Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 25

2021-09-14 21:31:50 @theamywestern
#poisonkiss
#part313
چاتای دیگر نتوانست بیشتر از آن جلوی تشنگیش را بگیرد.ظرف را به دهان برد و هر چه داخلش بود سر کشید.مزه ی غلیظ و سردی دلچسبی داشت.
"این...این..."ظرف خالی را با شرم پایین آورد و سعی کرد آهسته تر ادامه بدهد:"عالی بود!"
پسرک لبخند ترسناکی زد:"چرا دیگه شکار نمیری چاتای؟!میدونی که بهش نیاز داری!"
دست چاتای لرزید.به سرعت ظرف را روی میز گذاشت تا دستش را هم تکیه
بدهد:"تو...منو از کجا میشناسی؟!"
جوانک مرموز،بانگاه مداوم و عجیب به چشمان او زل زده بود:"نمیشناسمت
یعنی...نمیشناختم تا اینکه دیدمت!"
چاتای با هر سوال گیج تر میشد و سوال دیگری برایش پیش می آمد!
"یعنی چی؟!منکه...منکه چیزی نگفتم!"
پسرک لبخند زیبایی زد:"نیاز نبود بگی!"
نفس چاتای تنگ شد:"یعنی...یعنی ذهنمو خوندی؟!"
"میشه گفت!"نگاهش به سمت گارسون که با سینی نزدیک میشد چرخید.
"پس تو...واقعاً..."منطقش اجازه کامل کردن نداد چون هنوز نمیتوانست باور کند!
گارسون رسید و فنجان را روی میز گذاشت.چاتای صبر کرد تا دور شود.بعد دوباره رو به پسرک خم شد و غرش ضعیفی کرد:"تو کی هستی؟از من چی میخوایی؟"
بنظر می آمد پسرک از رفتار مضطرب چاتای در تعجب بود:"چیزی نمیخوام! فقط خواستم به همنوع خودم کمکی کرده باشم"به ظرف اشاره کرد.
چاتای کمی عقب کشید تا پسرک را خوب دید بزند:"همنوعت!؟"
پسرک چشمک کوچکی زد و برای بلند شدن صندلیش را عقب کشید:"قهوه سرد نشه!"
چاتای نمی توانست اجازه بدهد این آدم عجیب به همین راحتی غیب شود!با عجله مچ دستش را گرفت نگهش دارد که از سردی بدن پسرک بلرز افتاد!
و این درحالی بود که خودش هم نسبت به انسانها تن سردتری داشت!
پسرک با خشونت دستش را پس کشید و سر پا ایستاد. چاتای برای توجیه
حرکتش غرید:"دروغ میگی!تو اینجا منتظر من بودی!گفتی خوشحالم پیدام کردی!"
پسرک بر خلاف تصور چاتای دوباره لبخند زد و سرش را آرام تکان داد: "درسته! با اینکه کاملاً تصادفی باهات روبرو شدم ولی واقعاً کمک بزرگی کردی"دستش را دراز کرد از پشت صندلی گیتارش را که آویزان بود برداشت.
چاتای فهمید قصد ماندن ندارد پس او هم بلند شد:"چه کمکی؟ما که هنوز حرف نزدیم"
پسرک مشغول صاف کردن بند کیف روی شانه اش بود:" ولی من جوابهامو گرفتم"
"چطور یعنی؟!" چاتای هنوز در شوک بود و نمی توانست حرفهای پسرک بیگانه را معنی بدهد.
پسرک خندید:"به امید دیدار چاتای جان"از پشت میز خارج شد.
"لطفاً...!"چاتای دستپاچه بود.نمیدانست چطور مانع رفتنش بشود:"تو هم میتونی به من کمک کنی..."
ولی پسرک با یک نگاه سرد و ناگهانی او را چنان ساکت کرد که چاتای حس کرد بدنش فلج شده و نمیتواند تکان بخورد و جوانک عجیب براحتی کافه را ترک کرد.
211 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-14 21:31:42 @theamywestern
#poisonkiss
#part312
"هیلمی؟!" آلپرن با احتیاط از پشت به او نزدیک شد.
"هوم؟!"هیلمی با قوری و ظرف چای درگیر بود.نه که از آلپرن فرار کند واقعاً
گیج میزد!
"میگم...بنظرت الان برم باهاش حرف بزنم؟!"میدانست با وجود فهمیدن احساسات هیلمی نباید از او چنین چیزی میپرسید فقط میخواست مطمئن شود دوستی بینشان از بین رفته یا هنوز میتواند به هیلمی تکیه کند!
