2022-03-01 20:28:47
#پست_صد_هفتاد_شش
#به_نام_زن
همین حرکت که بوی دیوانگی و جنونش فضای اتاقک ماشین را پر کرده بود!کافی بود که کارن سراسیمه و بی آنکه به دور وبرش نگاهی بیندازد، ماشین را نگه داشت.درست وسطِ خیابان و بوق اندک ماشین هایی که با مهارت مسیرشان را کج کردند را به جان خرید!
_بچه شدی ماه؟
ماهور پایش را روز کف آسفالت چسباند و بی آنکه به پشت سرش نیم نگاهی بیندازد در را محکم بست!
_ماهور...چرا مهلتِ...
دیگر نشنید!با خودش شروع به حرف زدن کرد و اهمیتی به نگاهِ خیره ی رهگذران نداد.
^زندگی مگه به من مهلت داده تا الان، که من بخوام به آدماش بدم!^
صدای اتوبوس که داشت به ایستگاه چند قدم جلوترش می رسید باعث شد سر بچرخاند و نگاه به آن بدهد.اهمیتی به مسیری که اتوبوس داشت نداد.فقط برایش مهم بود،آن لحظه از زیر نگاهِ سنگینِ کارن کامفر بگریزد!
***
کارن به دویدنِ ماهور نگاه کرد و دستی که برای اتوبوس تکان می داد!
دو دستش فرمان را می فشرد و فکی که دیگر جایی برای انقباضِ بیشتر نداشت!
احساسِ سردرگمی تنها حسی بود که در لحظه تمام جان و روحش جریان داشت!
ماشین را به نرمی به کنارِ خیابان کشاند و با بی رمقی از ماشین پیاده شد. میانِ در باز ایستاد و به اتوبوسی که یکی دو چهارراه را رد کرده بود ،خیره ماند.
این قسمت از زندگی هیچ وقت در برنامه هایش جایی نداشت!اتفاقاتی که همچون کلافی پیچیده با گره های کور که مجالی برای باز کردنش پیدا نمی کرد!
همه به یکباره بر سرش هوار شده بودند...بر سرِ زندگی همیشه غرق در آرامش و اصولش!.
پیشنهادش به شاهنگ که در این روزها هرچه قدر به آن بیشتر فکر می کرد!بیشتر از خودش بدش می آمد...به ماهور و نگاهی که تکه تکه یخ از آن لبریز بود و رفتنِ همایون از هتل...
آهی از ته سینه بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست.
کلافه بود و نمی دانست چطور باید کلاف را به دست می گرفت و یک به یکِ گره ها را باز می کرد...انگار بلدش نبود!هیچ وقت...
416 viewsAsaei, 17:28