Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 29

2021-08-06 21:30:30 @theamywestern
#poisonkiss
#part285
بتن داشتن لباس گرم و خشک عالی بود ولی این لذت با دور شدن از خانه ی آراس مثل همه ی حس های زیبا و آرامش بخش از بین رفت و باران ظالم دوباره سراپایش را خیس و سرد کرد.عجیب بود که دیگر اذیت میشد.از سرما،از تاریکی از تنهایی!از چیزهای زشت زیادی که قبلاً عادت کرده بود و حتی بعنوان سبک زندگی اش قبول کرده بود.
خانه ی کیوانچ را به راحتی دفعه ی اول پیدا کرد.بیصدا کلید انداخت و داخل شد.همانطور که مطمئن بود کیوانچ به همان مبل برگشته سیگار بلب، منتظرش بود!
چاتای جلو رفت و با لحن طعنه آمیز شوخی کرد:"طول میکشه به زندگی متاهلی عادت کنم!"
کیوانچ خیلی عصبانی بود.بیشتر از دست خودش که فکر کرده بود چاتای از
وضعیت وحشتناک و زندگی تلخش در رنج و عذاب است و به کمک او یا هر ناجی دیگری نیاز دارد تا دست از خطا بردارد و خود را تغییر بدهد ولی حالا می دید آنقدر که او از پیدا کردن همبازی بچگی اش خوشحال شده بود نه تنها فرقی به حال چاتای نکرده بود بلکه ناراحتش هم کرده بود!
"شکمتو سیر کردی؟!"سیگار تمام شده اش را بین بقیه فیلترهای له شده درون زیرسیگاری خاموش کرد.
لبخند چاتای ضعیف شد:"آراسه...اینملی!میشناسیش..."
کیوانچ با گیجی نگاهش کرد.منظورش چه بود؟چاتای سلانه سلانه آمد و او هم روی همان کاناپه قبلی نشست:"اومدم و قاطی مردم شدم تا بفهمم چرا چنین سایتی ساخته و از کجا اطلاعات میاره که...عاشقش شدم!"
چشمان کیوانچ گرد و دهانش باز شد!"خدای من!"
103 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 21:30:24 @theamywestern
#poisonkiss
#part284

در آینه ی روشویی به صورتش نگاه کرد.اثری از رد تیغ نمانده بود. بجای اینکه از این بازسازی سریع و بی نقص بدنش راضی باشد،ترسید و از آینه دور شد. مسلماً هر چیز خوبی یک هزینه ی گزافی داشت که باید میپرداخت و می دانست تقاص این تغییر هم تا قتل و نوشیدن خون انسان پیشروی خواهد کرد.با ذهن درگیر،زیر دوش رفت و بدون آنکه زحمت شستن یا حتی یک دست خالی کشیدن به سرو بدنش بخود بدهد دقایقی همانطور ایستاد تا آب سرد حسابی خیسش کند.نیازش به خون درحدی که ممکن بود به چاتای صدمه بزند تشنه اش کرده بود و میدانست مجبور است از کیسه هایی که اونر برایش آورده بود مصرف کند قبل از آنکه خرابکاری ببار بیاورد اما قبلش باید سر چاتای را جایی، شاید در حمام،مشغول کند تا شاهد خون نوشیدن او نباشد.

با اینکه دلش نمی خواست خانه ی آراس را ترک کند و از حس زیبای عشقبازی و داشتن آراس به این زودی خارج شود اما مجبور بود!باید بر میگشت. می دانست کیوانچ را ناراحت و نگران کرده و بعید نبود حالا بیدار در انتظارش نشسته باشد. به او حق میداد اگر در این مدت کم نسبت به او حساس شده باشد.بعد عمری پیدایش کرده بود آنهم در این شرایط...او پلیسی شده بود که بفکر نجات جان مردم بود و دوستش جانی خونخواری که تمام مدت دنبالش بود!

