Get Mystery Box with random crypto!

به نامِ زن

لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن ب
لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن
آدرس کانال: @namzan
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 1.56K
توضیحات از کانال

نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده)
ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (آنلاین)
گروه نقد و نظر به نامِ زن:
https://t.me/joinchat/DXObT0vBZyPRDh-fDrqFQA
لینک ناشناس:
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjI1NjgwMjA3

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 8

2022-03-07 16:48:48 #پست_صد_هفتاد_هشت
#به_نام_زن

در هفته ای که گذشته بود،تقریبا با زیر و بم کار در متل ^رهسپار^ آشنا شده بود.
بی قانونی حرفِ اول را می زد و شلوغی بی قاعده ای که در پخش مسوولیت میانِ پرسنل جریان داشت.
گاهی پرسنل خانه داری در قسمت آشپزخانه مشغول به کار بود و گاه کارگر بخش انبار خودش را دربانِ متل می دید!
در کنارِ همه ی این ها قسمتِ مجزایی نبود تا برخوردِ مسافران با کارکنان به حدااقل برسد.
تعدادِ مسافرانی که اغلبشان غیر ایرانی بودند بسیار زیاد بود وپرسنل به نسبت این حجم از رفت وآمد کم بود و کار را برای اندک پرسنل خانه داری سخت می کرد.
بهرام را در هرکجا که چشم می چرخاند،می دید و همچنان از دیدنش مضطرب می شد.
در عوض سحر را کمتر در محیطِ متل می دید و به جایش رفت وآمدش به خانه ی او بیشتر از قبل شده بود.
حالا با هم بیشتر حرفِ مشترک داشتند.ماهور نسبت به روابط کنجکاوی می کرد و سحر او را برای تلاش بیشتر برای یادگیری زبان عربی ترغیب می کرد تا در کارش پیشرفت کند و بعنوان مترجمِ مسافران عربی که برای درمان به مشهد امده بودند ،معرفی شود.
لیلا هم خوشحال از حضورِ ماهور در کنارِ سحر کمتر نق می زد و بیشتر وقت ها برای تشکر شام و یا ناهار برای جفتشان می فرستاد.
ماهور گلایه ای نداشت.فشار کار اینقدر زیاد بود که وقتی برای رسیدگی به خورد وخوراکش نداشت و خستگی مجالی هم برای جولانِ افکاری که به نگار شرق ختم می شد!نمی داد.
***
876 viewsAsaei, 13:48
باز کردن / نظر دهید
2022-03-07 09:53:16 سلانه آمدنِ کیمیا را در یک قدمی اش حس کرد.سرنچرخاند و همانطور پرسید:
_چه بی خبر اومده؟
_کی؟
نرسیده به اتاقِ شاهنگ ایستاد و چرخید.کیمیا مقابلش در فاصله ای کم، گیج نگاهش می کرد.
کارن با انگشت اتاقِ عماد را نشان داد و با تمسخر لب زد.
_با این الدنگ چیزی زدی!گیج میزنی...
کیمیا که توقع اینهمه سردی را از برادر بزرگش نداشت با حالتی قهرگونه در حالی که مستقیم نگاهش نمی کرد، جواب داد.
_به سیمین خبر داده بود!
دوشادوش هم پشت درِ بسته ایستادند!خطابش به کیمیا بود اما زمزمه اش را انگار فقط خودش شنید.
_جا قحطه اینجا سوپرایز کرده!
در را که با تعلل باز کرد،به آنی سکوت در اتاق پهن شد.
هنوز میانِ چهارچوب درِ نیمه باز بودند که در نگاهِ اول سیمین را با لبخندی شبیه پوزخند بر لب دید!زمان برای ریکاوری خودش نداشت.برای کم نیاوردن تنها کاری که از دستش بر آمد را انجام داد.دست دور شانه های کیمیا انداخت.
_نبینم ناراحتی موشِ کامفرا رو...
و دماغِ دخترک که نیشش به آنی شل شد را کشید. قدمی به جلو برداشت و با جیغِ بنفشِ نگار روبه رو شد که برای در آغوش کشیدنش به سمتش پرواز کرد.
نگار...دخترکِ سرخوشِ شاهنگ که میانِ شیش و هشت زدن هایش خوب حواسش جمعِ نگار شرق بود و کارکنان زیر دستِ مادرش!
بدنش با یادآوری این واقعیتِ تلخ منقبض شد.دستانش را با تعلل بالا آورد و چند ضربه ی ملایم به کمرِ دختر عمه اش زد.
عماد معنا دار از پسِ دودِ سیگار نگاهش می کرد.
انگار هر دو به یک فکرِ مشترک رسیده بودند...
800 viewsAsaei, 06:53
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 23:11:28
از روی اسکناس‌ها گذشتم، نفسم در نمی‌آمد. به قلبم چنگ زدم و از دردی که در آن پیچید، ته گلویم سوخت... بهای سنگینی بود، به خدا خیلی سنگین بود... آن هم برای کسی که همینجا، همین فضا و همین محیط یک دنیا عشق چشیده بود.
تنم درد می‌کرد کل بدنم درد می‌کرد، دل و قلبم بیشتر...
در حمام را باز کردم و خود را کنار وان کشاندم، انرژی‌ام همانجا ته کشید و روی زمین نشستم. سرم را کنار وان تکیه دادم و شانه‌هایم لرزیدند، باید از دست چه کسی شاکی می‌شدم؟ باید چه کسی را دست خدا می‌سپردم؟ به چه کسی بد و بیراه می‌گفتم...
نمی‌دانم کجای تنم بیشتر درد می‌کرد... هرگز به خواب هم نمی‌دیدم بتواند تا این حد تلخ و گزنده باشد... اینقدر سرد... اینقدر خشن...
کاش کتکم می‌زد... کاش فریاد می‌زد... کاش اصلا...
دست روی لبهایم گذاشتم تنوره آتش بود...


