاهنگ چی گفته کارن؟
کارن تیشرتش را با یک حرکت در آورد و گوشه ای پرت کرد.خیره به آب استخر دوباره خندید.
_میگه ناراحتی برو...میگه ناراحتی برو عماد!به من...به من عماد!
سر چرخاند و با همان ته خنده آلوده به جنون خیره ی عماد شد و زمزمه کرد.
_باورت میشه دارم میسوزم؟
عماد قدمی پیش آمد و چهره ی سرخ شده ی کارن در زیرِ نور چراغ های روشنِ ویلا ترساندش! او را تا به امروز اینهمه دیوانه ندیده بود!
شیرجه زدنِ کارن در استخر و شنای بی وقفه اش به انتهای استخر باعث شد با فکری مغشوش قدمی به عقب بردارد و روی صندلی ولو شود.
323 viewsAsaei, 08:27
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 11:26:51 #پست_صد_هشتاد_شش
#به_نام_زن

خیره به موجِ آرامِ آبِ استخر که تحتِ تاثیر نسیمِ شبانگاهی بود،صدای قدم های عماد را که به عمد به زمین می کشاند را هم می شنید.
دو جامِ تا نیمه از مایعی سرخ رنگ جلوی دیدگانش را گرفت.
_بزن سرحال شی.
بی حوصله جام را روی میز گذاشت و اینبار مسیر نگاهش را عوض کرد و به تکه یخ شناورِ در جام خیره شد.
_سیمین زنگ زد و آمارتو می گرفت.
زیرِ لب با همان خشمی که هنوز در وجودش جوش و خروش داشت،غرید.
_سیمین غلط کرد...
با ضربه ی آرامِ جام ها بهم ،نگاهِ کارن به سوی عماد چرخیده شد.
_بزن به سلامتی تر زدن به هیکلِ شاهنگ!
و بعد با پوزخندی از سرخوشی مایع را یک نفس سر کشید.
کارن اما پوزخند هم نزد!نمی دانست عواقب این خروشِ بی مقدمه چه خواهد بود!اما برای زدن به کوسِ جنگ با شاهنگ این خشمِ لبریز نیاز بود!
آهی خسته کشید.اینِ رنج ریخته در جان برای قامتِ او زیادی بزرگ بود!
وقتی پیشنهاد عرضه ی زنان را داده بود،خودش را بزرگ تر از هرچیزی می دید و حالا...رنجِ آن کفش های پاشنه بلند و نگاهِ مردانی غیر از هم زبانانش به گودی کمرِ امثال ماهورها داشت خفه اش می کرد.داشت می مرد و این حال را هیچ وقت در خود ندیده بود!هیچ وقت اینقدر نزدیک !به تماشای غرق شدنِ یک آدم در کثافت ننشسته بود!
واژه های چموش روی زبانش ریخته شد و مغز تعفن زده از حجم عظیمی از کلمات خالی شد.
_بهش میگم لعنتی بسه!سود و تبلیغِ این پروژه ی سریال که من یکسال روش کار کردم که خراب شن رو هتل تو بست نیست؟اینهمه حمالی بچه های برادرت؟اینهمه سود؟ مگه میخوای چقدر زنده بمونی که داری کثافت خونه راه میندازی؟
308 viewsAsaei, 08:26
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 11:04:01 همین که حوصله شعر خواندنی داریم


غنیمت است در این روزگار بی‌ برکت ...


#مهدی_نوری
303 viewsAsaei, 08:04
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 10:46:37 با اعصابی که دیگر همان آرامشِ نسبیِ دقایقِ پیش را نداشت،دوباره سر روی بالش گذاشت و موبایل را کنارش رها کرد.
دستانش را زیر سرش سر داد و به سقف چشم دوخت.
هفته ی گذشته تحتِ تاثیرِ گفته ی سحر حینِ رفتن به رهسپار نامحسوس اطرافش را پاییده بود.حسِ خوشایندی که در اعماقِ قلبش بود را هیچ رقمه نمی توانست کتمان کند.اما برای مبارزه با این حس هنوز اندک نیرو در خودش می دید.
همین نیرو تا به امروز او را به جلو رفتن سوق داده و کمک کرده بود در فشردگی شیفت های رهسپار غرق شود!
مژه برهم زد و به پهلو چرخید.تا چشمانش را روی هم گذاشت،صدای موبایلش بلند شد.
نامِ سحر کافی بود تا کلافه هوفی بکشد و تماس را وصل کند.
_ماهور بیا پیشم...تو رو قرآن بیا
صدای آلوده به بغض سحر و التماسی که در لحنش جاری بود !باعث شد ماهور با حسی مادرانه از جایش بلند شود و مضطرب بپرسد
_چی شده؟تو کجایی؟
هقِ سحر بلند شد و با ناله زمزمه کرد.
_برات لوکیشن میفرستم.
311 viewsAsaei, 07:46
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 10:42:39 #پست_صد_هشتاد_پنج
#به_نام_زن