حوله پالتویی اش را بتن کرد و به سرعت از حمام بیرون زد.تحمل نداشت سراغ
یخچال برود پس درحالیکه از پله ها سرازیر میشد چاتای را که جلوی دیدش نبود مخاطب قرار داد:"خب من دراومدم میتونی بری..."به نیمه ی پله ها که رسید نگاهش را برای پیدا کردن چاتای چرخاند. ندید و دودل چند پله بالا برگشت تا تختش را ببیند:"وای بحالت اگر با اون سر و وضع کثیف رفته باشی تو تختم!" ولی تختش هم خالی بود!"چاتای؟!"
آهسته صدا کرد و با سرعت باقی پله ها را پایین آمد.لباسهای روی رادیات برداشته شده لای پنجره باز مانده بود.چاتای همانطور که بیخبر و بی صدا آمده بود،رفته بود.
93 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 21:30:18 @theamywestern
#poisonkiss
#part283
دو دستی به لبه ی سکوی پنجره چنگ زده سعی میکرد هوای سردی که از لای
شیشه ی بازمانده به صورتش میزد داخل ریه های سوزانش پر کند.بالاخره موفق شده بود! اونر پا پیش گذاشته او را بوسیده و اگر این اشتیاق و شهوت لعنتی بد موقعی مانع نمیشد شاید تا آخرش میرفتند ولی حالا گیر افتاده در آن حمام تنگ، از شدت شرم حتی نمی توانست به سر و وضع خود سرسامانی بدهد تا خارج شود! اصلاً مگر میتوانست خارج شود و دوباره به چشمان پدرش نگه کند؟

اونر روی تخت نشسته با گیجی جای خالی بوراک را نگاه میکرد.اتفاق لحظه ی قبل مثل یک صحنه ی فیلم تکراری از جلوی چشمانش دور نمیشد.می دانست نباید این اتفاق می افتاد! اشتباه کرده بود و حالا باید با عواقبش روبرو میشد بدتر اینکه هنوز در مورد میزان اطلاعات بوراک از گذشته و هویت واقعی پدرش بیخبر بود شاید در واقع این احساسات نامتعارف بوراک بود که حسادت و شهوتش را نسبت به او برانگیخته بود نه واقعیت پدر نبودنش!ولی چه فرقی میکرد؟مشکل اصلی دیگر برملاشدن راز بنیامین و پدرخواندگی او نبود بلکه این حس و اقدام زشتشان بود.

نفسش به نرمال برنمیگشت بلکه تندتر و سخت تر میشد.پس بزور قدمی عقب
برداشت و روی در بسته ی توالت فرنگی نشست.بالاخره رانهای کثیفش را دید و بجای عرق شرم بر پیشانی، لبخند رضایتمند بر لبش نشست.با اینکه تا آخر نرفته بودند اما همینقدر برای شروع کافی بود.حالا دیگر پدرخوانده اش فهمیده بود حس پسرش به او چیست و تا چه حد عاشق است که حتی دست نزده
توانسته بود با بوسه ارضایش کند.

بنظر می آمد بوراک قصد خروج از حمام را نداشت که البته کار درستی میکرد. چطور می توانست بیاید و بعد از این اتفاق با او روبرو شود؟یا او چطور میتواند به چشمان پسری که بیست سال مثل بچه ی خود بزرگ کرده بود نگاه کند و...چه؟ وانمود کند چیزی نشده؟یا باید اشاره میکرد و هر چه بود و نبود به میان می آورد؟ در هر دو صورت هم چیزی جز عذاب و شرم عایدشان نمیشد.

کش شورتش را جلو کشید تا به عضوش نگاه کند.هنوز نیمه بلند مانده بطور کامل خالی نشده بود.دلش نمی خواست دست بزند.نمی خواست خاطره ی آن لحظه ی ناب را فراموش کند.یا اگر دست اونر به آن میرسید،میگرفت و...فقط تصورش توانست دوباره سیخش کند.
صدای دو ضربه کوچک به در حمام، چنان هولش کرد که از جا پرید و کش از دستش خارج شده مثل شلاق به شکم لختش کوبید!
"ب...بله!؟"صدایش چنان می لرزید که بعید می دانست پدرش شنیده باشد ولی اونر شنیده بود و با لحنی که خجالت از هر کلمه اش عیان بود زمزمه کرد:"من میرم خونه، کاری داشتی زنگ بزن و...تلفنو دیگه سایلنت نذار!"
"چشم!"بوراک تقریباً داد زد. دست خودش نبود.هیجان هنوز در حال اوج گرفتن بود و هیچ فکرش را هم نمیکرد اونر در این شرایط بخواهد با او حرف بزند حتی از پشت در!
88 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 21:30:10 @theamywestern
#poisonkiss
#part282