هیلمی با تعجب پرسید:"با کی؟!"باور نمیکرد با وجود تمامی آن صحبتها در مورد احساسات خودش و زندگی آراس هنوز هم آلپرن روی ادامه دادن رفتار قبلی را داشته باشد!
آلپرن اینبار کنارش جا گرفت چون مسلم بود هیلمی قصد نداشت به سمت او برگردد و به صورتش نگاه کند!
"چیز دیگه...اینملی!"در واقع بیشتر از آراس فکرش درگیر هیلمی بود و تلاشش برای جلب توجه او بود ولی هیلمی متوجه نبود.بهرحال اهمیت هم نمیداد!
"نمیدونم!"پشت به آلپرن برگشت تا موازی کابینت دور شود ولی آلپرن دیگر تحمل نکرد و بازویش را گرفت.
"هیلمی لطفاً..."
هیلمی بناچار ایستاد:"چی؟!"
آلپرن با دیدن آن چشمهای روشن ولی خاموش از عشق، دلش با درد لرزید!
"من به دوستیت نیاز دارم هیلمی...به حمایتت...به...به تو نیاز دارم!"
هیلمی باورش نمیشد بالاخره نگاه سوزان آلپرن را روی خود داشت و این حرفهای قشنگ را میشنید ولی دیگر چیزی حس نمیکرد! و این او را ترساند!
بزور لبخند زد ولی با ملایمت بازویش را پس کشید و پس گرفت!
"چیزی نشده!من اینجام!میتونی رو من حساب کنی!" کلمات بدون فکر و اجازه ی از دهانش خارج شد اما در حرفش صادق بود!
آلپرن با شوق لبخند زد:"واقعاً؟پس...هنوزم دوستیم!؟"
هیلمی فرصتی برای بررسی احساسات و افکارش نداشت.چه شده بود نمی دانست شاید حال و روحیه اش موقتی بود اما مهم نبود.حالا که آلپرن دوستی او را میخواست نه عشقش را،او میتوانست هیلمی قبلی باشد و کنارش بماند.آلپرن را تا این حد که فداکاری کند دوست داشت!
"البته پسر!"لبخند سختی به لب آورد و مشت ضعیفی به بازوی آلپرن زد ولی آلپرن بدتر از قبل دلش گرفت.
181 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-14 21:31:29 @theamywestern
#poisonkiss
#part311
تا پایشان به اتاق رسید همانجا جلوی در دوباره بدنشان در هم قفل شد و لبهایشان بهم چسبید.همانطور که بوسه های تند و پرشهوت از دهان یکدیگر میگرفتند مشغول لخت کردن همدیگر شدند...
انگین نفس بریده میان بوسه ها نالید:"من...من تا حالا با پسری..."
بوران فهمید چه میخواهد بگوید و کمکش کرد لباسش را دربیاورد:"بسپارش به من!"
دستهای لرزان انگین با شلوار بوران درگیر بود:"نمیخوام بهت صدمه بزنم!"
بوران هم با شل شدن شلوار انگین،از دوطرف قاپ زد و همراه لباس زیرش روی رانهایش پایین کشید:"هیچیم نمیشه!"
انگین شرمگین از ظاهر شدن عضو تحریک شده ش،فرصت نداد بوران حرکت دیگری بکند.باز هم بغلش کرد و از عرض روی تخت افتادند.بوران دستهایش را بالای سرش برد تا دستبند مزاحم کار انگین نباشد و انگین
دوباره سر در گردن بوران فرو کرد،بویید و بوسید:"از اینکه منو به این کار وادار میکنی ازت بدم میاد!"
بوران با لذت خندید:"میتونی یه جور تنبیه و بازجویی حساب کنی و حرصتو ازم دربیاری!"و با لگد شلوار شل شده اش را از پاهایش درآورد.
انگین دست به سینه ی بوران گذاشت و تا شکمش کشید تا خوب تن او را حس و لمس کند:"نمیخواستم به دلم خیانت کنم ولی..."
بوران دستهایش را دوباره دور شانه های انگین انداخت:"ولی؟!"
انگین سرش را بالا آورد و خیره به چشمان خمار بوران زمزمه کرد:"اونقدر خواستنی هستی که دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم"دستش را از شکم او پایین تر برد و در شورت نازکش فرو کرد.
