Get Mystery Box with random crypto!

به نامِ زن

لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن ب
لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن
آدرس کانال: @namzan
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 1.56K
توضیحات از کانال

نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده)
ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (آنلاین)
گروه نقد و نظر به نامِ زن:
https://t.me/joinchat/DXObT0vBZyPRDh-fDrqFQA
لینک ناشناس:
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjI1NjgwMjA3

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 6

2022-05-07 14:40:40 #پست_صد_هشتاد_چهار
#به_نام_زن

حضورِ گروه فیلمبرداری سریالی که استارتش به تازگی در سینمای خانگی خورده! و قرار بود چند هفته‌ای لوکیشن مدنظرشان نگارِ شرق باشد. رفت وآمدِ همه را بی حساب و کتاب بود.
تقریبا لحظه‌ای هیچ بخشی از هتل بیکار نبود و حضورِ مسافران ایرانی و غیر ایرانی هتل در روزهای آخر ِمردادی گرم و داغ، غیر از رونق بخشیدن کمی تسلط کارن را به امور کم کرده بود!
چشم از ال‌سی‌دی ها گرفت. کتش را پوشید و برای ملاقات با تهیه کننده‌ی پروژه در کافی شاپِ هتل دستی میانِ موهایش کشید و یقه‌ی پیراهنش را درست کرد.
قبل از خروجش موبایل را کنار گوشش گرفت. تا برقراری تماس با عماد بی هدف به تصاویر ال‌سی‌دی ها چشم دوخت.
_جونم داداش؟
_هنوز ساختمون کناری؟سیمینم هست؟
صدای صحبت عماد با مردی در آنسوی خط باعث شد لحظه‌ای منتظر بماند.
_الو بگو
تا خواست روی گرداند و گلایه‌ی حسابدار کارگاه گوشت را به گوشِ عماد برساند. چشمانش میخِ تصویر، پیش رویش شد!
_کارن پایه ای شاهنگو بپیچونیم بریم باغ؟اصلا دادا، آش ولاشم...این مدت همش کار...کار...الان دارم میام سمتت...
حواسش دیگر به حرف‌ها و برنامه‌ریزی عماد نبود!
اصلا نمی توانست تمرکزش را جایی غیر از چیزی که می دید! ببرد.
موبایل را پایین آورد و بی آنکه از قطع شدنش مطمئن باشد آن را درون جیبش سر داد.
این زن را می شناخت...قدمی جلو رفت و اهمیتی به قطره‌های عرق روی پیشانی اش نداد!
دو مرد، دو طرف درِ اتاق ایستاده بودند و زن بعد از مکالمه‌ای کوتاه، گامی به عقب و به سوی آسانسور برداشت.
درِ اتاق توسط مردی که جوان‌تر به نظر می رسید و مشخص بود، ایرانی نیستند!بسته شد.
و راهروی بالاترین طبقه‌ی نگار حالا خالی از آدم بود و کارن که همانطور خشک ایستاده بود و صدای همایون که در گوش هایش زنگ میخورد.^کاش تو هم بری^
از استخدام این زن در بخش لاندری یک سال می گذشت! زنِ جوانی که در مصاحبه‌اش از افتادن همسرش در کوره‌ی کارخانه‌ای گفته بود و از بی سرپرست ماندنِ سه بچه‌ی قد ونیم قدش!

هنوز تکه‌های خودش را از کفِ اتاق جمع نکرده بود که درِ اتاق باز شد.
لحظه‌ای پلک روی هم فشرد و نخواست دوباره چشمش به بیرون آمدنِ زن از آسانسور را بیفتد!
_روانی چرا زنگ میزنی زرتو نمیگی؟
تاب نیاورد.نگاهِ منزجرش دوباره به صفحه‌ی ال سی دی، چسبید. زن با قدم هایی که پاشنه‌های بلند کفش هم، بی تعادلش نکرده بود، به سوی پذیرش گام برداشت.
زنی که او یک سالِ پیش دیده بود، کفش های فیکِ طبی به پا داشت و حالا...
741 viewsAsaei, edited  11:40
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 11:05:13 راستی یک زن چطور می‌میرد
مرگش چگونه است