سر روی سینه لخت آراس گذاشته به صدای تپش قلبش گوش میکرد.آنجا بهترین جای عالم و شنیدن ضربان قلبش بهترین موسیقی دنیا بود.
آراس همانطور لمیده زیر چاتای با موهای سر او بازی میکرد.
"نمیخوای پاشی بری حموم؟"
چاتای چشمانش را بست:"چرا برم؟"
آراس از سوال او خنده اش گرفت:"خب خودمونو کثیف کردیم!یه دوش بگیریم بخوابیم دیگه!صبح قراره بریم استودیو"
چاتای سرش را چرخاند و اینبار چانه اش را وسط سینه ی آراس گذاشت تا بتواند صورت قشنگش را نگاه کند:"بهت مهلت دادم تا دور بعدی استراحت کنی!بعد سکس دوم میتونی بری دوش!"
آراس گردنش را خم کرد تا او هم بتواند صورت چاتای را ببیند:"برای دور بعدی
کمرشو داری؟!"
چاتای کمی خود را بالا کشید تا دهانش را به دهان آراس برسد:"منکه کمرشو دارم تو باسنشو داری؟"و بوسه ی نرمی از لبهای بیحال آراس گرفت.
"بگم ندارم بیخیال میشی؟"آراس جواب بوسه اش را نداد.
"نه نمیشم!"چاتای خواست دوباره ببوسدش ولی آراس سرش را چرخاند و غرش ضعیفی کرد:"پاشو چاچا خیلی سنگینی له شدم"
چاتای هنوز دلش نمی خواست از تن آراس جدا شود ولی با حرکت سر آراس، دوباره گردنش ظاهر شد و صافی و سفیدی غیرطبیعی اش،دوباره رد دندانها را یاد چاتای انداخت!ولی نمی توانست به آن اشاره کند باید جور دیگری میپرسید
"راستی زخم شکمت چطوره!؟"و تکانی بخودش داد تا لااقل کنار آراس در جای خالی کاناپه غلت بزند و بتواند به بدنش نگاه کند ولی آراس به زیرکی با اولین حرکت چاتای خود را از زیرش بیرون کشید و پشت به او لب کاناپه نشست: "خوب شده"
"ببینم!"چاتای هم دوشادوش آراس نشست و سر خم کرد شکم آراس را بببیند ولی آراس به همان سرعت از جا بلند شد و لباس زیر کثیفش را دوباره بالا کشید.
"اول من حموم میکنم"
چاتای حتی فرصت موافقت یا مخالفت پیدا نکرد.آراس به سمت پله ها راه افتاده بود.
85 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 21:30:03 @theamywestern
#poisonkiss
#part281
اگر چه هنوز باکره بود و فکر میکرد چیزی از سکس نمیداند ولی غریزه بخوبی کنترل جسم و دل او را بدست گرفت و تا زبان خیس این مرد جذاب را چشید و برجستگی سخت داخل شلوارش را روی ران لخت خودش حس کرد بالاخره دیوانگی برنده شد!دستها را یکباره دور گردن اونر گره زد و عجولانه لبهایی را که دهان او را میخورد با مکشی قوی به دهان خود کشید.همزمان زانویش را هم روی کمر پدرخوانده اش انداخت تا سفتی او را بخود و سفتی خودش را به تن او فشار بدهد!
اونر از دعوت بوراک جسارت گرفت و بوسه زنان به لبهای این پسرک عاشق دست آزادش را زیر تیشرت او فرو کرد و روی شکم لختش گذاشت.در واقع نمی دانست چکار میخواست بکند.فقط لمسش کند یا تا آخرش برود؟!دیگر او را پسر خود یا بچه ی بنیامین نمیدید بلکه معشوقه ای میدید که بعد سالها آماده بود نیاز جنسی و روحی او را ارضا کند.
فقط یک دست گرم بود که به سمت شورتش خزید و حتی به عضو سنگ شده ی او نرسید که لمسش کند.انقباض ناگهانی عضلات لگنش و شروع پرتابهای پی در پی و غیرمنتظره ی شهوتش تنش را بی حس و بازوهایش را از هم باز کرد.
انگشتان اونر از بند کشی شورت پسرخوانده اش داخل میشد که دستهای بوراک ازگردنش پایین افتاد،لبهایش از بوسیدن باز ایستاد و سرش عقب دوباره روی ساق دستش رها شد. لحظه ای اونر فکر کرد پسرش از هوش رفته ولی بناگه بوراک مچ او را قاپ زد و اجازه ی پیشروی نداد.اونر با اینکه هیچ دوست نداشت در این شرایط به صورت پسرش نگاه کند ولی نگرانی پدرانه عکس العمل منطقی نشان داد و سرش را بلند کرد اما نتوانست چیزی بگوید. در واقع بوراک فرصت نداد نگاهشان تلاقی کند.سرش را چرخاند و با دست دیگر به ملافه چنگ انداخت.ارضا شدنش ادامه داشت!
نگرانی اونر بیشتر شد.حتی نمی توانست حدس بزند چه شده.با تکیه به آرنجش از روی بوراک کنار کشید و مچش را از دست او بیرون درآورد.بوراک به محض رهایی از آغوش پدرش پشت به او غلت زد و زانوهایش را بالا جمع کرد بلکه آلت سیخ شده و لباس زیرش را که داشت خیس میشد از دید مخفی کند. اونر تازه صحنه ی زشتی را که بوجود آورده بود دید و فهمید!
"من...من...متاسفم!"
"خدای من!"بوراک از شرم ضجه زد و دو دستش را روی آلتش که آرام نمیگرفت گذاشت.نه نمی توانست آنجا بماند و جلوی پدرش خالی شود!به هر وضعی بود خود را از تخت پایین انداخت و دولا به سمت حمام اتاقش دوید درحالیکه قطرات سفید از پاچه ی شورتش روی رانهایش روان بود.
89 viewsAmy Western, 18:30
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 21:29:54 @theamywestern
#poisonkiss
#part280

هیچ نمی دانست بوراک چه حالی دارد و چه فکری ممکن است بکند.در واقع اهمیت هم نمیداد.شاید برای اولین بار در عمرش نمیخواست به کسی جز خودش و احساساتش اهمیت بدهد!چقدر از جسم خسته و روح شکسته اش غافل شده بود.بخودش ترحم میکرد و این فقط بخاطر شهوتی بود که سالهای سال خاموش نگه داشته،با جرقه های اخیر بالاخره آتش گرفته، شعله هایش برای سوزاندن کل درستی ها و معیارها و معنویاتش به هر طرف زبانه میکشید.
زبان شرورش را درون دهان خیس پسرش غلتاند و چنگ محکمی به پوست پهلویش انداخت انگار که میترسید از میان بازوهایش فرار کند و او دیگر نمی خواست اجازه بدهد!

بوراک عملاً هیچ کاری نمی توانست بکند.خود را به بازوهایی که با اطمینان نگهش داشته بودند سپرده بود و چنان غرق شوق و تعجب بود که حتی ریتم نفس کشیدنش هم بهم ریخته بود. اما مگر می توانست کاری بکند؟بعد اینهمه مدت و اینهمه انتظار،اینهمه اشتیاق و اینهمه نیاز به آرزویش رسیده بود و لبهای اونر روی لبهای او بود.یعنی بالاخره پدرش عشق او را قبول کرده و میخواست جسماً هم صاحبش شود؟ولی این اولین تماس جنسی برای بوراک بود و هیچ تجربه ای نداشت.چکار باید میکرد؟پدرش را به تخت بکشد و متقابلاً ببوسد؟ نکند بترسد و فرار کند؟ اصلاً درست بود کاری بکند و عکس العملی نشان بدهد یا...هیچ نمی دانست! مغزش قفل کرده روحش در مرز میان عاقلی و دیوانگی سرگردان بود!
هیچ فکرش را هم نمیکرد مزه ی این لبهای گناه آلود چنین شیرین باشد و بغل کردن این تن شهوت آلود اینقدر لذت بخش باشد که ذهنش را فلج کند و قدرت فکر کردن،بماند عاقلانه،هر نوع فکری را از او سلب کند.متوجه بود پسرخوانده اش حرکتی نمیکند حتی جسمش سنگین شده صدای نفس هایش برعکس نفسهای تند او،شنیده هم نمیشود ولی اونر دیگر منطق و قدرتش را نداشت تا دست بکشد.در حقیقت هیچ کار دیگری نمی خواست و نمی توانست بکند جز ادامه دادن!!!
زانویش را عقب کشید و سنگینی تنش را روی بوراک رها کرد.هردو بر تخت افتادند. سینه ها بهم فشرده شد و لبها درون دهان همدیگر دفن شد.زبانشان بهم رسید و پاها لای هم خزید.پاهای بوراک لخت بود!
100 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 21:29:30
بوسه ی سمی
قسمت پنجاه و هفت
@theamywestern
#poisonkiss
105 viewsAmy Western, 18:29
باز کردن / نظر دهید
2021-07-31 21:34:39 @theamywestern
#poisonkiss
#part279
نه حرفی رد و بدل میشد نه بوسه ای.فقط لبخند ملایم بود و چشمهای خمار که از فاصله ی کم بهم قفل شده بودند. پتو همان اول زمین افتاده بود و تنها تکه لباسی که بتن داشتند تا جایی که نیاز بود کنار کشیده شده بدنهای لختشان روی هم و با هم،همزمان و آرام،بالا و پایین حرکت میکردند و حتی نفس هایشان ریتم همدیگر را حفظ کرده با هر ورود و خروج ناله ی هماهنگی از گلویشان خارج میشد.
