2021-09-14 21:31:50
@theamywestern
#poisonkiss
#part313
چاتای دیگر نتوانست بیشتر از آن جلوی تشنگیش را بگیرد.ظرف را به دهان برد و هر چه داخلش بود سر کشید.مزه ی غلیظ و سردی دلچسبی داشت.
"این...این..."ظرف خالی را با شرم پایین آورد و سعی کرد آهسته تر ادامه بدهد:"عالی بود!"
پسرک لبخند ترسناکی زد:"چرا دیگه شکار نمیری چاتای؟!میدونی که بهش نیاز داری!"
دست چاتای لرزید.به سرعت ظرف را روی میز گذاشت تا دستش را هم تکیه
بدهد:"تو...منو از کجا میشناسی؟!"
جوانک مرموز،بانگاه مداوم و عجیب به چشمان او زل زده بود:"نمیشناسمت
یعنی...نمیشناختم تا اینکه دیدمت!"
چاتای با هر سوال گیج تر میشد و سوال دیگری برایش پیش می آمد!
"یعنی چی؟!منکه...منکه چیزی نگفتم!"
پسرک لبخند زیبایی زد:"نیاز نبود بگی!"
نفس چاتای تنگ شد:"یعنی...یعنی ذهنمو خوندی؟!"
"میشه گفت!"نگاهش به سمت گارسون که با سینی نزدیک میشد چرخید.
"پس تو...واقعاً..."منطقش اجازه کامل کردن نداد چون هنوز نمیتوانست باور کند!
گارسون رسید و فنجان را روی میز گذاشت.چاتای صبر کرد تا دور شود.بعد دوباره رو به پسرک خم شد و غرش ضعیفی کرد:"تو کی هستی؟از من چی میخوایی؟"
بنظر می آمد پسرک از رفتار مضطرب چاتای در تعجب بود:"چیزی نمیخوام! فقط خواستم به همنوع خودم کمکی کرده باشم"به ظرف اشاره کرد.
چاتای کمی عقب کشید تا پسرک را خوب دید بزند:"همنوعت!؟"
پسرک چشمک کوچکی زد و برای بلند شدن صندلیش را عقب کشید:"قهوه سرد نشه!"
چاتای نمی توانست اجازه بدهد این آدم عجیب به همین راحتی غیب شود!با عجله مچ دستش را گرفت نگهش دارد که از سردی بدن پسرک بلرز افتاد!
و این درحالی بود که خودش هم نسبت به انسانها تن سردتری داشت!
پسرک با خشونت دستش را پس کشید و سر پا ایستاد. چاتای برای توجیه
حرکتش غرید:"دروغ میگی!تو اینجا منتظر من بودی!گفتی خوشحالم پیدام کردی!"
پسرک بر خلاف تصور چاتای دوباره لبخند زد و سرش را آرام تکان داد: "درسته! با اینکه کاملاً تصادفی باهات روبرو شدم ولی واقعاً کمک بزرگی کردی"دستش را دراز کرد از پشت صندلی گیتارش را که آویزان بود برداشت.
چاتای فهمید قصد ماندن ندارد پس او هم بلند شد:"چه کمکی؟ما که هنوز حرف نزدیم"
پسرک مشغول صاف کردن بند کیف روی شانه اش بود:" ولی من جوابهامو گرفتم"
"چطور یعنی؟!" چاتای هنوز در شوک بود و نمی توانست حرفهای پسرک بیگانه را معنی بدهد.
پسرک خندید:"به امید دیدار چاتای جان"از پشت میز خارج شد.
"لطفاً...!"چاتای دستپاچه بود.نمیدانست چطور مانع رفتنش بشود:"تو هم میتونی به من کمک کنی..."
ولی پسرک با یک نگاه سرد و ناگهانی او را چنان ساکت کرد که چاتای حس کرد بدنش فلج شده و نمیتواند تکان بخورد و جوانک عجیب براحتی کافه را ترک کرد.
211 viewsAmy Western, 18:31