Get Mystery Box with random crypto!

تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

لوگوی کانال تلگرام tafsirekiri — تفسیر بیضوی مثنوی معنوی ت
لوگوی کانال تلگرام tafsirekiri — تفسیر بیضوی مثنوی معنوی
آدرس کانال: @tafsirekiri
دسته بندی ها: وبلاگ ها
زبان: فارسی
مشترکین: 6.52K
توضیحات از کانال

ونکوور نشین. عضویت در این کانال به افراد بالای ۴۵ سال توصیه نمی‌شود.
ارتباط با من:
@Dxbb66

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2023-02-27 18:53:31 میریم سراغ داستان گُه‌خوری سعدی تو گشت ارشاد. دو تا نکته قبلش بگم و بریم.

یکی اینکه تو بیت اولش سعدی میگه این ماجرا رو از دهن یکی دیگه شنیدم. دروغ میگه کسکش. خودش بوده روش نمیشده بگه. مثل این دخترای دهه شصتی هم‌دوره‌ی ما که بعد از جابجا کردن مرزای پورن تو سکس‌چت، آخرش تذکر میدادن که «البته من که نه تجربه کردم و نه دیدم» و همه‌شونم یه «دوست جنده» داشتن که اینا رو براشون تعریف کرده.

دوم اینکه تشبیه‌ها و تصویرسازی‌های سعدی تو این داستان خیلی جالب و عجیبه. یه جوری که انگار قبل از سرودنش قارچی چیزی زده باشه. خلاصه دقت کنید و لذت ببرید.

چنین گفت پیری پسندیده هوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش (پیرا گُه خوردن با تو)

که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز!

تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود

بله. استاد تو هند کُس‌چرخ می‌زده، یه گوشه یه بدبخت سیاه‌پوست قدبلندی ‌می‌بینه که اسمشو میذاره «سیاهی دراز» و از لحاظ درازی و سیاهی تشبیه به شب یلدا می‌کندش.
این آقای سیاه هم یه داف اسمی سفید مفید بلند کرده و زده زمین و آی بکن:

در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در

اینجا کِرم عرزشی توی کون سعدی جنبیدن میگیره و هوس گشت ارشاد بازی به سرش می‌زنه، چوب و سنگو ورمیداره و میره سراغ جوونا:

مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای نا خدا ترسِ بی نام و ننگ

این سه تا تصویرسازی کیری این قسمت رو دقت کنید:

به تشنیع و دشنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چو فجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

خلاصه با فحش و کتک و چوب و سنگ هر کونی داده که این دوتا بی‌مکان بدبخت رو از هم جدا کنه. از تصویرسازیش هم معلومه به شدت کونش سوخته از اینکه دختر سفیده داشته به یه سیاه‌پوست می‌داده. این جدا سازی رو اول به «فجر» (جدا شدن سیاهی شب و سفیدی صبح) تشبیه کرده، بعد به کنار رفتن ابر تیره از روی باغ(!)، و نهایتن به پروندن زاغ سیاه از روی تخم مرغ سفید (بیضه اینجا تخم پرنده‌س).

خلاصه عملیات والفجر بزرگوار که تموم میشه، احتمالا منتظر بوده که دختره بگه آخ دمت گرم که منو نجات دادی، حالا تو رو خدا خودت بیا منو بکن. که خب البته داستان جور دیگه‌ای جلو‌ میره، سیاه‌پوسته فرار میکنه و:

ز لاحولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست

که: «ای زرق سجادهٔ دلق پوش
سیه‌کارِ دنیاخرِ دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش به در کردی از کام من»

میگه دختره بلند شد یقه‌ی منو گرفت و شروع کرد به توپیدن که پفیوز کُس‌پدر، من یه عمری تلاش کرده بودم مخ این بابا رو بزنم، امروز بالاخره موفق شدم با دوبنده‌ی آبی بیارمش رو تشک، توی جاکش از کدوم قبرستونی پیدات شد ریدی تو کاسه‌ کوزه‌ی من؟

اینجا یه لحظه درنگ کنید. کلمه‌ی «سیه‌کار» رو هرجا تو شعر سعدی دیدید، معنیش میشه همون «ریاکار». حالا این فحشی که دختره به سعدی میده رو دوباره بخونید: «سیه‌کارِ دنیاخرِ دین‌فروش». بی‌نظیر نیست؟ یک توصیف دقیق و موزون از آدمای حزب‌اللهی یقه‌بسته‌ی دارای مهر غیر استاندارد وسط پیشونی. من خودم البته بیشتر از همون «مادرجنده» استفاده میکنم، ولی توصیف سعدی عالیه انصافن‌.

برگردیم به داستان. دختره همینطور که یقه‌ی استادو گرفته، فریاد کمک‌خواهی از مردم هم سر میده که بیاین منو از دست این عرزشی پفیوز نجات بدین:

تظلم برآورد و فریاد خواند
که «شفقت بر افتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟»

همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

اینجا یه تشبیه غریب دیگه میکنه. میگه دیدم اگر فرار نکنم کونم پاره‌س، از اینورم این لباسمو چسبیده ول نمی‌کنه، تصمیم گرفتم لباسو بکَنم و لخت بدوئم. منتها این بیرون اومدن از لباس خودش رو به بیرون کشیدن حبه‌ی سیر از پوستش تشبیه کرده. خو کسخل حداقل میگفتی مثل پوست کندن موز مثلا. سیر آخه؟

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر

برهنه دوان رفتم از پیشِ زن
که در دست او جامه بهتر که من

آره خلاصه اینجا قضیه تموم میشه، ولی میگه چند سال بعد اتفاقی دوباره دختره رو دیدم، ازم پرسید منو یادت میاد؟ گفتم اختیار دارین، من بزرگترین درس زندگیمو از شما یاد گرفتم، اونم اینکه سرم تو کون‌ خودم باشه و «دیده‌ها رو ندیده فرض کنم»:

پس از مدتی کرد بر من گذار
که می‌دانی‌ام؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر
که گِرد فضولی نگردم دگر!

کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی، ور نه خموش

تا بعد
@TafsireKiri
5.9K viewsBehrooz, edited  15:53
باز کردن / نظر دهید
2023-02-27 03:05:43 می‌دونستید سعدی هم یه مدت تو کار گشت ارشاد بوده؟ می‌دونستید یه بار که رفته به یه دختر پسر گیر بده کل قضیه gone wrong شده و نزدیک بوده کونشو به باد بده و خایه‌فنگ‌وار فرار کرده؟

می‌دونستید شما هم اگر سرتونو از تو کون مردم دربیارید، ممکنه استعدادتون شکوفا بشه و حالا نه که مثل سعدی بشید، ولی شاید حداقل هکسره رو یاد بگیرید؟ میدونستید این داستانو میخوام بنویسم امروز فردا؟!

تازه، می‌دونستید زیرزیرکی اون پیج اینستا رو هم درست کردم و اینم لینکشه؟ می‌دونستید من از تصویرگری روی تک‌بیت‌ها یا شایدم از بیت‌گری روی تصویرها لذت می‌برم؟ می‌دونستید انقد با اسم پیج ور رفتم که دیگه نمیذاره همون «بیضویّات» رو‌هم سیو کنم تا چارده روز؟
3.5K viewsBehrooz, edited  00:05
باز کردن / نظر دهید
2023-02-25 04:48:11 خب. اول تز داستان رو از مولانا میگم و بعد آنتی‌تزش رو از سعدی. انتخاب گزینه‌ی برتر هم با خودتون. منم خیلی وقتا در انتخاب بین این دو دچار پارگی در ناحیه‌ی تحتانی شدم. داستان هم از دفتر سوم #مثنوی است. پوست‌دنبه یافت شخصی مُستَهان هر صباحی چرب کردی سَبلتان…
3.9K viewsBehrooz, 01:48
باز کردن / نظر دهید
2023-02-24 21:29:12 خب. اول تز داستان رو از مولانا میگم و بعد آنتی‌تزش رو از سعدی. انتخاب گزینه‌ی برتر هم با خودتون. منم خیلی وقتا در انتخاب بین این دو دچار پارگی در ناحیه‌ی تحتانی شدم. داستان هم از دفتر سوم #مثنوی است.

پوست‌دنبه یافت شخصی مُستَهان
هر صباحی چرب کردی سَبلتان

مستهان یعنی بدبخت. «سَبْلَت» هم یعنی سیبیل! میگه یک آدم بدبخت و گرسنه‌ای یه تیکه دنبه پیدا می‌کنه، و دیگه هر روز یه تیکه از اون دنبه رو میماله به سیبیلش تا مردم و «در و همسایه» فکر کنن این بابا یه غذای چرب و چیل اساسی خورده. دیدین گاهی کسی که یه چیز جدیدی می‌خره هی زور میزنه به صورت غیر مستقیم توجه ملت رو بهش جلب کنه؟ این بابا هم موقع صحبت با این و اون هی چپ و راست یه دستی به سر و سیبیلش می‌کشیده که یعنی داداش این قسمت چرب رو نگاه کن:

در میان مُنعمان رفتی، «که من
لوت چربی خورده‌ام در انجمن!»

دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز، یعنی سوی سبلت بنگرید

کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردنست!

بعد مولانا میگه در حین این خالی‌بندیا، شکم این بابا با اعصاب کیری هی می‌خواسته بگه «کُس ننه آدم دروغ‌گو»، ولی خب چون شکم زبون نداره نهایتن یه صدای قار و قوری ازش در میومده که خیلی مفهوم نبوده.

اشکمش گفتی جواب بی‌طنین:
که اباد الله کَیدَ الکاذبین

البته مولانا بعد نکته‌ی مهم‌تری رو از دهن شکم یارو (!) بیان میکنه:

«لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو برکنده باد!

گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما»

اینجا شکمه چی داره میگه؟ شکم داره خطاب به یارو میگه خو کیرم تو اون سیبیلت، بخشی از بدبختی ما محصول همین تظاهر به سیری توئه. اگه اینقد کُس نمیگفتی که من فلان و بهمان غذا رو خوردم، اگه مردم میدونستن گرسنه‌ای، شاید یه آدم با مرامی پیدا میشد یه لقمه نون دستت میداد بریزی تو من!

تو این قسمت تخیل مولانا دیگه آمپر می‌چسبونه، و داستان به این شکل ادامه پیدا میکنه که خود شکمه به صورت مستقل دست به دعا برمیداره که خدایا این زن‌جنده رو رسوا کن بلکه یه لقمه نون به ما برسه. دعاش هم مستجاب میشه و به اذن خدا یه گربه‌ای میاد و دنبه‌ی یارو رو می‌دزده.

آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده

کای خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام

مستجاب آمد دعای آن شکم
شورش حاجت بزد بیرون عَلَم

چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد، پوست وان دنبه ببرد

پسر بچه‌ی یارو که در جریان وابستگی عاطفی پدرش به دنبه‌ی مفقوده بوده، با گریه بدو بدو میاد تو بازار و در همون حین که باباش داشته واسه اهل محل در مورد کباب دیشب خالی می‌بسته، بلند داد میزنه که بابا اون دنبه‌ای که سیبیلتو هر روز باهاش چرب میکردی رو گربه برد!

خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبیدن گرفت

دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند

یارو طبیعتا به شدت کیر میشه، اما مردم بعد از اینکه کمی بهش می‌خندن، حداقل متوجه میشن که این بابا گرسنه‌س، و دیگه بهش میرسن و غذاشو تامین میکنن. در واقع مولانا میگه گاهی چینش اجزای روزگار اینطوریه که:

اگر میخوای سیر بشی،
اول باید کیر بشی

البته این بیت کسشر از خودم بود. بیان مولانا یه کم اصولی‌تره:

گر نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی

میگه اگر مشکل و بدبختیت رو مخفی نکنی، اگر دائم تظاهر به خوب بودن حال و احوالت نکنی، اگر اطرافیانت بفهمن که دچار بگایی هستی، شاید یکی پیدا بشه که راه حلی جلوی پات بذاره.
به قول مرحوم حمید مصدق، «حرف را باید زد، درد را باید گفت».

منطق پیچیده‌ای نیست درسته؟ آفرین، حالا یه سیلی به خودتون بزنید و یادتون بیاد که ما ایرانی هستیم و جلوی در و همسایه آبرو داریم؛ و اینه که چه غلطا؟ شما باید فقط بریزید تو‌ خودتون و به گا برید. که خب این ما رو میرسونه به اون آنتی‌تز سعدی که اول مطلب خدمتتون عرض کردم. از گلستان ایشون بخونیم:

«بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.»

بله بیضوی‌های عزیز. سعدی هم مثل ننه‌باباهای خودمون بوده. خیلی تو در و همسایه آبرو داشته ظاهرن.

البته قبل از اینکه کونم بذارید توضیح بدم که طبق معمول در هر دوی این نگاه‌ها مقداری حقیقت وجود داره. در زندگی واقعی، هر مورد خاصی تحلیل خاص خودشو می‌طلبه. این نگاه‌ها فریم‌ورک‌هایی هستن که هرکدوم به جای خودش میتونه درست باشه. اینو میشه خیلی بسط داد به ویژه در مورد خود سعدی، و‌ تنوع و حتی تناقض برخوردهاش با مسائل که گاهی مخاطب تازه‌کارو گیج میکنه. یه روز میرم تو اینستا درباره‌ش مینویسم تا کونتون بسوزه.

@TafsireKiri
4.4K viewsBehrooz, edited  18:29
باز کردن / نظر دهید
2023-02-24 20:28:17 خب، یه مقدار جو کانال به حاشیه رفت. تا ساعتی دیگه با یک داستان برمی‌گردیم به مسیر کیری و زندگی تخمی خودمون.
3.5K viewsBehrooz, 17:28
باز کردن / نظر دهید
2023-02-24 17:46:15 خب صبح کیری‌مو آغاز میکنم و باید بگم که پست مربوط به اینستا ر‌و پاک کردم. طبق بازخوردی که داشت قضیه کنسله فعلا. گُه خوردم خواستم بخشی از ارث پدرتونو ببرم رو اینستا.

اصلا میرم پیج میزنم آدرسشم به هیچ‌کدومتون نمیدم.
3.4K viewsBehrooz, 14:46
باز کردن / نظر دهید
2023-02-24 00:05:02 «من ز شیرینی نشینم رو تُرُش من ز بسیاریِ گفتارم خَمُش» تو مصرع اول مولانا میگه من توی ذهنم پر از چیزای شیرینه که توشون غرقم؛ ولی قیافه‌ی کیری عبوس به خودم می‌گیرم تا «نامحرم» متوجه اون شیرینی نشه و مجبور نشم برای آدمایی که اینکاره نیستن حقیقتی رو برملا کنم:…
4.0K viewsBehrooz, 21:05
باز کردن / نظر دهید
2023-02-22 10:48:55 «من ز شیرینی نشینم رو تُرُش
من ز بسیاریِ گفتارم خَمُش»

تو مصرع اول مولانا میگه من توی ذهنم پر از چیزای شیرینه که توشون غرقم؛ ولی قیافه‌ی کیری عبوس به خودم می‌گیرم تا «نامحرم» متوجه اون شیرینی نشه و مجبور نشم برای آدمایی که اینکاره نیستن حقیقتی رو برملا کنم:

تا که شیرینیِ ما از دو جهان
در حجاب رو تُرُش باشد نهان

تا که در هر گوش ناید این سخُن
یک همی گویم ز صد سِرّ لَدُن

قدیمیا چون بابت تولید محتوا بلیت نمی‌فروختن و پول نمی‌گرفتن، براشون مهم بوده که هر گوزویی از در نیاد تو بشینه پای حرفشون. هر کون‌نشوری کتابشونو نخونه. هر ننه‌قمری قاطی بحث و مناظره نشه. از ابن سینا بگیرید که فیلسوف کاملا عقل‌گرا بوده تا همین مولانا که بارها ابن سینا رو با ذکر اسم به فحش و فضاحت می‌کشه، همه‌شون گوشه و کنار بارها این تذکر مشترک رو دادن که جان مادرتون محتوای تولیدی ما رو به آدمای کیری‌بیری یاد ندید. بذارید برای اهلش بمونه.

اما مثل هر چیز دیگه‌ای، تولید محتوا هم امروز تجاری شده و این یعنی مهم نیست «چه کسایی» محتوای شما رو دوست دارن، مهم اینه که «چند نفر» محتوای شما رو دوست دارن. یعنی بر خلاف دوران مولانا، هزار تا مخاطب گوزو پول‌سازتر از پنج تا مخاطب کاردرسته، هزار تا کامنت کسشر زیر ویدیوی یوتیوب شما پرسودتر از دو تا کامنت پرمغزه، هزار تا خریدار جوگیر کتاب چرند شما بهتر از چهارتا خواننده‌ی منتقد و عمیقه؛ و این یعنی همه چیز هر روز عامه‌پسندتر و کسشرتر میشه.

شجریان بزرگ یک بار توی مصاحبه‌ای، در پاسخ به یه کسخلی که گفته بود «هنرمند باید ببینه مردم چی دوست دارن»، جواب داده بود (نقل به مضمون) که وظیفه‌ی هنرمند تمکین به سلیقه‌ی‌ مردم نیست، بلکه ارتقای سلیقه‌ی مردمه. تو دنیای امروز مطمئن نیستم چند درصد مردم حتی معنی این جمله رو درست بفهمن، وقتی خود کانسپت «مردمی بودن» هم از معنا افتاده و تبدیل به «تقلید هنرمند از عوام» شده. چیزی رو‌ بگیم که تعداد بیشتری دوست دارن بشنون/بخونن/ببینن، چون اینطوری پول بیشتری ازش در میاد.

یک مفهومی هست که در انگلیسی بهش میگن authenticity. فارسیش احتمالا بشه همون «اصالت». اولین قربانی هر چیزی که تجاری و اقتصادی و فروشی میشه. یا بهتر بگم، هرچیزی که بُعد تجاری و اقتصادی و فروشیش اولویت میشه. شاید واقعا قضاوتی در مورد هنرمند یا نویسنده‌ی تجاری هم نمیشه کرد، چون گذشتگان با تمام فقر و نداری و بگایی، ظاهرا لاکچری اینو داشتن که تولید محتوا رو به عنوان عشقشون (و نه وسیله امرار معاش) انجام بدن، و امروز این امکان برای هرکسی نیست.

اما اگه برای شما هم جالبه که بعد از پنجاه سال هنوز شنیدن آهنگ هایده می‌چسبه ‌در حالی که محصول سه سال پیش فلان خواننده‌ی گوزو «قدیمی شده»، شعر هزار سال پیش فردوسی چشم آدمو خیس میکنه در حالی که شعر معاصرمون جوک به نظر میاد، تحلیل مولانا رو هنوز میشه جدی گرفت در حالی که دور تا دورمون عین پشگل «تحلیل‌گر» ریخته، دلیلش همینه که اونجاها یه چیزی هست به نام اصالت؛ تعریف دقیقش سخته، اندازه‌گیریش غیر ممکنه، اما هرچی هست در تونل زمان خوب دوام میاره.

زمان بی‌اصالت‌ها رو نابود می‌کنه.

@TafsireKiri
4.6K viewsBehrooz, edited  07:48
باز کردن / نظر دهید