https://t.me/+QG9upfeIDJ9mQ6rw
395 viewsAsaei, 20:11
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:33:10 سلام رفقا...
این دو پارت خیلی زمان برد،نمیدونم چرا
واقعا فکر کردید ماهور حامله اس و کارن میفهمه و بعد از یکم لج ولجبازی مدلِ استاد و دانشجویی اینا خوش خوشانشون میشه که اگر اینجوری می شد.ساقیم ترک بود و یا کره ای
419 viewsAsaei, 17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:29:03 گوشه ی برگه ی آزمایش مچاله شده بود و غرقِ عرق...
از پله های آزمایشگاه بالا آمد!دیگر به پاهایش وزنه ای آویزان نبود و سنگینی شانه ها اذیتش نمی کرد!
پا به پیاده رو گذاشت و شلوغی اش را بغل گرفت.لبخند زد و دستان یخش را با همان برگه ی درون دستش بالا آورد و روی گونه هایش گذاشت!
دوست داشت جسمش را لمس کند و مطمئن شود که کابوس تمام شده و او بیدار است و میان همان روزمرگی های همیشگی اش غرق است و دیگر از اتفاقاتِ غیر قابل پیش بینی خبری نیست...
بعد از گرفتنِ نتیجه ی آزمایش خون و حیرتش برای منفی بودنِ جواب! روی نیمکتِ خشک آزمایشگاه نشسته بود و بی اهمیت به گرمای محیط و خراب بودن سیستم سرمایشی اش!تمام اطلاعات مربوط به مثبت بودنِ کاذب در تست های بارداری را شخم زده بود و هر لحظه لبخندش گشادتر شده و با سر انگشت لرزان مدام اطلاعات را بالا وپایین کرده بود!
آزمایش خون منفی بود و او چقدر خودش را خوشحال ترین آدمِ این شهرِ غربت زده می دانست!
چند قدم رفت و لبخندش را تکرار کرد.دلش حرف زدن با هلیا را میخواست و شنیدنِ خنده هایش و حتی شنیدنِ غر زدن هایش برای درس و دانشگاه و برای امر ونهی کردن های بی بی...
قبل آنکه موبایل را از کیفش در آورد،گوشه ای ایستاد و سر در میان کیفش فرو برد و از میان خرت وپرت ها ورقه ی قرص آرامبخشی که هرازگاهی برای راحت خوابیدن مصرف می کرد را در آورد و با انزجار درون جوی آب انداخت.
تمام بدبختی های عمرش را با بیست وچهارساعتی که از سر گذرانده بود،تاخت نمی زد!بی خبر از روزهای نیامده ای که حاضر بود دوباره و دوباره این بیست وچهارساعت کابوس وار تکرار شود...
424 viewsAsaei, 17:29
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:28:47 #پست_صد_هفتاد_شش
#به_نام_زن