آزمایش های گرفته شده را به همراه جوابِ سونوگرافی لای پوشه ای که از هتل نگار به جا مانده بود،گذاشت و آن را زیرِ موکت هل داد.
در اسرع وقت باید آمار پزشکی حاذق و سرشناس را از سحر می گرفت.
بدنش نیاز به چکاب داشت تا این بهم ریختگی سیکل! دوباره به نظم سابقش برگردد.
خمیازه ای کشید و خودش را به زیرِ پنجره رساند و خمیازه کشان با موبایلی که در دست داشت،دراز کشید تا بعد از ساعاتی طولانی کار کردن، کمی در فضای مجازی بچرخد و بعد هم تا خودِ صبح بی خیال پلک روی هم بگذارد و شبی را بی فکرِ فردا و فرداها تنها بخوابد.
در حالی که بالش را در آغوش گرفته و دمر روی زمین دراز کشیده بود،موبایل را جلوی چشمانش گرفت. چانه اش درون نرمی بالش فرو رفت.
به آخرین پستِ خودش در اینستاگرام نگاه کرد و به عکس خودش با آن کلاهِ سبز رنگِ عاریه ای که بر سرش بود.
همین چند روز پیش به اصرارِ سمیه و نگاهِ التماس گونه ی لیلا حاضر شده بود،ساعتی از عصر جمعه را با آنها در پارک ملت بگذراند.
به تعداد لایک هایش نگاه کرده و آدم هایی که این پست را دیده بودند!
لبِ پایینش را محکم گاز گرفت تا از این حسِ موذی که زیر پوستش جریان گرفته بود،رها شود!
عصبی خواست از صفحه خارج شود که چشمش به جدیدترین کامنت افتاد.
^به به خانم وحدتِ ماه^
از جایش نیمخیز شد و به اسم صاحبِ کامنت چشم دوخت.با شک و بدبینی!
فقط به لاتین نوشته شده بود.
^b.rah^
عکس پروفایل هم فقط یک الماس درخشنده با پس زمینه ای سیاه بود!
زیرِ لب با غیظ زمزمه کرد.
_بهرام آشغال
حالا غر زدن هایش غیر از خودش که او را نشناخته سحر هم بود.
با میلِ فراوانش برای بیرون انداختنِ او از صفحه اش جنگید، دلیلش این بود که دلش نمیخواست با این کار نفرتش را نشان بدهد و شاخک های مردک را فعال کند.باید بی تفاوت از صمیمیت کامنت و نگاهِ او رد می شد تا بی سروصدا مردک دست وپایش را جمع می کرد.
320 viewsAsaei, 07:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 10:19:43 با شب، چه کند
سینه‌ی این برکه‌ی بی‌تاب؟!

وقتی که تو ای ماه! نخواهی که بتابی ...



#قاسم_صرافان
328 viewsAsaei, 07:19
باز کردن / نظر دهید
2022-05-10 19:14:15 ‏ما گناه را نمی بینیم
مگر آنکه آن را زنی مرتکب شده باشد
449 viewsAsaei, 16:14
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 14:45:33
#این_روزها
#شرمساری
854 viewsAsaei, edited  11:45
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 14:40:49 تکان های عماد هم حتی نمی توانست او را به خود آورد!
آوارِ افکاری که روزی برایش دو سر برد،برد به حساب می آمد!حالا کمرش را خم کرده بود!
مگر می شد کلامِ او،این زن را به این نقطه بکشاند!مگر کلمات چقدر قدرت پایین کشاندنِ آدم ها را داشتند...
_کارن...
عصبی شانه اش را از چنگِ عماد بیرون کشاند و به سوی درِ اتاق خیز برداشت.
مغزش هیچ فرمانی جز رفتن به اتاق شاهنگ را صادر نمی کرد!انگار تمام متدهای مدیریتی و اصولِ رهبری که تلاش داشت بر آن پایبند باشد و هرچه که شانِ نگارِ شرق را حفظ می کرد را در همان کوره ی مذاب انداخته بودند!قوه ی ادراکش فلج شده بود و هیچ چیزی جلودارش نبود.
درِ اتاق شاهنگ را خلافِ ادبِ همیشگی اش باز کرد و اهمیتی به نگاهی که حیرت از آن می بارید،نداد.
803 viewsAsaei, edited  11:40
باز کردن / نظر دهید