چاتای غرق رنگ چشمان آراس و جسم سوزانش، با ملایمت عشقبازی میکرد تا هر قدر میتواند این لحظات رویایی را طولانی تر و پایان را دورتر کند. این چیزی بود که آراس هم می خواست و به همین دلیل با تمام وجود با او همکاری میکرد.
نگاه چاتای پایین تر چرخید.به لبهای پررنگ و صاف که نفس های خوش آهنگی از میانش شنیده میشد.میترسید ببوسدش مبادا نتواند جلوی عطشش را بگیرد و به این گلبرگ خوشرنگ صدمه بزند.
با تغییر جهت نگاه چاتای،چشمان آراس هم بی اختیار به سمت گردن قشنگ او سر خورد و با دیدن شاهرگ ضخیمش که به شدت تیر کشیده با ریتم تپش قلبش میلرزید،تپش قلب او هم تندتر شد!
چاتای چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت تا حواسش را از رنگ سرخ لبهایی که جلوی دهانش بودند پرت کند که گردن سفید آراس را دید بدون هیچ جای زخمی!بیشتر از آنچه برای نماندن رد دندانهایش خوشحال شود از واکنش بدن آراس متعجب بود.
آراس راضی از خارج شدن شاهرگ چاتای از جلوی دیدش،تازه متوجه شد چقدر به اوجش نزدیک شده!لبش را به دندان گرفت و گردنش را عقب قوس داد:"آه من دارم میام!"
چاتای با دستپاچگی ناگهانی،از حرکت ایستاد و خود را بالاتر کشید تا صورت آراس را ببیند:"نه نه!لطفاً نگه دار!"
آراس خنده اش گرفت:"چی؟!چرا؟!"
چاتای با جدیت منتظر بود آراس دوباره به چشمانش نگاه کند:"نمیخوام به این زودی تموم شه!"
آراس بالاخره سرش را جلو خم کرد و نگاهشان دوباره تلاقی کرد:"زود؟!مگه قراره تا صبح توی من باشی؟"
چاتای هم داشت ارضا میشد ولی بزور اخم کرد بلکه مانع شود:"آره!مشکلیه؟!"
آراس از ناله اش فهمید او هم به آخر رسیده و سیلی کوچکی به باسن او که هنوز داخل شورتش بود زد:"ادامه بده بینم!"
چاتای چشمانش را بست و لب به دندان گرفت:"نه!"
آراس مجبور شد هر دو دستش را از کش شورت چاتای داخل فرو کند و به گردی باسنش چنگ بیندازد تا به سمت خود بکشد و مجبورش کند دوباره حرکت کند: "میتونیم دوباره انجامش بدیم..."با همین فشار،عضو ضخیم چاتای دوباره درونش فرو رفت و نفس آراس را باز هم برید اما ادامه داد:" اینبار تو تخت یا...
حموم..."خودش هم حرکت کرد:"یه پوزیشن دیگه...و..."
همین پیشنهاد چنان جذاب بود که چاتای دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد خصوصاً که دستهای مشتاق آراس برای ادامه دادن به او کمک و تشویق میکردند پس ادامه داد و حتی سرعتش را زیادتر کرد تا اینکه همانطور خیره بهمدیگر، همزمان و حتی هم فشار،شهوت خود را خالی کردند.
127 viewsAmy Western, 18:34
باز کردن / نظر دهید
2021-07-31 21:34:15 @theamywestern
#poisonkiss
#part278

