Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 28

2021-08-17 21:29:46 @theamywestern
#poisonkiss
#part293

لب خیابان پارک کرده به جاده ای که اگر یک کیلومتر جلوتر میراند وارد میشد و میتوانست به شهر برگردد خیره شده بود.هنوز هم دو دل بود. در واقع هیچ دوست نداشت برگردد! حتی خودش سرویس خارج از شهر برداشته بود تا مدتی از همه چیز دور باشد. خسته شده بود.از دلواپس شدن برای آراس و دکترش...از رانندگی و بیخوابی...از شغل احمقانه اش در استودیو،از آلپرن و عشق یک طرفه اش نسبت به او...تا کی قرار بود زندگیش به این نحو ادامه پیدا کند.
باز شدن ناگهانی در عقب ماشین او را متوجه مشتری جدید کرد.
"میره گالاتا؟!"
لهجه اش نشان میداد توریست باشد هر چند فعلاً تا نیمه ی سینه اش دیده میشد و کیف سیاه گیتار به پشتش آویزان بود.هیلمی هول کرد.هنوز تصمیم نگرفته بود برگردد یا نه ولی کله سحر در آن ساعات خلوت محال بود مشتری تاکسی دیگری پیدا کند.پس با همان حالت خوشروی همیشگی جواب داد:"یس جامپ آپ رفیق!"
مشتری اول گیتارش را از شانه در آورد و بغل کرد تا بتواند سوار شود:"زبونتونو بلدم"
نشست و در را با نجابت بست.هیلمی از تیپ عجیبی که توریست داشت کمی یکه خورد.
انگار یک شاهزاده ی انگلیسی بود که از صدها سال قبل می آمد.موهای طلایی و بلندش
را روی شانه ها رها کرده، شلوار تنگ چرمی با بلوز ابریشمی سفیدی بتن داشت که یقه اش تا نزدیک نافش باز بود و آستین های گشادش دور مچ دستانش زیر یک چین توری جمع شده انگشتان باریک و بلندش پر از انگشتر بود مثل گردنش که تا نیمی از سینه ی برجسته اش با زنجیرهای نقره ای و مدالهایی با طرح سکه تزئین شده بود!
هیلمی حیران از این زیبایی خنده ای هیجان زده ای کرد:"کنسرت دارید یا عضو تاتر و نمایشی چیزی هستین؟!"
پسرک از سوال راننده اخم پرسشگری کرد:"چه نمایشی؟!"
هیلمی از چشمان آبی و خماری که به او زل زده بود بدتر هول کرد و زود جلو چرخید تا مشتری را ناراحت نکند:"اوه ببخشید قصدم فضولی نبود!"و بزور خندید تا مثل همیشه قابل اعتماد بنظر بیاید:"نه که تیپتون خیلی خاصه...یعنی قشنگه...گیج شدم"و ماشین را روشن کرد.
مشتری بدون هرگونه حرکت یا حتی چرخش سر،زیر چشمی به سر و وضع خودش نگاهی انداخت و نگاه آبی اش به آینه برگشت تا بتواند راننده را بهتر ببیند:"شما هم خیلی خاص و زیبا هستید...خصوصاً چشماتون!"لبخند کجی بر لبهایش درخشید.
هیلمی منظور مشتری را نفهمید و بی اختیار به آینه نگاه کرد.چشمانشان تلاقی
کرد و هیلمی از جدیت و رنگ عجیبی که به او زل زده بود شوکه شد:"من؟!من نه بابا...اختیار دارید!"
مرد جوان بدون چشم برداشتن از آینه آرام تکیه زد و هیلمی ماشین راه راه انداخت. کمی ترسیده بود اما از ابهت و جذابیت مشتریش، از لحن پر منظور و نگاه سمجش و از عطر خوشایندی که با نشستنش در ماشین موج میزد و هوش از سرش میبرد...
17 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید
2021-08-17 21:29:37 @theamywestern
#poisonkiss
#part292

کیوانچ متاسف و پشیمان غرید:"میفهمم ولی...آخه الان این وقت شب تو این هوا..." نمیدانست هنوز باران میبارید یا نه.دستپاچه شده بود:"چه لزومی داره؟!"