بوران با حس کردن انگشتان انگین روی عضوش از شوق ضجه زد.
"من از همون لحظه که تو رو دیدم بخودم قول دادم بدستت بیارم!"
انگین بدون اکراه به عضو جنسی پسر جوان چنگ زد:"سعیتو کردی..."
بوران پاهایش را از هم باز کرد تا تن انگین را میان رانهایش بگیرد:"موفق شدم؟!"
انگین با یک غلت روی بوران افتاد و لگنش را زیر باسن او جا داد:"موفق شدی!"
175 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-14 21:31:16 @theamywestern
#poisonkiss
#part310
چنان شوکه شده بود که بدون احتیاط و احترام یا رعایت ادب،لااقل در مقابل گارسون،از جا پرید و روی میز مشتری دولا شد.فلاسک فلزی را از دستش قاپید و درش را برداشت.بوی خون غلیظ و لذیذ به مشامش زد و شدت تعجبش را چندصد برابر کرد!
"اما...اما چطور ممکنه؟!" یعنی به همین سادگی شناخته شده بود؟اصلاً این پسرک چه کسی بود که خون بهمراه داشت و به او پیشنهاد میداد؟!
پسرک رو به گارسون که با تعجب منتظر بود کرد و بمنظور دک کردنش گفت:"ممنون میشم برای دوستمون یه قهوه بیارید تا برای صبحانه تصمیم بگیریم"
چاتای تحمل نداشت هر چه در ظرف بود سربکشد ولی شدت تعجبش بیشتر از اشتهایش او را کنترل میکرد.پس تا گارسون دور شد،خود را روی صندلی کناری پسرک انداخت و بی مقدمه پرسید:"اینو از کجا آوردی؟"
پسرک نیشخند فریبنده ای زد:"چه اهمیتی داره؟! بنوش"
دستهای چاتای به لرز افتاده بود پس ظرف را روی میز گذاشت ولی رهایش نکرد:"از کجا...فهمیدی من...من نیاز دارم؟!"
پسرک بالذت تماشایش میکرد:"بهش بگیم...حس ششم؟یا شامه حیوانی!"
چاتای چشمانش را باریک کرد و آهسته زمزمه کرد:"نکنه تو هم...از بچه های
آزمایشگاهی؟!"
نیش پسرک بزرگتر شد:"من نه ولی خوشحالم تو رو پیدا کردم"
با هر جمله ی این مشتری عجیب سوالات چاتای بیشتر میشد:"دنبال من میگشتی؟"و با عجله به در ورودی نگاه کرد:"تعقیبم میکردی؟!"
جوانک آه خسته ای کشید و به ظرف اشاره داد تا بنوشد:"حرف زیاده!فعلاً جون بگیر تا ادامه بدیم"
172 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-14 21:31:10 @theamywestern
#poisonkiss
#part309
لحظاتی همانطور پشت در بسته ماند.نمیدانست داخل برود و همانطور که هیلمی همیشه میگفت حرفهای دلش را بزند و تکلیف خودش را مشخص کند یا نه برای مطمئن شدن یا شاید بالا بردن شانس موفق شدنش برای خودش زمان بخرد! یک نگاه پشت سرش انداخت.انگار امید داشت هیلمی با آن نگاه بدجنسش به او خیره شده باشد تا طعنه های مفیدش را پشت سرهم بارش کند ولی هیلمی سر در موبایلش حتی متوجه بجوش آمدن آب هم نبود.

شماره ی آن مشتری مرموز به اندازه ی خودش عجیب بود.کدی که حتی معلوم نبود به کدام کشور تعطق دارد با روندی غیرممکن اعداد که به ششصد و شصت و شش ختم شده بود!بیشتر انگار شوخی تیکتاکی باشد! عجیب تر اینکه حواس او هنوز هم جلب پسرک توریست مانده حتی بطرز احمقانه ای منتظر تماسش بود!آنقدر که موبایل را حتی لحظه ای کنار نمیگذاشت تا به کارهایش برسد. بناگه با دستی که از عقب به شانه اش خورد بخود آمد.آلپرن بود!
"پسر مگه نمیشنوی صدات میکنم؟"
هیلمی به سرعت سعی کرد گوشی را به جیب شلوارش برگرداند ولی چنان
هول کرده بود که دستهایش لرزید و موبایل با صدای بدی روی زمین سنگی افتاد.
"اوه...من...نفهمیدم!آب جوش اومده؟!"با کُندی خم میشد موبایلش را دوباره بردارد ولی آلپرن قبل از او دولا شد و برداشت:"تو امروز چته؟!"و متوجه ترک خوردن صفه ی گوشی شد:"اوه ببخش!انگار شکست!"
هیلمی با عجله موبایل را قاپید و دوباره برای گذاشتن به جیبش تلاش کرد.
"مهم نیست!"و به سمت اجاق چرخید تا چای دم کند.
آلپرن حس کرد هیلمی چیزی مخفی میکند و حس حسادت بیمورد عصبانیش کرد:"نمی خواستم به گوشیت نگاه کنم!"
هیلمی چیزی نگفت.انگار نشنیده بود و این تعجب و نگرانی آلپرن را بیشتر
کرد و تازه متوجه شد چقدر دلش میخواست همان هیلمی شوخ و عاشق را ببیند ولی بجای آن همکار شیرین همیشگی یک بیگانه ناشناس برگشته بود که آلپرن حتی نمی دانست چطور برخورد کند و سر حرف را باز کند!
175 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-14 21:31:03 @theamywestern
#poisonkiss
#part308

همانطور که بوسه ها را پشت سرهم از دهان بوران می دزدید دست به بلوزش برد و مشتاق برای دیدن دوباره ی تن گارسونش مشغول باز کردن دکمه ها شد.بوران حرکت دستهای انگین را روی سینه اش حس کرد و نفس بریده از لبهایی که جلوی دهانش را گرفته بودند نالید:"دستامو باز کن"
انگین از فرصت جدا شدن لبهایشان استفاده کرد و صورتش را به گردن بوران رساند تا به محض ظاهر شدن آن ستون سفید بوسه باران کند.
"اینطوری سکسی تره!"
بوران نفس خیس انگین را زیر گوشش حس کرد و از شدت هیجان بخنده افتاد:"بریم تخت!؟"
ولی انگین نشنید.حواسش درگیر لخت کردن بوران بود!بوران دستها را از گردن انگین درآورد و پایین انداخت تا کمکش کرده باشد.
"این لباسا هیچ بهت نمیاند!"انگین غرید و با خشونت بلوز را از شانه هایش عقب کشید و تا روی بازوهایش پایین آورد ولی دستبند مانع درآمدن کامل لباس بود.
بوران با خجالت زمزمه کرد:"دوست داری بازم ساحلی بپوشم؟!"
انگین با دیدن بدن خوشتراش پسر جوان بیشتر تحریک شد و دوباره حمله
کرد.یک دستی بغلش کرد و لبهایش را به گردن او چسباند. همانطور بوسه زنان با دست دیگر به سینه ی صاف بوران چنگ زد تا همان برآمدگی خفیف و نوک برجسته اش را با کف مالش دهد.
"دوست دارم هیچی نپوشی!"
بوران خنده ی مستانه ای کرد و او هم با دستهایی که پایین بین لگنشان گیر افتاده بود از روی شلوار عضو انگین را که حجم روبه افزایشش دو دستش را پر میکرد قاپ زد:"میدونستم از من خوشت اومده!"
انگین فشار و تلاش انگشتان بوران را روی آلتش حس کرد و از لذت این تماس ناگهانی ضجه زد:"بریم تخت!"
بوران با عشق خندید و انگین کنار رفت،دست به زنجیر دستبند انداخت ،کشید و بدون آنکه حتی نگاهی به وضعیت او یا خودش بکند به سمت اتاق خوابش راه افتاد.
210 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-14 21:31:01
بوسه ی سمی
قسمت شصت و دو
@theamywestern
#poisonkiss
225 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 21:30:31 @theamywestern
#poisonkiss
#part307
خودش نمیفهمید چرا آنقدر فکر کرده و گشته بود تا همان کافه را پیدا کند. مسلما قصد نداشت دوباره از گارسونش بخواهد برایش آب شلغم بخرد! یا علاقه ای به دیدن زن کولی و یادآوری گذشته داشته باشد.شاید فقط میخواست در یک محیط آشنا وقت بگذراند.
کافه آن وقت صبح کاملاً خلوت بود و همه ی میزها جز یکی در گوشه که جوان بلوندی پشتش نشسته بود خالی بود پس همان جای قبلی دم پنجره را انتخاب کردو نشست.دوباره همان گارسون سر میزش آمد:"خوش اومدید"
و با دیدن او و شناختنش خندید:"بازم آب شلغم؟"
چاتای هم با خجالت لبخند زد:"میدونستم اینو میگی اما نه اینبار یه صبحونه واقعی میخوام!"
