2021-08-11 21:33:05
@theamywestern
#poisonkiss
#part289
"چند ماه پیش با یه پرونده پزشکی تو دست و گردن پانسمان شده به مرکز اومد!حال خوبی نداشت.می لرزید.عصبی بود...یه چیزایی گفت...در مورد اینکه خوناشامی بهش حمله کرده و...خب کسی جدیش نگرفت حتی مسخره اش هم کردند...یکیش خود من که جریان رو فهمیده بودم و نمی خواستم هویت تو و واقعی بودن داستان پسرک فاش بشه..."
چاتای از این شروع عجیب و بی معنی کیوانچ چنان گیج شد که حتی نفهمید در مورد چه کسی صحبت میکند!
"چی!؟...کی؟!"
کیوانچ پک سیرکننده ای به سیگار جدیدش زد و خونسردانه زمزمه کرد: "اینملی!"
چاتای چنان شوکه شد که حتی نتوانست عکس العملی نشان بدهد.شاید اشتباه شنیده بود!
کیوانچ باقی دود را با آهی از گلو خالی کرد:"فهمیدم کار توست!رد تو رو تا خروجی جنگل زده بودم...اجازه ندادم پرونده ای براش تشکیل بشه حتی تهدیدش کردم اگر بیخیال قضیه نشه به اسم فاحشگی و...اختلال در کار پلیس بازداشتش میکنم!"
چاتای دیگر نتوانست ساکت بماند.با تکیه به زانوهایش نیم خیز شد و با خنده ی لرزانی حرفش را برید:"هی!هی هی صبر کن بینم!چی میگی تو؟!"
کیوانچ نگاهش کرد.هیچ فکر نمیکرد رنگ چاتای را از آن سفیدی غیر عادی که همیشه به چهره داشت بیشتر شود ولی چاتای در حد مرگ رنگش پریده و حتی مثل مجسمه ی مرمری سخت و سنگی بنظر می آمد.
"می دونم باورش برات سخته و...شاید پیش خودت میگی من نذاشتم هیچ قربانی زنده باقی بمونه ولی اون به نحوی...حالا چطوری از دستت فرار کرده و بنظر میاد این چیزی که از تو خوناشام ساخته،به جسم اونم انتقال پیدا کرده و مریضش کرده!در واقع بهتره بگم اونم مثل خودت خوناشام کرده!"
چاتای همانطور که نگاه آواره اش روی صورت جدی کیوانچ میچرخید دوباره عقب افتاد و در مبل رها شد.چیزهایی که میشنید فانتزی ذهن کیوانچ نبود نه؟یا شاید...یک داستان دروغی پلیسی برای منصرف کردن او از این عشق؟!سوالات آنقدر زیاد بود که نمی دانست از کدامیک شروع کند.چنان در خلسه ی بدی فرو رفته بود که حتی برای مسخره کردن یا شاید ساکت کردن کیوانچ نا نداشت و کیوانچ راضی از این سکوت طولانی به صحبت کردن برای اثبات رساندن حرفهایش ادامه داد:"انگین...همکارم باورش کرد و همونطور که تو هم خبر داری به کمکش رفت...حالا خواسته ی اینملی معالجه شدن یا انتقام گرفتن از توست نمیدونم ولی دلیل زدن سایت و همه ی این داستانا تو هستی!اون دنبال تو میگرده!"و یک لحظه دو دل شد نکند خوناشام دیگری در میان باشد؟! پس اضافه کرد:"یا هم هر کسی که این بلا رو سرش آورده!"
چاتای برای درک بهتر چیزهایی که شنیده بود چشمانش را بست و سعی کرد نفس های آرام و عمیقی از راه بینی بکشد.چیزی برای پرسیدن نمانده بود.آن سایت عجیب...بطریهای خون،بدحالی های ناگهانی و بهبودی های سریع زخمها و حتی ناامیدیش از زندگی...چنان قطعات معمای زندگی آراس بی کم و کاستی درست سرجای خود چیده شد که هیچ نقطه ای برای مخالفت یا رد کردن حرفهای کیوانچ وجود نداشت.
"چاتای؟!"کیوانچ با نگرانی کمی جلو آمد:"تو بودی نه؟!"
چاتای لای چشمانش را به سختی باز کرد و به چشمان منتظر کیوانچ خیره شد.کیوانچ برای کمک بیشتر اضافه کرد:"بهمون گفت توی محله ی کولی ها میگشته...نیمه شب بوده و طرف...با دیدن صلیب گردنش بیخیالش شده و..."
چاتای از شدت تاسف نیشخند کمرنگی زد و سرش را آرام آرام تکان داد.حالا
حتی آن خواب که در خانه ی آراس دیده بود برایش معنی میشد.آنشب را بخوبی بیاد داشت.بعد از مدتها از جنگل بیرون زده بود و به محله ی کولی ها رفته بود.چرایش را نمی دانست ولی پسر موطلایی و سفید پوشی که از آن کوچه رد میشد بخوبی بیاد داشت و خون لذیذش را...خودش بود!آن چشمان سبز و ترسیده را حالا میشناخت...
166 viewsAmy Western, 18:33