چاتای نگاهش را گرفت و برای پیدا کردن وسایلش سر چرخاند:"نگران من نباش!تا حالا دوام آوردم بازم میتونم!"و ساکش را پای میز عسلی دید.
برای اولین بار کیوانچ واقعاً ترسید.حالا که راز اینملی؛پسری که بگفته ی خودش عشق زندگی چاتای بود؛رو شده بود ،این خوناشام زخم خورده چکار میخواست بکند؟
چاتای نمیدانست چکار میخواهد بکند و کجا برود.دیگر همه جای دنیا برایش غریب و تنگ بود ولی می دانست با این دیوانگی که به سرش آمده و تشنگی حیوانی که جسمش را به لرز انداخته بود اگر بیشتر از آن سرجا بند میشد بعید نبود خرابی جبران ناپذیری ببار بیاورد.خود را به ساکش رساند و بندش را به شانه اش انداخت.به چیزی از محتویات ساک نیاز نداشت فقط میخواست آخرین رفتارهایش در مقابل کیوانچ طبیعی باشد تا او را نترساند.
کیوانچ هنوز آنقدر که باید چاتای بالغ و جدید را نشناخته بود اما از حرکاتش میتوانست حس کند دیگر آن جوان عاشق و آرام که مثل بقیه داشت به حال و زندگی نرمال برمیگشت رفته و بجایش یک موجود خطرناک و وحشی که بزور حرمت رفاقت به زنجیر موقتی کشیده شده بود آمده.موجودی که اگر جلویش می ایستاد بعید نبود جانش را از دست بدهد!
"چاتای من متاسفم!شاید بهتر بود چیزی نمیگفتم و..."کیوانچ با قدمهای محتاط دنبال دوستش رفت. نمی دانست چطور درست کند.مسلماً چیزی درست بشو نبود ولی وظیفه ی خودش می دانست آخرین تلاشهایش را بکند تا بلکه ذره ای هم که شده دل و روح همبازی بچگی اش را به آرامش برساند:"مطمئنم میشه درستش کرد...اگر بخوایی میتونی رو من حساب کنی!"
چاتای ساک به دوش رو به کیوانچ برگشت:"متاسفم کیوانچ!از اولش هم دوست خوبی برات نبودم!"
"اینطور نگو!میدونی که تو برای من..."کیوانچ میخواست به تعارف و تعریف ادامه بدهد اما از نگاه سرد و سخت چاتای ترسید و فهمید حتی اگر التماسش کند برای عوض کردن
تصمیم و طرز فکرش هیچ شانسی ندارد.
"آدرس اینجا رو بلدی...شماره تلفنمم داری اگر کاری داشتی یا مشکلی..."
چاتای به سمت در راهی شد:"سعی کن فراموشم کنی انگار که هیچ پیدام نکردی!"
کیوانچ سرجا ماند.حتی میترسید بیشتر از آن نزدیکش شود وگرنه دنبالش میرفت: "اینطور نگو...چاتای ببین...منو از خودت بیخبر نذار باشه؟!"
جوابی نگرفت.فقط در باز و بسته شد و سکوت تلخی بجا گذاشت.
17 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید
2021-08-17 21:29:13 @theamywestern
#poisonkiss
#part291

از کیسه خون یک گیلاس پر کرده بود تا با تصور اینکه شراب قرمز است بتواند بنوشد.حالا دیگر برای زنده ماندن و زندگی کردن دلیلی مثل چاتای داشت.قول داده بود و میخواست تا میتواند سر قولش بماند اما مسلم بود روز به روز حتی ساعت به ساعت وضعیت او تغییر کرده بیشتر به هیولایی که او را به این بیماری دچار کرده بود شبیه میشود.یا اگر روزی نیاز او تا حد کشتن انسانها و نوشیدن خونشان پیشرفت کند چطور می تواند هویت و شرایطش را مخفی نگه دارد؟اگر چاتای متوجه وضعیت او بشود چه؟هنوز هم می تواند چنین عاشقانه به او وابسته بماند و او را اینطور دوست داشته باشد؟
گیلاس را با اکراه به لبهایش نزدیک کرد.نمیتوانست بخودش دروغ بگوید.دیگر چندشش نمیشد و حتی هوس نوشیدن بیشتر درسر داشت.همین خود نشان میداد چه شخص خطرناکی شده است.گیلاس را بلند کرد و نصفش را در دهانش خالی کرد ولی عطشش چنان ناگهانی شدت گرفت که ادامه داد و یک نفس همه را نوشید.چند قطره از گوشه لبهایش سرازیر شد و بدون آنکه حتی بیاد داشته باشد خون نوشیده است مثل هر نوشیدنی دیگر با پشت دست لبهایش را خشک کرد ولی روی دستش رد عریض و سرخی افتاد و دوباره به او تلنگر زد.مشکل فقط فهمیدن چاتای یا هر کس دیگری نبود.با این تشنگی مداوم که با وجود سیر کردن شکمش باز هم شدت میگرفت بعید نبود به اطرافیانش خصوصاً چاتای صدمه بزند. همین ساعتی قبل در حین عشقبازی کم مانده بود گردن او را گاز بگیرد و از آن شاهرگ تیر کشیده شده اش خون بمکد!با خشم گیلاس را روی کابینت پرت کرد و خود را روی صندلی رها کرد. گیلاس به پهلو افتاد و بعد از یک غلت دایره وار سقوط کرد و کف زمین به خورده شیشه تبدیل شد.

حیفش می آمد سیگار جدیدش را خاموش کند.به چاتای با اشاره تعارف کرد ولی چاتای چنان در خود غرق بود که حتی نگاهش نکرد.کیوانچ میدانست از این لحظه به بعد هر کلمه ی اضافی یا حتی حضورش چقدر میتواند مزاحم باشد پس این سیگار را هم به نیمه نرسیده کنار بقیه دفن کرد و از جا بلند شد:"بهتره تنهات بذارم!"
ذاتاً حرف دیگری برای زدن نمانده بود.از این به بعدش تصمیم با چاتای بود چکار بکند. همچنان کورکورانه به عاشقی ادامه بدهد یا نقطه ی پایانی به این داستان شوم بگذارد.
تا از پشت مبلها خارج شد چاتای بالاخره لب باز کرد:"من...میرم!"و همانطور نشسته بزور دست در جیب شلوارش کرد:"بابت همه چی ممنونم"
کیوانچ سرجا میخکوب شد:"چی؟کجا میری؟دیونه شدی؟!"
چاتای کلید خانه ی کیوانچ را درآورد و روی میز شیشه ای گذاشت:"دیگه راحت نیستم!"
او هم بلند شد:"درکم کن!"و نگاهش کرد.در عرض یک ساعت چقدر چهره ی دوستش شکسته شده بود.
20 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید
2021-08-17 21:29:04
بوسه ی سمی
قسمت پنجاه و نه
@theamywestern
#poisonkiss
22 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 21:33:09 @theamywestern
#poisonkiss
#part290
پای کانتر نشسته،پاهایش را دراز کرده سقف خانه را انگار اولین بار بود می دید با دقت تماشا میکرد.از خودش شرم میکرد که با وجود پلیس بودن به هویت و هدف واقعی پسرک گارسون پی نبرده بود.شاید هم شک کرده بود ولی نخواسته بود اهمیت بدهد.حالا که حقیقت رو شده و او باز هم آنجا در گوشه ی تنهاییش نشسته بود متوجه میشد از حضور چنین مهمان دیوانه ای لذت میبرد و بعد مدتها مزه ی شادی واقعی را چشیده بود.
رعد کوچک و بی صدایی زد ولی بقدری که هر گوشه ی سرد خانه اش را ببیند لحظه ای روشن کرد.نگاهش به سمت لباسهای تامانده روی میز چرخید و دردی به کوچکی اما وضوح بخش مثل همان رعد به قلبش زد.از یادآوری و بررسی کردن چگونگی ورود بوران به زندگیش عذاب میکشید.نمی خواست ساده و احمق بودن خود و شیاد و دروغگو بودن بوران را باور کند.ذاتاً مهم هم نبود. چیزی که حالا بیشتر از هر چیزی بناگه در زندگیش مهم شده بود خروج آن پسرک پرانرژی و جذاب بود و هرچند باورش نمیشد ولی نگرانش بود.لااقل مطمئن بود آن کبودی های سر و صورتش واقعی بود و اگر طرف حسابشان باریش اردوچ باشد که بی رحمانه آراس را چاقو زده بود پس محال بود برده اش را بخاطر شکست خوردن و تسلیم شدن در اوامرش ببخشد!
چنان ناگهان و تند از جا پرید که سرش لحظه ای گیج رفت و دست به لب کانتر انداخت.نامه را دوباره دید و دیگر معطل نکرد.باید دنبال بوران میرفت.جان آن پسرک در خطر بود.
194 viewsAmy Western, 18:33
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 21:33:05 @theamywestern
#poisonkiss
#part289

"چند ماه پیش با یه پرونده پزشکی تو دست و گردن پانسمان شده به مرکز اومد!حال خوبی نداشت.می لرزید.عصبی بود...یه چیزایی گفت...در مورد اینکه خوناشامی بهش حمله کرده و...خب کسی جدیش نگرفت حتی مسخره اش هم کردند...یکیش خود من که جریان رو فهمیده بودم و نمی خواستم هویت تو و واقعی بودن داستان پسرک فاش بشه..."
چاتای از این شروع عجیب و بی معنی کیوانچ چنان گیج شد که حتی نفهمید در مورد چه کسی صحبت میکند!
"چی!؟...کی؟!"
کیوانچ پک سیرکننده ای به سیگار جدیدش زد و خونسردانه زمزمه کرد: "اینملی!"
چاتای چنان شوکه شد که حتی نتوانست عکس العملی نشان بدهد.شاید اشتباه شنیده بود!
کیوانچ باقی دود را با آهی از گلو خالی کرد:"فهمیدم کار توست!رد تو رو تا خروجی جنگل زده بودم...اجازه ندادم پرونده ای براش تشکیل بشه حتی تهدیدش کردم اگر بیخیال قضیه نشه به اسم فاحشگی و...اختلال در کار پلیس بازداشتش میکنم!"
چاتای دیگر نتوانست ساکت بماند.با تکیه به زانوهایش نیم خیز شد و با خنده ی لرزانی حرفش را برید:"هی!هی هی صبر کن بینم!چی میگی تو؟!"
کیوانچ نگاهش کرد.هیچ فکر نمیکرد رنگ چاتای را از آن سفیدی غیر عادی که همیشه به چهره داشت بیشتر شود ولی چاتای در حد مرگ رنگش پریده و حتی مثل مجسمه ی مرمری سخت و سنگی بنظر می آمد.
"می دونم باورش برات سخته و...شاید پیش خودت میگی من نذاشتم هیچ قربانی زنده باقی بمونه ولی اون به نحوی...حالا چطوری از دستت فرار کرده و بنظر میاد این چیزی که از تو خوناشام ساخته،به جسم اونم انتقال پیدا کرده و مریضش کرده!در واقع بهتره بگم اونم مثل خودت خوناشام کرده!"
چاتای همانطور که نگاه آواره اش روی صورت جدی کیوانچ میچرخید دوباره عقب افتاد و در مبل رها شد.چیزهایی که میشنید فانتزی ذهن کیوانچ نبود نه؟یا شاید...یک داستان دروغی پلیسی برای منصرف کردن او از این عشق؟!سوالات آنقدر زیاد بود که نمی دانست از کدامیک شروع کند.چنان در خلسه ی بدی فرو رفته بود که حتی برای مسخره کردن یا شاید ساکت کردن کیوانچ نا نداشت و کیوانچ راضی از این سکوت طولانی به صحبت کردن برای اثبات رساندن حرفهایش ادامه داد:"انگین...همکارم باورش کرد و همونطور که تو هم خبر داری به کمکش رفت...حالا خواسته ی اینملی معالجه شدن یا انتقام گرفتن از توست نمیدونم ولی دلیل زدن سایت و همه ی این داستانا تو هستی!اون دنبال تو میگرده!"و یک لحظه دو دل شد نکند خوناشام دیگری در میان باشد؟! پس اضافه کرد:"یا هم هر کسی که این بلا رو سرش آورده!"
چاتای برای درک بهتر چیزهایی که شنیده بود چشمانش را بست و سعی کرد نفس های آرام و عمیقی از راه بینی بکشد.چیزی برای پرسیدن نمانده بود.آن سایت عجیب...بطریهای خون،بدحالی های ناگهانی و بهبودی های سریع زخمها و حتی ناامیدیش از زندگی...چنان قطعات معمای زندگی آراس بی کم و کاستی درست سرجای خود چیده شد که هیچ نقطه ای برای مخالفت یا رد کردن حرفهای کیوانچ وجود نداشت.
"چاتای؟!"کیوانچ با نگرانی کمی جلو آمد:"تو بودی نه؟!"
چاتای لای چشمانش را به سختی باز کرد و به چشمان منتظر کیوانچ خیره شد.کیوانچ برای کمک بیشتر اضافه کرد:"بهمون گفت توی محله ی کولی ها میگشته...نیمه شب بوده و طرف...با دیدن صلیب گردنش بیخیالش شده و..."
چاتای از شدت تاسف نیشخند کمرنگی زد و سرش را آرام آرام تکان داد.حالا
حتی آن خواب که در خانه ی آراس دیده بود برایش معنی میشد.آنشب را بخوبی بیاد داشت.بعد از مدتها از جنگل بیرون زده بود و به محله ی کولی ها رفته بود.چرایش را نمی دانست ولی پسر موطلایی و سفید پوشی که از آن کوچه رد میشد بخوبی بیاد داشت و خون لذیذش را...خودش بود!آن چشمان سبز و ترسیده را حالا میشناخت...
166 viewsAmy Western, 18:33
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 21:32:57 @theamywestern
#poisonkiss
#part288

تظاهر میکرد روی کاناپه بخواب رفته ولی صدای قدمهای بوران را میشنید. اینطرف آنطرف میرفت و آهسته کارهایی میکرد تا بیدارش نکند. انگین نمی توانست تشخیص بدهد خصوصاً که باران شدت گرفته صدای برخوردش به شیشه های پنجره مانع شنیدن بهتر میشد.تا اینکه بعد مدتی صداها خوابید و دوباره خانه در سکوت فرو رفت.انگین با تصور اینکه بوران به اتاقش یا شاید اتاق خواب او برگشته،آرام لای پلکهایش را باز کرد ولی اولین چیزی که دید لباسهای تا شده ی خودش بود که بوران بتن داشت با یک ورق نامه رویش!
نگران از جا پرید و صدایش کرد:"بوران؟بوران!؟بیداری!؟" با عجله به سمت اتاق
او دوید.در همچنان باز و تخت بدون نیاز به روشن کردن چراغ،مثل همیشه مرتب دیده میشد.برگشت و سر راهش به توالت و حمام هم سر زد:"بوران؟بگو که نرفتی!"
صدایش در فضای تاریک پیچید و به گوش خودش برگشت.وقت تلف نکرد.انگار هنوز باور نمیکرد رفته باشد حتی سراغ اتاق خواب خودش هم رفت. کلید برق را زد و هر طرف را با دقت از نظر گذراند.متوجه بود چقدر احمقانه عمل میکند. مسلم بود بوران رفته بود ولی او نمی خواست قبول کند و با وقت کشی ،فهمیدن حقیقت را به تاخیر می انداخت.
به هال برگشت یک نگاه به آشپزخانه ی ساکت انداخت و اینبار به سمت در خروجی دوید شاید امید داشت پشت در منتظر نازکشی او ایستاده باشد اما راهرو هم خالی و سکوت نیمه شب ساختمان ادامه داشت.بعنوان آخرین کار سراغ پنجره ها رفت و حتی یکی را با وجود باران سخت باز کرد تا بیرون را بهتر ببیند.قطرات سرد مثل پرنده ای که نوک میزد،پشت سرهم روی موهایش کوبیده میشد و پس گردنش را خیس میکرد ولی او همانطور ماند و لحظاتی کوچه و خیابان مه گرفته را تماشا کرد.نه صدای پایی بود نه ماشینی.فقط شرشر باران. بالاخره دلسرد شد و سرش را داخل برگرداند.پنجره را بست و دوباره به لباسها نگاه کرد.نامه ی خوانده نشده گویای همه چیز بود اما انگین دلش نمیخواست بخواند و در رفتنش مطمئن شود.خودش متوجه بود این نگرانی اغراق آمیز ربطی به پلیسی بودن قضیه نداشت.پشیمان شده بود یا... عاشق؟! نمیدانست!
با قدمهای ناخواسته به کاناپه برگشت و سرپا نامه را چید.نور برای خواندن کم بود اما متن ده سطر بیشتر بنظر می آمد.چه نوشته بود؟حتماً باز هم تشکر و ابراز تاسف از اینکه مزاحمش شده و مجبور است برود و...
بجای روشن کردن چراغ،به سمت آشپزخانه رفت و ورقه را زیر نور تزئینات سقف کانتر گرفت.نامه با مداد،بهم ریخته و عجولانه نوشته شده حتی تا حدودی ناخوانا بود اما حتی یک کلمه ی متن چیزی نبود که انگین حدس زده بود!
(هیچوقت اینقدر ساده نباش که هر کس و ناکسی رو به خونه و تختت راه بدی! باریش اردوچ منو برای جاسوسی سراغ تو فرستاده بود اما من دلم نیومد از خوبی تو سواستفاده کنم.سعیمو کردم ولی همون خوبی تو مانع موفقیتم بود و ادامه دادن این داستان ساختگی فقط بخودم لطمه میزد چون عاشقت بودم و تحمل نداشتم باز هم از سمت تو طرد بشم من به زندگی خودم برمیگردم ازت خواهش میکنم منو ببخشی و سراغمون نیایی.)
146 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 21:32:49 @theamywestern
#poisonkiss
#part287

چاتای متوجه سکوت طولانی کیوانچ شد و او هم ساکت شد.کیوانچ خیره به زیر سیگاری که دود باریک سیگار خوب خاموش نشده صاف و سفید بالا میرفت زمزمه کرد:"تو نمیتونی بفهمی چی تو ذهن اون میگذره!شاید دلیل همه ی کاراش از جمله راه اندازی اون سایت،نفرتی که از تو و امثال تو داره و حتی شاید در تلاشه نابودت کنه!"
چاتای از بدبینی کیوانچ بخنده افتاد:"اونکه منو نمیشناسه!!!"
کیوانچ با خشم رو به او کرد:"مطمئنی؟!"
چاتای با خجالت غرید:"اونم عاشق منه کیوانچ!اگر میشناخت که..."خودش از جوابش دودل شد ولی کیوانچ نمی خواست در این مورد هم بدبین باشد چون اگر واقعاً آراس از هویت چاتای باخبر بود همان اول کاری میکرد و با استفاده از انگین و وقت تلف کردن چاتای را به بازی نمیگرفت!
"درسته!اگر بشناسه ممکنه طرز فکر و احساسش عوض شه!"کیوانچ به او خیره شده بود.
جمله ی کیوانچ درد و ترس بزرگی به دل چاتای انداخت ولی نمی خواست به عشق آراس شک کند.با عجله سر تکان داد:"منکه اینطور فکر نمیکنم"
کیوانچ آهی کشید و برای بلند شدن دست روی دسته های مبل گذاشت: "میخوام بگم امتحان کن ولی اونوقت هم هویتت لو میره و ممکنه مجبور شیم بکشیمش نه!؟"
چاتای با خشم اخم کرد.کیوانچ رسماً او را تهدید میکرد!
"من ازش نمیترسم کیوانچ و مطمنم اگر یه روزی اونم بفهمه من کی هستم..."باز همان دودلی مکث به جمله اش انداخت.واقعاً آراس را آنقدر میشناخت که بفهمد در مورد یک قاتل سریالی چه فکری ممکن است بکند ولی جوابی که به کیوانچ باید میداد چیز دیگری بود:"باور نمیکنه!"
کیوانچ با خستگی خندید:"اوه نه باور میکنه!حسابی هم باور میکنه!تا الانشم برای پیدا کردن خوناشامش هر راهی رو امتحان کرده و میکنه!"
چاتای متوجه منظور کیوانچ نشد!اخم کرد و خود را روی مبل جلو کشید تا صاف بنشیند:"صبر کن بینم!تو ازش چیزی میدونی؟!"