یا لبخند به لب ندارد
یا آرایش نمی‌کند
یا دست کسی را نمی‌فشارد
یا منتظر
آغوشی نیست
یا حرف عشق که می‌شود پوزخند می‌زند
آری زن‌ها اینگونه می‌میرند ...
592 viewsAsaei, 08:05
باز کردن / نظر دهید
2022-04-29 13:54:53 سلام مجدد...
دستم راه نمیفته بعد از یکماه
ببخشیدمنو
556 viewsAsaei, 10:54
باز کردن / نظر دهید
2022-04-29 13:53:57 سحر چشمانش را گرد کرد و با ملایمتی ظاهری بازویش را از میان انگشتانِ ماهور بیرون کشاند.
_چه زیر و رویی؟چی میگی تو ماهور؟
و با گام هایی بلند خودش را به کوچه ای کم تردد که مسیر همیشگی ماهور برای رسیدنِ ایستگاهِ اتوبوس بود،رساند.
ماهور با حرص سحر را صدا کرد.بلند و بی ملاحظه!
سحر میانِ کوچه ایستاد و عصبی به سوی ماهور چرخید.
حالا دیگر نقابِ خونسردی از چهره اش افتاده بود!پریشان بود و خسته...و ماهور جریانِ ضعیفی از نگرانی را در نگاه او می دید!
_من آچار فرانسه اونجام...مسافر جور میکنم.مترجمم...وردستِ آشپزم واستادم!حالا که چی ماهی؟رهسپار همینه...بی حساب وکتاب!اینجا نگار نیست که همه چی قاعده و قانون داشته باشه!
ماهور با قدم هایی که خستگی باعث شده بود کفش ها روی آسفالت کشیده شود،روبه روی سحر ایستاد.
_اینا رو می دونم...فقط...فقط این بهرام چی میخواد؟نگاهاش یکجوریه!به تو...به من...کلا به هرجنس ماده ای که می بینه!
و انتهای جمله اش را با حقیقتی عریان شده به اتمام رساند.
_سحر من نمیخوام به خاطر چهارتا نگاهِ کثیف دست از اینجا هم بکشم و دست از پا درازتر برگردم تهران...نذار حاشیه ای پیش بیاد تو رو خدا...
سحر با لحنی غریب و استیصالی که قابل انکار نبود،شانه های ماهور را گرفت و زمزمه کرد.
_هیچ اتفاقی برات نمیفته،من هواتو دارم.بهرامم مشکلش با منه!بی خیالش...
_چه مشکلی؟چرا نگرانم میکنی؟
سحر بعد از کشیدنِ آهی کوتاه شانه ی ماهور را فشرد و او را کمی به جلو هل داد.
_از پسش بر میام.
ماهور اما نگران بود و سهم این نگرانی تنها برای خودش نبود!
سحر را دوست داشت و دردِ درون چشمانش را می فهمید!عقده های سرکوب شده و خستگی که از پشتِ آرایشِ همیشگی صورتش هم پیدا بود!
_مراقب باش سحر!
سحر بی خیال خندید و چند قدم جلوتر گربه ای که سرش درون کیسه ی زباله بود را ترساند.
_نترس...من همه رو حریفم!
و به فرارِ گربه نگاه کرد و همچنان لبخند روی لب هایش بود!لبخندی عاریه ای که هیچ به چهره اش نمی آمد!
_راستی بهت گفتم کامفرو نزدیکای اینجا دیدم!
دلشوره ی ماهور میانِ کوچه ی متروکه که تنها از ساختمان های کهنه اش ،تابلوهای^فندق^ جا مانده بود!پخش شد.
_اینجا؟
سحر شانه ای بالا انداخت و با خنده دست او را کشاند تا زودتر از شرِ دلگیری کوچه خلاص شوند.
_نزدیکای ایستگاه اتوبوس!فکر کنم میخواد رد تو رو بزنه!
ماهور با تردید جواب داد.جوابی که زیاد به درست بودنش اطمینان نداشت.
_چه فکرا می کنی!انقدرام بیکار نشده بیاد پیِ من!
سحر موذیانه نگاهش را به نگاهِ ماهور سنجاق کرد و تنه ای به شانه ی او زد و گفت:
_تو که راست میگی!
ماهور نگاهش را به ایستگاه اتوبوس داد و برای ادامه ندادنِ بحثی که دیگر کشش ادامه دادنش را نداشت به اتوبوس متوقف شده اشاره ای کرد.
_اتوبوسِ ما نیست؟
سحر موبایلش را جلوی چشمانش گرفت و جواب داد.
_بی خیال اتوبوس.با تاکسی میریم خونه ی ما.
ماهور حرفی نزد و تلاش کرد افسارِ قلبش را محکم بگیرد!چموش بازی دیگر بس بود.
571 viewsAsaei, edited  10:53
باز کردن / نظر دهید
2022-04-29 13:10:52 سلام.
دارم می نویسم
530 viewsAsaei, 10:10
باز کردن / نظر دهید
2022-04-29 13:02:14 #پست_صد_هشتاد_سه
#به_نام_زن

پیچ کوچه ی متل را که رد کردند،سحر همچنان داشت از روان حرف زدنِ ماهور با مسافران عرب زبان می گفت،اما ماهور توجهش نه به تملقِ کلام او بود و نه به پیشرفت چشمگیرش در یادگیری مکالمه زبان عربی بود!
_سحر...
فرارِ ناشیانه ی سحر ماهور را کفری کرد.روبه روی درِ کوچک مسجدی ایستادند!تا ماهور خواست لب به شکوه گشاید،موبایلِ سحر زنگ خورد.
سحر پوزش طلبانه دستش را بالا آورد و کمی از او فاصله گرفت.
ماهور لب به هم فشرد و کیفش را در آغوش گرفت و قدمی به سوی پله برداشت و بی اهمیت به خاکی شدن لباسش روی آن نشست و سرش را به درِ چوبی که رنگِ سبزش دیگر براق نبود!تکیه داد.بعد از دقایقی کوتاه زمزمه ی سحر را شنید.
_ماهی جون حالت خوبه؟
چشمانش را باز کرد و قامت خم شده ی سحر جلوی دیدش را گرفت‌چند بار پلک زد و بی آنکه جوابی بدهد،از جای برخاست.
در حال تکاندنِ پشتِ مانتویش بی اتلاف وقت پرسید:
_سحر دقیقا بگو داری چیکار میکنی؟این مرتیکه بهرام کیه؟
سحر نگاهی به انتهای کوچه انداخت.جایی که به ورودی حرم ختم می شد.کاملا هدفمند و برای جمع کردنِ افکار پخش وپلای ذهنش این کار را انجام داد.
ماهور بازوی او را گرفت و بی حرف او را از مقابلِ مغازه ی بامیه فروشی کنار کشاند.
_سحر تو میدونی من چقدر این روزا درگیرم!میدونی که از سر ناچاری اومدم رهسپار...میدونی چقدر قسط دارم و بدبختی...تو روخدا تو من برام زیر ورو نکش!
581 viewsAsaei, edited  10:02
باز کردن / نظر دهید
2022-04-29 12:57:56 گله می کونوم شو به ماه وستاره...
چرا قصه ی غم تمومی نداره...
551 viewsAsaei, 09:57
باز کردن / نظر دهید
2022-03-20 15:28:46 نگاهِ بهرام با تعلل از روی صورتِ ماهور سر خورد و بر روی نیمرخِ خندانِ سحر نشست.
فاصله‌ی نزدیک او به سحر خونش را به جوش اورد و دلهره‌ای غریب در قلبش جریان گرفت.
اعتمادِ بی چون و چرای لیلا به حضورِ او در کنارِ دخترش سحر، تیره‌ی پشتش را می‌لرزاند!
از سحری که نزدیکش بود و از همیشه دورتر! می‌ترسید...
دخترک واردِ چه بازی شده بود که هر روز به یک رنگ در می آمد!
_دیبا نیست، سارا هم از پسش بر نمیاد!تو زبونشونو بهتر می‌فهمی!
ماهور با همان اخم نزدیک چهارچوب در شد. سحر بی‌اهمیت به کلامِ بهرام، ماهور را مخاطب قرار داد:
_ماهور جون بیا تو برو باهاشون صحبت کن.
_آره...آره ماهی خانم بره!
ماهور زحمت خرج کردن نیم نگاهی را هم به خود نداد و منتظر به سحر نگاه کرد.
از آن دست نگاه‌هایی که تا عمق جان نفوذ می‌کرد! از آن ها که لبخندِ سحر را جمع می‌کرد...از آنها که در کنار اقتدار رنگی از التماس هم به خود گرفته بود!
_برای تقویت زبانت خوبه!برای شروع خوبه...بدو.
بهرام ضربه‌ای به شانه سحر زد و عصبانی از نادیده گرفتنش توسط زنِ پیش رویش دستور داد:
_زودی بیا لابی رو خلوت کن.
سحر سری تکان داده و دستش را برای ماهور دراز کرد و مطمئن پلکی زد.
ماهور اما با گیجی! جواب داد:
_سحر باید با هم حرف بزنیم...
سحر تنه جلو کشید و دست او را گرفت.
_باشه عزیزم. فردا صبح با هم می‌زنیم بیرون، اونموقع حرف بزن.
و ماهور را از آبدارخانه بیرون کشاند و تقریبا به سمت مسافران آرام و سربه زیر هل داد.
اما خودش در همان اتاقک ماند.
گوشه‌ی پلک‌هایش را فشرد و مضطرب پوست لبش را جوید.
حالا که گاو را پوست کرده و به دمش رسیده بود! نگاهِ بهرام بیشتر از هر وقتی رصدش می کرد! نگاهِ معناداری که راه گریزی برایش یافت نمی‌کرد.
لیوان آبِ روی کابینت را برداشت و برای فروکش کردنِ التهابش آن را یک نفس سر کشید و فکری در تاریکخانه‌ی ذهن خودش را به در و دیوار کوباند!
کاش پای ماهور را به رهسپار باز نمی کرد!
1.8K viewsAsaei, edited  12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-03-20 15:18:33 #پست_صد_هشتاد_دو
#به_نام_زن