همین حرکت که بوی دیوانگی و جنونش فضای اتاقک ماشین را پر کرده بود!کافی بود که کارن سراسیمه و بی آنکه به دور وبرش نگاهی بیندازد، ماشین را نگه داشت.درست وسطِ خیابان و بوق اندک ماشین هایی که با مهارت مسیرشان را کج کردند را به جان خرید!
_بچه شدی ماه؟
ماهور پایش را روز کف آسفالت چسباند و بی آنکه به پشت سرش نیم نگاهی بیندازد در را محکم بست!
_ماهور...چرا مهلتِ...
دیگر نشنید!با خودش شروع به حرف زدن کرد و اهمیتی به نگاهِ خیره ی رهگذران نداد.
^زندگی مگه به من مهلت داده تا الان، که من بخوام به آدماش بدم!^
صدای اتوبوس که داشت به ایستگاه چند قدم جلوترش می رسید باعث شد سر بچرخاند و نگاه به آن بدهد.اهمیتی به مسیری که اتوبوس داشت نداد.فقط برایش مهم بود،آن لحظه از زیر نگاهِ سنگینِ کارن کامفر بگریزد!
***
کارن به دویدنِ ماهور نگاه کرد و دستی که برای اتوبوس تکان می داد!
دو دستش فرمان را می فشرد و فکی که دیگر جایی برای انقباضِ بیشتر نداشت!
احساسِ سردرگمی تنها حسی بود که در لحظه تمام جان و روحش جریان داشت!
ماشین را به نرمی به کنارِ خیابان کشاند و با بی رمقی از ماشین پیاده شد. میانِ در باز ایستاد و به اتوبوسی که یکی دو چهارراه را رد کرده بود ،خیره ماند.
این قسمت از زندگی هیچ وقت در برنامه هایش جایی نداشت!اتفاقاتی که همچون کلافی پیچیده با گره های کور که مجالی برای باز کردنش پیدا نمی کرد!
همه به یکباره بر سرش هوار شده بودند...بر سرِ زندگی همیشه غرق در آرامش و اصولش!.
پیشنهادش به شاهنگ که در این روزها هرچه قدر به آن بیشتر فکر می کرد!بیشتر از خودش بدش می آمد...به ماهور و نگاهی که تکه تکه یخ از آن لبریز بود و رفتنِ همایون از هتل...
آهی از ته سینه بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست.
کلافه بود و نمی دانست چطور باید کلاف را به دست می گرفت و یک به یکِ گره ها را باز می کرد...انگار بلدش نبود!هیچ وقت...
416 viewsAsaei, 17:28
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 14:44:17 #یک #به_نام_زن امروز و در این ساعتی که روی نیمکت پارکی خالی از آدم نشسته بودم. یک بیست وچهارساعت کامل از مادرم خبری نداشتم. نه جواب مسیج‌هایم را تا به این لحظه داده بود و نه پیام‌هایی که در تلگرام برایش فرستاده‌ بودم. بی‌بی به عادت همیشه زیاد سوال می پرسید…
466 viewshavva, 11:44
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 11:40:49
ره مستان رو می تونید با تخفیف عیدانه با یک قیمت به نسبت خوب تهیه کنید.
533 viewsAsaei, 08:40
باز کردن / نظر دهید
2022-02-28 21:08:49
تخفیف فوق ویژه. حتی با خرید یک کتاب و ارسال رایگان

۲۵ درصد تخفیف برای تمام رمانهای صدای معاصر از ۱۰ اسفند الی ۲۰ اسفند کتابهای مورد علاقه‌تون و اونهایی که دلتون می‌خواست داشته باشید رو با این تخفیف خوب بخرید و ایام عید از خوندنشون لذت ببرید

تو کانال و پیجمون مشخصات همه کتابها رو عیارسنج‌شون موجوده. می‌تونید استفاده کنید.

#عیدانه
#تخفیف_ویژه
#رمان_ایرانی
#انتشارات_صدای_معاصر

آیدی جهت سفارش:

@moaser_shop
388 viewsAsaei, 18:08
باز کردن / نظر دهید