مرد جوان مداد و دفترچه را بالا آورد تا شاید منو را بشمارد و سفارش او را بگیرد که همان پسرک که بنظر خارجی می آمد از میز کناری گفت:"اگر اجازه بدید من مهمونتون کنم"
چاتای متعجب از دعوت این شخص ناشناس سر چرخاند:"ببخشید؟"
پسرک جذاب به صندلی خالی آنطرف میزش اشاره کرد:"لطفاً بفرمایید"
چاتای سعی کرد حرفی بزند لااقل دلیل این صمیمیت بی دلیل و ناگهانی جوانک بیگانه را بپرسد ولی نگاهش در آن دو تکه یخ آبی اسیر شد و زبانش با نیروی غیرقابل کنترلی بسته شد! مشتری مرموز خیره به او از جیبش یک هیپ فلاسک طلایی درآورد و چشمک زد: "نوشیدنی مورد علاقتون رو هم دارم!"
182 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 21:30:26 @theamywestern
#poisonkiss
#part306
لب بالایی بوران را با مکش تندی به دهانش کشید و لب پایینی خودش را از لای دندانهای نیمه باز او داخل دهانش هل داد.بوران هم با اشتیاق لب زیرین او را گاز زد و زبانش را برای لیسیدن زبان او در دهانش فرو برد. نفسهایشان قاطی شد و لبهایشان وحشیانه با مالشهای پرفشار،روی هم لغزید.
انگین انتظار نداشت چنین لذتی از بوسیدن همجنسش ببرد.شاید هم چون او بوران بود نمیتوانست دست بکشد و بوران که روزها منتظر این لحظه بود باورش نمیشد بوسه ای بتواند اینطور دلش را ببرد!
انگین بدون توجه به صدایی که در سرش میچرخید و جاسوس بودن کسی
را که میبوسید به او یادآور میشد دوست داشت ادامه بدهد ولی حقیقت تلخ تعلق این پسرک دوست داشتنی به دیگری،مانع لذت بردنش میشد پس با اینکه هنوز سیر یا پشیمان نشده بود بالاخره با سختی لبهای شیرین بوران را رها کرد و سرش را عقب کشید ولی بوران مجال نداد و همانطور چشم بسته با دستهای زنجیرشده به هم،یقه ی انگین را چنگ زد و او را دوباره به سمت صورتش کشید:"بازم...بازم لطفاً"
انگین از خدا خواسته دوباره به دهان او چسبید و بوسه ای عمیق تر از قبل گرفت ولی همانجا لابه لای لبهایش نالید:"از کی با باریش هستی؟"
بوران معذب از آمدن اسم باریش زمزمه کرد:"از وقتی یادم میاد!"ولب بالایی انگین را با مکش تندی به دهان خود کشید.
درد حسادت جدیدی که هنوز ساعتی نبود بوجود آمده بود قلب انگین را درید و او را دلسردتر از قبل وادار به عقب نشینی کرد.
"دوستش داری؟!"
باز لبهایشان جدا شد و اینبار بوران چشمهایش را باز کرد و نگاه تند ولی پرمعنی به چشمان خمار از شهوت انگین انداخت:"من فقط یکی از اسباب بازی های بدردنخورش بودم که پدرش بهش هدیه داده بود!"
با اینکه انگین نمی توانست حواسش را از لبهای خواستنی بوران بگیرد اخم
جدی کرد و غرید:"پدرش؟!"
بوران نمی خواست این صحبت ادامه پیدا کند آنهم وقتی که بالاخره توانسته بود انگین را بخود جذب کرده به حرکت وادارد!پس اینبار دستهایش را که با وجود دستبند نمی توانست زیاد از هم دور کند بلند کرد و دور گردن انگین انداخت:"میشه بعداً در موردشون حرف بزنیم و این لحظات رو خراب نکنیم؟"
ولی انگین با دلی که چرکین شده بود ساق دستهای بوران را گرفت تا دوباره از سرش رد کند:"ولی تو مال اونی..."
