2022-04-29 13:53:57
سحر چشمانش را گرد کرد و با ملایمتی ظاهری بازویش را از میان انگشتانِ ماهور بیرون کشاند.
_چه زیر و رویی؟چی میگی تو ماهور؟
و با گام هایی بلند خودش را به کوچه ای کم تردد که مسیر همیشگی ماهور برای رسیدنِ ایستگاهِ اتوبوس بود،رساند.
ماهور با حرص سحر را صدا کرد.بلند و بی ملاحظه!
سحر میانِ کوچه ایستاد و عصبی به سوی ماهور چرخید.
حالا دیگر نقابِ خونسردی از چهره اش افتاده بود!پریشان بود و خسته...و ماهور جریانِ ضعیفی از نگرانی را در نگاه او می دید!
_من آچار فرانسه اونجام...مسافر جور میکنم.مترجمم...وردستِ آشپزم واستادم!حالا که چی ماهی؟رهسپار همینه...بی حساب وکتاب!اینجا نگار نیست که همه چی قاعده و قانون داشته باشه!
ماهور با قدم هایی که خستگی باعث شده بود کفش ها روی آسفالت کشیده شود،روبه روی سحر ایستاد.
_اینا رو می دونم...فقط...فقط این بهرام چی میخواد؟نگاهاش یکجوریه!به تو...به من...کلا به هرجنس ماده ای که می بینه!
و انتهای جمله اش را با حقیقتی عریان شده به اتمام رساند.
_سحر من نمیخوام به خاطر چهارتا نگاهِ کثیف دست از اینجا هم بکشم و دست از پا درازتر برگردم تهران...نذار حاشیه ای پیش بیاد تو رو خدا...
سحر با لحنی غریب و استیصالی که قابل انکار نبود،شانه های ماهور را گرفت و زمزمه کرد.
_هیچ اتفاقی برات نمیفته،من هواتو دارم.بهرامم مشکلش با منه!بی خیالش...
_چه مشکلی؟چرا نگرانم میکنی؟
سحر بعد از کشیدنِ آهی کوتاه شانه ی ماهور را فشرد و او را کمی به جلو هل داد.
_از پسش بر میام.
ماهور اما نگران بود و سهم این نگرانی تنها برای خودش نبود!
سحر را دوست داشت و دردِ درون چشمانش را می فهمید!عقده های سرکوب شده و خستگی که از پشتِ آرایشِ همیشگی صورتش هم پیدا بود!
_مراقب باش سحر!
سحر بی خیال خندید و چند قدم جلوتر گربه ای که سرش درون کیسه ی زباله بود را ترساند.
_نترس...من همه رو حریفم!
و به فرارِ گربه نگاه کرد و همچنان لبخند روی لب هایش بود!لبخندی عاریه ای که هیچ به چهره اش نمی آمد!
_راستی بهت گفتم کامفرو نزدیکای اینجا دیدم!
دلشوره ی ماهور میانِ کوچه ی متروکه که تنها از ساختمان های کهنه اش ،تابلوهای^فندق^ جا مانده بود!پخش شد.
_اینجا؟
سحر شانه ای بالا انداخت و با خنده دست او را کشاند تا زودتر از شرِ دلگیری کوچه خلاص شوند.
_نزدیکای ایستگاه اتوبوس!فکر کنم میخواد رد تو رو بزنه!
ماهور با تردید جواب داد.جوابی که زیاد به درست بودنش اطمینان نداشت.
_چه فکرا می کنی!انقدرام بیکار نشده بیاد پیِ من!
سحر موذیانه نگاهش را به نگاهِ ماهور سنجاق کرد و تنه ای به شانه ی او زد و گفت:
_تو که راست میگی!
ماهور نگاهش را به ایستگاه اتوبوس داد و برای ادامه ندادنِ بحثی که دیگر کشش ادامه دادنش را نداشت به اتوبوس متوقف شده اشاره ای کرد.
_اتوبوسِ ما نیست؟
سحر موبایلش را جلوی چشمانش گرفت و جواب داد.
_بی خیال اتوبوس.با تاکسی میریم خونه ی ما.
ماهور حرفی نزد و تلاش کرد افسارِ قلبش را محکم بگیرد!چموش بازی دیگر بس بود.
571 viewsAsaei, edited 10:53