کیوانچ آهی کشید و برای برداشتن پاکت سیگارش دولا شد.اشتباه کرده بود قبلی را هم خاموش کرده بود!هنوز شب طولانی در پیش داشتند...
147 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 21:32:42 @theamywestern
#poisonkiss
#part286
کیوانچ سعی کرد با خنده ی شادابی شدت تعجبش را از این شوخی مسخره نشان بدهد ولی بجایش صدای مثل سرفه خشک از گلویش خارج شد: "آراس؟! ...اون...پسره؟!"
چاتای منتظر شد جمله اش کامل شود ولی ظاهراً سوال کیوانچ همین بود!پس شانه بالا انداخت:"آره خب...پسره!مگه هنوزم تو این قرن بحث جنسیت میشه؟! در مقابل تمام خطاهای بزرگ انسانی خصوصاً مال من!؟"
کیوانچ دوباره سعی کرد.نیشخند زد.خود را عقب داخل مبل پرت کرد و غرش تمسخر آمیزی کرد:"همون وبلاگ نویس؟!دوست...پسرته!؟"
چاتای فقط در جوابش سرتکان داد و در ادامه ی صحبت اصلی اضافه کرد:"رفتم دیدمش اومدم!نه خون خوردم نه به کسی صدمه زدم!"
کیوانچ هنوز هم چیزی را که شنیده بود هضم نمیکرد:"تو...متوجهی که اون..." نیاز نبود سوال تکراری بپرسد و جواب تکراری بگیرد.قضیه جدی تر از چیزی بود که حتی روح چاتای خبر نداشت!
"اون میدونه تو اینطوری هستی؟!"و به دندانهایش اشاره کرد.
چاتای هم به پشت ولو شد و غرشی کرد:"دیونه شدی؟جز تو کسی نمیدونه!"
کیوانچ نه بعنوان تهدید بلکه از روی کنجکاوی پرسید:"و اگر بدونه...یه روزی؟!"
چاتای خونسرد شانه بالا انداخت:"نمیدونم ممکنه چه فکری بکنه!دیگه حرف از این چیزا نمیزنه...سایت رو هم که بست و موضوع خوناشام ها رو بیخیال شد... فکر کنم واقعاً به پروژه اش ربط داشت و..."
کیوانچ اینبار واقعاً بخنده افتاد.چنان از این تصادف عجیب در تعجب بود که نمی توانست جلوی خود را بگیرد:"اوه خدای من! تو هیچی در مورد اون نمیدونی نه!؟"
چاتای احتمال میداد کیوانچ بخاطر سرکشی آراس در کار پلیس و دوستی با همکارش عصبانی باشد و شاید بخاطر همین قضیه ی سایت و بخطر انداختن او از این رابطه ناراضی است پس سعی کرد با آرامش جواب بدهد:"تو که اومدی دیدی من کجا و چطور زندگی میکردم کیوانچ! میدونم برات لوس و شاید چندش بنظر بیاد ولی واقعاً به کسی مثل اون نیاز داشتم و الان حس میکنم کامل شدم و بعد یه عمر برای اولین بار حس خوشبختی میکنم!"
چقدر بد که چاتای نمیدانست چه بلایی سر آن پسرک بیچاره آورده!کیوانچ با تاسف سرش را تکان میداد و ساکت گوش میکرد.نه که نخواهد حرفش را ببرد بلکه نمی توانست تصمیم بگیرد در مورد قربانی بودن آراس به او بگوید یا نه! چون عواقبش قابل حدس نبود.خصوصاً که چاتای حالا دیگر جلوی دید مردم آمده تا حدودی شناخته شده بود.شاید عشقی که اینطور با آب و تاب حرفش را میزد مانع صدمه زدنش به آراس میشد ولی یا آراس؟ در مورد او و طرز فکر و احساساتش چیزی نمی دانستند و نمی توانستند مطمئن باشند اگر بفهمد چاتای همان درنده ی بلگراد است که به او هم حمله کرده و به جسم و روحش لطمه زده، چکارها میتواند و بخواهد بکند!
166 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2021-08-11 21:31:57
بوسه ی سمی
قسمت پنجاه و هشت
@theamywestern
#poisonkiss
173 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید