2021-07-16 21:35:52
@theamywestern
#poisonkiss
#part268
چراغ راهرو را روشن کرد تا نوری در خانه بیفتد و خوابالود و نق زنان،بدون توجه به سوزش کف پاهایش پشت در رفت:"کیه این وقت شب؟!"
می خواست از چشمی نگاه کند که صدای اونر را شنید:"منم!درو باز کن"
چنان یکباره خواب و مستی از سر بوراک پرید که کم مانده بود حتی تعادلش را از دست بدهد و بیفتد!پدرش آمده بود؟!اما چرا؟مگر نه اینکه شب قبل از او فرار کرده بود و حالا با این وضع...
لحظه ای به دیوار تکیه زد و دو دستی چشمان و صورتش را مالید و موهایش را از پیشانی عقب انداخت.دهانش را چند بار باز و بسته کرد و از اینکه بوی الکل میداد عصبی شد ولی فرصت نبود کاری در آن باره بکند پس در را باز کرد: "بابا؟!"
بوراک در رکابی و شورت سیاه جلوی در ظاهر شد:"خوش...خوش اومدی!"
اونر همان یک نظر از چشمان نیمه باز و گونه های سرخ شده ی پسرش فهمید چقدر مست است ولی نگاهش بی صبرانه پایین به پاهایش رفت.هنوز پانسمان کهنه ی او مانده بود و بنظر مشکلی در راه رفتن و ایستادن نداشت.
"چرا تلفنت خاموشه!؟"بهترین بهانه اش برای آمدن و دعوا کردنش بود!
بوراک با گیجی به هال پشت سرش نگاه کرد.حتی یادش نمی آمد موبایلش را کجا گذاشته:"نمیدونم...حتماً شارژش..."
اونر مهلت نداد دروغش را کامل کند:"چرا برگشتی خونه؟! با اون وضع پاهات"
بوراک هنوز در شوک آمدن پدرش سعی میکرد شرایط را بفهمد و شاید کمی خود را جمع و جور کند:"من...خب...کار داشتم خونه...بعد..."
اونر منتظر نشد او را داخل دعوت کند مسلم بود مستی،عقل و ادب را هم از سرش پرانده بود!
"میتونم بیام تو؟"
بوراک تازه بخودش آمد و از بی احترامی اش خجالت کشید:"اوه البته بابا!ببخش من... خواب بودم... "و از جلوی در کنار رفت تا پدرش داخل شود.
اونر جلو رفت و با نگاه مشکوک جاکفشی را بررسی کرد:"تنهایی؟!"
بوراک در را پشت سر پدرش بست:"آره...دوستم تازه رفت!"
اونر کفشهایش را با دمپایی عوض کرد و از راهر به هال رفت:"دوستت؟تا جایی که یادمه میگفتی دوستی نداری!"
بوراک عصبی از اینکه هوشیاری کافی برای صحبت سالم را نداشت تلو تلو خوران دنبال اونر راهی شد:"چیز دیگه...همون مورات...غیر اون کسیو ندارم"
اونر وسط راهرو ایستاد و با ناباوری سر برگرداند تا از چهره ی بوراک جدی بودنش را بخواند:"مورات جیلان؟!"و با تمسخر خنده ای کرد:"دوست خیالی بچگیت؟!"
بوراک متوجه خرابکاریش شد و سعی کرد جور دیگری درست کند:"اوه بابا خودت وضعمو میبینی!متاسفم ولی مستم و سرم داره میترکه!"و بدون خاموش کردن چراغ راهرو و روشن کردن لوستر خانه،به سمت مبلی که لحظه ای قبل رویش ولو بود راه افتاد:"تو بگو چرا اومدی؟"و یادش آمد جواب داده پس اضافه کرد:"فقط واسه اینکه تلفنم خاموش بود؟"
اونر با دقت راه رفتنش را نگاه میکرد.از لنگ زدنش معلوم بود چقدر زخمهایش درد میکنند:"من از ایرم خواسته بودم بیاد کمکت!چرا باید با اون وضع پاهات برمیگشتی؟"پالتواش را درآورد و روی صندلی میزتلفن انداخت:"تازه اومدی و این بساط رو براه انداختی!"
جلوتر رفت تا هم به بوراک نزدیک شود هم بتواند بهم ریختگی روی میز را بررسی کند.
بوراک مثل لحظه ی قبل خود را روی مبل رها کرد و سرش را عقب انداخت تا راحت تر بتواند پدرش را ببیند:"حالا مگه چی شده؟ منکه پسرت نیستم بخوایی بهم زور بگی!"
اونر با شنیدن این حرف نگاه متعجبی به چشمان بی تفاوت بوراک انداخت: "چی؟!"
بوراک خمیازه کشان تکرار کرد:"میگم منکه بچه نیستم بخوایی زور بگی!من الان دارم یه استودیو رو میچرخونم و میبینی که برای خودم خونه زندگی دارم! هنوزم بهم افتخار نمیکنی اونر؟!"
اونر مطمئن بود جمله اول را درست شنیده اما حالا که بوراک عوضش کرده بود او هم می توانست نشنیده بگیرد!
"جعبه کمکهای اولیه کجاست؟"این می توانست تنها دلیلش برای بیشتر ماندن باشد.
بوراک خیره به چهره ی جذاب و همیشه جدی پدرش به آشپزخانه اشاره کرد: "یه جایی همون ورا!"
167 viewsAmy Western, 18:35