"مشکلی نیست... روی کاناپه راحتم"اونر نمی خواست بیشتر از آن به شب قبل اشاره کند پس نگاهش را دزدید و اطراف چرخاند:"اگر کارم داشتی صدام کن"
بوراک نمی دانست چطور مانع دور شدن اونر شود.عجولانه نالید:"نمیشه کمی بیشتر بمونی و...صحبت کنیم؟!"
اونر با تعجب نگاهش کرد.چشمان بزور باز مانده و لبهای سرخ آویزان نشان میداد چقدر خوابش می آمد از طرفی نمی خواست بیشتر از آن پیش بوراک بماند میترسید در مورد متن پیامها سوال بپرسد و کنجکاوی کند پس غرش ریزی کرد: "تو هنوز مستی!صبح که بخودت اومدی حرف میزنیم"
میخواست هر چه سریعتر اتاق را ترک کند بلکه به این شرایط خطرناک پایان بدهد ولی بوراک نمی دانست چرا بغض کرده بود.انگار هنوز از حضور پدرش سیر نشده و نمی خواست به این زودی از دیدنش محروم شود حتی اگر چند قدم آنطرف تر باشد!بطوری که تحمل نکرد و دوباره با تضاهر به مستی خنده ای کرد:"بوس شب بخیر ندادی!"
زانوهای اونر با شنیدن این حرف سست شد ولی سعی کرد با قدرت سرپا بماند.
"بخواب دیگه بوراک!"صدایش با وجود خشونت ،رعشه داشت.به سمت در برگشت:"شب بخیر"
بوراک چنان دلتنگ و احساساتی بود که نتوانست جلوی خود را بگیرد و اینبار مچ دست اونر را دو دستی گرفت:"بوسم کن بابا!"
با اینکه فشار دستهایش از شدت مستی ضعیف بود ولی این لحن ملتمس و عاشقانه اش بود که قدرت حرکت و پیشروی برای ترک اتاق را از اونر گرفت!
دستش را با خشونت کشید:"بوراک!؟...خواهش میکنم!"لحن او هم عاجز و ملتمس بود.
بوراک دیگر اهمیت نمیداد عواقب کار به کجا میرسد.چنان جان به لبش رسیده که عملاً داد کشید:"فرار نکن لعنتی!میدونم تو هم میخوایی!"
همین جمله برای خراب کردن تمام افکار عاقلانه و منطقی و باطل کردن کل تصمیمات گرفته و گرفته نشده ی اونر کافی بود. صبر چندین و چند ساله اش بناگه به پایان رسید و فشار احساسی سنگین در حد دیوانگی به او هجوم آورد بطوری که حتی لحظه ای مکث نکرد درست یا غلط بودن کارش را بسنجد.با یک چرخش کامل سمت بوراک برگشت و رویش خم شد!
بوراک از این حرکت غیرمنتظره پدرش ترسید و با تکیه به آرنجهایش خود را عقب کشید ولی اونر بازوی راستش را دور گردن پسرش قفل کرد تا به سرش اجازه ی پس رفتن ندهد و کاری را که بارها به سرش زده بود و می دانست نباید میکرد... کرد!
لبهای گرم پدر خوانده اش روی لبهای بیجان او چسبید و چنان با ولع فشرد که بوراک،انگار کل بدنش در استخر یخ فرو رفته باشد کرخت شد و درون تخت رها شد ولی اونر مجال نداد از میان بازویش خارج شود! بازوی دیگرش را هم دور کمر پسر خوانده اش قلاب کرد و زانویش را روی تخت گذاشت تا تکیه گاه بدنش باشد.داغی و نرمی لبهای بوراک،دهان و دل او را چنان ذوب کرد که نتوانست دست بکشد. خودش می دانست اینطور خواهد شد.می دانست باید به مقاومت ادامه میداد ولی تا کی؟چطور می توانست؟ چقدر اراده داشت مگر؟
این توهم مستی نبود نه؟این یکی از خوابهای خیسی که هر شب آرزوی دیدنش را داشت نبود نه؟!این مکش وحشیانه لبهایش و زبان لغزنه ای که برای وارد شدن به دهانش لای دندانهای نیمه بازش می لرزید،این بازوهای سفت که او را در آغوش معطر و آشنایی نگه داشته بود واقعیت داشت نه!؟این مردی که روی
تختش درآمده و داشت او را اینطور حریص و عاشقانه می بوسید،پدر خوانده و عشقش، اونر بود؟!
100 viewsAmy Western, edited  18:34
باز کردن / نظر دهید
2021-07-31 21:33:46 @theamywestern
#poisonkiss
#part277
چاتای به تیشرت او دست انداخت:"لباس تو هم خیسه ها!"
آراس منظورش را فهمید و خندان دستهایش را بلند کرد تا چاتای کمکش کند.
چاتای تیشرت او را بالا کشید و از سرش رد کرد ولی آراس دیگر دستهایش را پایین نیاورد و دور گردن چاتای انداخت.چاتای بدون معطلی تیشرت مرطوب را روی میز پرت کرد و کمر لخت او را بغل کرد ولی آراس مجال بوسه نداد و سرش را پس کشید.
"تو مستی؟!"
چاتای فهمید از نفسش متوجه شده و نیشخند زد:"سعیشو کرد مستم کنه ولی نتونست!"
دستهای آراس پایین سر خورد:"کی؟!دوستت؟!"
چاتای سر تکان داد و مچ دستهای او را گرفت تا دوباره دور گردنش برگرداند.
آراس با اینکه خنده اش گرفته بود به فنجانها نگاهی انداخت:"سرد نشه"
چاتای حتی نگاه نکرد:"حس میکنم معده ام استخر شده اگر یه قطره دیگه بنوشم سونامی میشه!"
آراس هم که می دانست نمیتواند قهوه اش را بنوشد دیگر مقاومت نکرد و اجازه داد دستهایش بر گردن چاتای برگردد.
"چرا دوستت میخواست مستت کنه؟"
"نمیدونم!شاید میخواست بهم تجاوز کنه"
چاتای بازوهایش را دور کمر آراس تنگ تر کرد و دوباره برای بوسیدن اقدام کرد.
آراس هم خندان او را روی خودش کشید و با تماس لبهایشان روی کاناپه افتادند.

دوباره بودن در آغوش پدرش آنقدر خوشحالش میکرد که دلش نمی خواست زخم هایش دیگر خوب شوند. حتی با حماقت تمام،مسیر حمام تا اتاقش را که روی بازوهای اونر حمل میشد؛ فکر میکرد اگر پاهایش میشکست یا برای همیشه فلج میشد،می توانست این لذت و نعمت را بیشتر و حتی تا ابد داشته باشد!
اونر نمی توانست از شر درگیری ذهنی اش خلاص شود.اگر واقعاً متن پیامها واقعیت داشت و بوراک شاید در حین مستی یا حتی عمدی با کسی صحبت کرده و احساساتش واقعیت داشته باشند چه؟در این شرایط قضیه سرپرستی گرفتن بوراک کمرنگ میشد و مشکل جدید جدی تر به میان می آمد!آنوقت چکار باید میکرد؟
به اتاق رسیدند و اونر در را باز گذاشت تا در زیر نور راهرو مسیر تخت را ببیند.
بوراک سفت گردن پدرش را بغل کرده بود به امید اینکه بتواند کمی بیشتر نگهش دارد.اونر او را به تختش رساند و با ملایمت رویش نشاند:"چیزی نیاز داری قبل از رفتن بگو"
بوراک با شنیدن این حرف نتوانست ساکت بماند و با دلگیری غرید:"مجبور نیستی بری!میتونی شبو همینجا بمونی!نترس نمی خورمت!"
اونر پتو را روی پاهای لخت پسرش کشید:"ذاتاً قصد نداشتم با این حالت تنهات بذارم!"کمر راست کرد:"منظورم،رفتن به هال بود! میخوام روی کاناپه بخوابم"
بوراک از عکس العمل عجولانه و بی دلیل خودش شرمگین شد و سعی کرد درستش کند:"نه آخه...کاناپه شاید سخت باشه میتونی همینجا بخوابی...تختم بزرگه!" ولی از پیشنهادش بیشتر شرم کرد و بهتر دید ساکت شود.
96 viewsAmy Western, 18:33
باز کردن / نظر دهید