با حالی نزار از سرویس بهداشتی بیرون زد و با پشتِ دستش عرق از پیشانی پاک کرد.
غیر از تایمِ همیشگی، دوباره عادت ماهانه شده بود و اینبار همراه با خونریزی غیرطبیعی!
نالان خودش را به سوی آشپزخانه کشاند تا دست وصورتش را بشوید!
از فکر و خیال زیاد خواب به چشمانش نیامده و حالا در غروبِ دلگیر مرداد ماه این قاعدگی بی‌وقت اوضاع روحی و جسمی‌اش را وخیم‌تر از هر وقتِ دیگری کرده بود!
بی رمق زیر پنجره‌ی باز نشست و چای نباتش را هم زد. لیوان را همزمان با نگاه کردن به پیامِ نازی بالا آورد و کمی از مایع داغ را نوشید. شیرینی‌اش به آنی در تمام جانش پخش شد. باید خودش را به پزشکی نشان و سروسامانی به این سیکل معیوب شده می داد!
****
ورود عده‌ای مسافرِ غیر ایرانی به همراه خانواده‌شان فضای کوچک لابی را شلوغ کرده و خنکای کولری هم که می‌دمید جوابگوی فضای گرمِ محیط نبود.
ماهور واردِ آبدارخانه‌ی طبقه‌ی همکف شد و ورقه‌ی قرص کدئین را از جیب روپوشش در آورد. بی‌خوابی و فشارِ کار به بیشتر شدنِ سردردهایش دامن زده بود. قرص را روی زبان گذاشته و لیوان را زیرشیرِ آب گرفت.
شنیدنِ صدای سحر که داشت بلند بلند با پذیرش حرف می زد، باعث شد ماهور ابرو در هم کشد و لیوان را نزدیک لبش ببرد.
بعد از شنیدنِ حرف‌های بهرام با خودش کلنجار رفته بود تا تماسی با سحر نداشته باشد!
دلش می‌خواست رو در رو با او هم کلام شود تا دخترک چاره‌ای جز راست گفتن نداشته باشد!
_بهرام گفت اینجایی!
ماهور عصبی لب روی هم فشرد و شیر آب را بست. تا سر چرخاند و خواست بگوید^بهرام غلط کرد^ مردک از پشتِ سحر پیدا شد!
با همان نیشخندِ موذیانه و نگاهی که همچون مته؛ هرجایی را که نشانه می‌گرفت! سوراخ می‌کرد.
1.3K viewsAsaei, edited  12:18
باز کردن / نظر دهید
2022-03-20 14:59:46 آی مترسک سروصدا کن...
که کلاغا رسیدن...
908 viewsAsaei, 11:59
باز کردن / نظر دهید