بوران منظورش را فهمید و فرصت نداد ادامه بدهد. خود را از دیوار جدا کرد و دهانش را به دهان انگین رساند:"ولی میخوام از این به بعد مال تو باشم"
انگین نتوانست مخالفت کند یا حرفی بزند چون این دفعه بوران لبهای او را قاپید و حلقه ی دستهایش را تنگ تر کرد تا او را دوباره روی خود بکشد. انگین که توان مقابله دوباره نداشت،سینه به سینه ی بوران چسباند و دوباره دهانشان در هم ذوب شد.
161 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 21:30:19 @theamywestern
#poisonkiss
#part305

هیلمی همزمان با آلپرن به استودیو رسید.چشمان خوابالود و سرخ آلپرن نشان میداد شب خوبی نگذرانده ولی حال خودش بدتر از آن بود که توجهی به او بکند و شاید همان تک سلام سردش کنجکاوی آلپرن را برانگیخت که بی مقدمه گفت:"بابت همه چی متاسفم هیلمی!من شرایط خوبی نداشتم و میدونم تو هم..."
داشت دوشادوشش می آمد تا توضیح بیشتر بدهد ولی هیلمی به سردی حرفش را برید:"مشکلی نیست! درکت میکنم"قدمهایش را تندتر کرد بلکه زودتر به آتلیه برسد و با نوشیدن قهوه ای چیزی بخودش بیاید ولی همین رفتارش آلپرن را نگران تر کرد پس او هم دنبالش سرعت گرفت:"تو حالت خوبه؟"
هیلمی سرش را با گیجی تکان داد:"نمیدونم!یه مسافر عجیب به تورم خورد"
"مسافر؟!"آلپرن منظورش را نفهمیده بود.
هیلمی متوجه خرابکاریش شد و سعی کرد جمعش کند:"سر راه یکیو سوار کردم...اونقدر حرف زد سرم درد گرفت!"
آلپرن حس کرد برای فرار از او طفره میرود پس فقط زمزمه کرد:"اوهوم!"و از او فاصله گرفت تا اجازه بدهد تنها به آتلیه وارد شود.او قصد داشت همانجا در راهرو منتظر آراس بماند.کل شب با اینکه در کلاب حسابی مست کرده بود در مورد آراس و حرفهایی که میخواست به او بگوید خوب فکر کرده خود را آماده کرده بود.

با افکاری که کل راه در ذهنش درگیر بود وارد استودیو شد.دوست داشت دوباره با اونر تماس بگیرد و از حال جسمی و روحی خود باخبرش کند.حتی قرار ملاقات بگذارد تا دوباره معاینه شود و رضایتش را از ادامه ی درمان اعلام کند. ولی بعد از آن صحبت پایانی و فهمیدن حس اونر این ارتباط برایش سخت تر شده بود.
بالای پله ها که رسید با دستیار جوانش روبرو شد.بنظر می آمد منتظر او ایستاده بود.انگار سالها از عکاسی و همکاری با او میگذشت.حتی برنامه ها
و قرارهای کاری را هم از یاد برده بود.
"اوه آلپ...چاتای اومده؟!"
"خیر!"آلپرن با خشم جواب داد.
آراس خونسردانه از کنارش رد شد و به سمت آتلیه خودشان راهی شد:"تو چرا اینجایی؟"
آلپرن با اینکه در تصمیمش مطمئن بود باز با دیدن برخورد سرد آراس دودل شد! درحالیکه دنبالش میرفت بخود شجاعت داد و گفت:"من... میخواستم باهات صحبت کنم"
آراس وارد آتلیه شد و از دیدن هیلمی پشت کانتر آشپزخانه لبخند بر لبش نشست.حالا دیگر حضور آن جوانک چشم زیتونی باعث آرامشش میشد ولی هیلمی حتی متوجه آمدن او نشده بود. انگار مغزش خالی شده یا تحت کنترل خودش نبود سرگیجه عجیبی داشت.
"در مورد چی؟!" آراس به سمت دفترش راه کج کرد.
آلپرن با نگرانی به پشت سرش نگاه انداخت.میترسید هیلمی بشنود و بفهمد
چه قصدی دارد ولی هیلمی چنان با خودش درگیر بود که نه چیزی می دید و نه می شنید!
"اینطوری سرپا نمیشه...اگر اکی بودی ناهار بریم بیرون!!!"قدمهایش با ترس از جواب منفی آراس سست شد و نرسیده به در دفتر ایستاد ولی آراس هم در خود نبود.به سادگی جواب داد:"من ناهار نمیخورم!"و وارد دفترش شد و در را بست.
148 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید