Get Mystery Box with random crypto!

Amy western

لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western A
لوگوی کانال تلگرام theamywestern — Amy western
آدرس کانال: @theamywestern
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.25K
توضیحات از کانال

Fight for you ❤️
گپ نظرات https://t.me/theamywesternchat
📝✏️

اکانت واتپد:
https://www.wattpad.com/user/amywesternofficial

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 31

2021-07-16 21:35:52 @theamywestern
#poisonkiss
#part268
چراغ راهرو را روشن کرد تا نوری در خانه بیفتد و خوابالود و نق زنان،بدون توجه به سوزش کف پاهایش پشت در رفت:"کیه این وقت شب؟!"
می خواست از چشمی نگاه کند که صدای اونر را شنید:"منم!درو باز کن"
چنان یکباره خواب و مستی از سر بوراک پرید که کم مانده بود حتی تعادلش را از دست بدهد و بیفتد!پدرش آمده بود؟!اما چرا؟مگر نه اینکه شب قبل از او فرار کرده بود و حالا با این وضع...
لحظه ای به دیوار تکیه زد و دو دستی چشمان و صورتش را مالید و موهایش را از پیشانی عقب انداخت.دهانش را چند بار باز و بسته کرد و از اینکه بوی الکل میداد عصبی شد ولی فرصت نبود کاری در آن باره بکند پس در را باز کرد: "بابا؟!"
بوراک در رکابی و شورت سیاه جلوی در ظاهر شد:"خوش...خوش اومدی!"
اونر همان یک نظر از چشمان نیمه باز و گونه های سرخ شده ی پسرش فهمید چقدر مست است ولی نگاهش بی صبرانه پایین به پاهایش رفت.هنوز پانسمان کهنه ی او مانده بود و بنظر مشکلی در راه رفتن و ایستادن نداشت.
"چرا تلفنت خاموشه!؟"بهترین بهانه اش برای آمدن و دعوا کردنش بود!
بوراک با گیجی به هال پشت سرش نگاه کرد.حتی یادش نمی آمد موبایلش را کجا گذاشته:"نمیدونم...حتماً شارژش..."
اونر مهلت نداد دروغش را کامل کند:"چرا برگشتی خونه؟! با اون وضع پاهات"
بوراک هنوز در شوک آمدن پدرش سعی میکرد شرایط را بفهمد و شاید کمی خود را جمع و جور کند:"من...خب...کار داشتم خونه...بعد..."
اونر منتظر نشد او را داخل دعوت کند مسلم بود مستی،عقل و ادب را هم از سرش پرانده بود!
"میتونم بیام تو؟"
بوراک تازه بخودش آمد و از بی احترامی اش خجالت کشید:"اوه البته بابا!ببخش من... خواب بودم... "و از جلوی در کنار رفت تا پدرش داخل شود.
اونر جلو رفت و با نگاه مشکوک جاکفشی را بررسی کرد:"تنهایی؟!"
بوراک در را پشت سر پدرش بست:"آره...دوستم تازه رفت!"
اونر کفشهایش را با دمپایی عوض کرد و از راهر به هال رفت:"دوستت؟تا جایی که یادمه میگفتی دوستی نداری!"
بوراک عصبی از اینکه هوشیاری کافی برای صحبت سالم را نداشت تلو تلو خوران دنبال اونر راهی شد:"چیز دیگه...همون مورات...غیر اون کسیو ندارم"
اونر وسط راهرو ایستاد و با ناباوری سر برگرداند تا از چهره ی بوراک جدی بودنش را بخواند:"مورات جیلان؟!"و با تمسخر خنده ای کرد:"دوست خیالی بچگیت؟!"
بوراک متوجه خرابکاریش شد و سعی کرد جور دیگری درست کند:"اوه بابا خودت وضعمو میبینی!متاسفم ولی مستم و سرم داره میترکه!"و بدون خاموش کردن چراغ راهرو و روشن کردن لوستر خانه،به سمت مبلی که لحظه ای قبل رویش ولو بود راه افتاد:"تو بگو چرا اومدی؟"و یادش آمد جواب داده پس اضافه کرد:"فقط واسه اینکه تلفنم خاموش بود؟"
اونر با دقت راه رفتنش را نگاه میکرد.از لنگ زدنش معلوم بود چقدر زخمهایش درد میکنند:"من از ایرم خواسته بودم بیاد کمکت!چرا باید با اون وضع پاهات برمیگشتی؟"پالتواش را درآورد و روی صندلی میزتلفن انداخت:"تازه اومدی و این بساط رو براه انداختی!"
جلوتر رفت تا هم به بوراک نزدیک شود هم بتواند بهم ریختگی روی میز را بررسی کند.
بوراک مثل لحظه ی قبل خود را روی مبل رها کرد و سرش را عقب انداخت تا راحت تر بتواند پدرش را ببیند:"حالا مگه چی شده؟ منکه پسرت نیستم بخوایی بهم زور بگی!"
اونر با شنیدن این حرف نگاه متعجبی به چشمان بی تفاوت بوراک انداخت: "چی؟!"
بوراک خمیازه کشان تکرار کرد:"میگم منکه بچه نیستم بخوایی زور بگی!من الان دارم یه استودیو رو میچرخونم و میبینی که برای خودم خونه زندگی دارم! هنوزم بهم افتخار نمیکنی اونر؟!"
اونر مطمئن بود جمله اول را درست شنیده اما حالا که بوراک عوضش کرده بود او هم می توانست نشنیده بگیرد!
"جعبه کمکهای اولیه کجاست؟"این می توانست تنها دلیلش برای بیشتر ماندن باشد.
بوراک خیره به چهره ی جذاب و همیشه جدی پدرش به آشپزخانه اشاره کرد: "یه جایی همون ورا!"
167 viewsAmy Western, 18:35
باز کردن / نظر دهید
2021-07-16 21:35:08 @theamywestern
#poisonkiss
#part267

انگار این بوسه چیزی بود که نیاز داشت.در واقع به محض دیدن چاتای به آرامشی که او را رام میکرد به یکباره رسیده بود و حالا این تن و بغل پرهوس، تکیه گاه خستگی و ناامیدی هایش شده نمی توانست مقابله کند.پس او هم دستهایش را دور گردن هنوز لخت نشده ی چاتای حلقه کرد و به بوسه های پایان ناپذیرش شریک شد.
چاتای با حرکت ملایم لبهای داغی که لبهای سرد او را نوازش میکرد مثل لحظه ای که شروع به نوشیدن خون میکرد جان گرفت و تازه بخودش آمد.چیزی که واقعاً میخواست آراس بود!برای تنگ کردن بازوهایش قدمی جلو برداشت و همچنان که دهان شیرین او را بی وقفه بوسه میزد رویش خم شد.
آراس هم سر او را دو دستی به سمت خود کشید و قدمی عقب برداشت تا زیر فشار تن چاتای نیفتد که پشت زانویش به میز مبلها رسید و اینبار واقعاً کم مانده بود بیفتد!
"هیممم....صبر کن..."سرش را بزور عقب کشید تا زبان چاتای از دهانش خارج شود و بتواند حرف بزند:"اینطور نمیشه که!" و از خجالت خندید.
چاتای مجبور شد سرش را بلند کند و لحظه ای راحتش بگذارد:"چیشد؟!"
آراس گره دستانش را باز کرد:"لباساتو دربیار بشین منم پنجره رو ببندم و یه نوشیدنی گرم برات بیارم"
خواست بچرخد برود که چاتای دوباره بازوهایش را دور کمرش انداخت:"ول کن! هیچی نیاز نیست!"حتی دوباره سرش را جلو برد بوسه هایش را از سر بگیرد ولی آراس با جدیت خود را کنار کشید:"فرار نمیکنم که!همش دو دقیقه طول میکشه"
چاتای نمی توانست مثل بچه ها پافشاری کند پس رهایش کرد و مشغول درآوردن لباسهای خیسش شد و آراس دورش زد،پنجره را بست و همانطور که گفته بود برای درست کردن نوشیدنی گرم به سمت آشپزخانه راهی شد.

سروصدای نامعلومی چرت مستانه اش را پاره کرد.با اینکه پلکهایش مثل دو تکه سنگ سفت و سنگین بودند بزور لای چشمانش را باز کرد و نگاهش را در محوطه ی آشنای خانه اش چرخاند.صدای گوشخراش تلویزیون با نور چشمک زن و آزار رسانش تاریکی اطرافش را بی وقفه می شکست و همان لحظه ی اول باعث شد پیشانی اش درد بگیرد.چشمانش را دوباره بست و برای پیدا کردن کنترل و خاموش کردن تلویزیون دست روی کاناپه اش کشید.

از پشت در می توانست صدای تلویزیون را بشنود.همین نشان میداد بوراک در خانه است و آن غریبه راست گفته ولی باز هم نیاز داشت پسرش را ببیند و از وضعیت جسمی و روحی اش باخبر شود پس دوباره زنگ در را زد و زد تا اینکه صدای تلویزیون قطع شد و بجایش صدای قدمهای کند و بی خیالی که به در نزدیک میشد شروع شد.امید داشت بوراک نباشد وگرنه بخاطر رعایت نکردن زخمهایش عصبانی میشد.
144 viewsAmy Western, edited  18:35
باز کردن / نظر دهید
2021-07-16 21:34:45 @theamywestern
#poisonkiss
#part266

در اینکه این شخص بامزه(!)قصد آزار و مزاحمت یا شاید هم تهدید و باجگیری داشت شکی نبود اما اینکه منظورش از پیام آخرش چه بود اونر را بشدت درگیر و عصبی کرده بود.اصلاً در مورد چه نوع عشقی صحبت میکرد؟گیرم چیزی بود که فکرش را میکرد ولی چرا باید کسی چنین چیز خصوصی را میدانست؟
موبایل را عمداً روی میز گذاشت تا دسترسش نباشد و برای عوض کردن لباس به سمت اتاقش رفت.همینقدر هم جدی گرفتن چنین احمقی اشتباه بود ولی زنگ سمس نرسیده به در اتاق دوباره شنیده شد و با وجود آنکه تمام تلاشش را کرد توجه نکند نتوانست و برگشت.
(بیشتر از این طفره نمیرم آقای دکتر.من یکی از دوستان پسرتون هستم.امشب پیشش بودم حالش خوب نبود.لطفاً بیشتر بهش توجه کنید)
زانوی های اونر سست شد و مجبور شد خود را روی مبل پرت کند تا پیام بزند (بوراک چیا بهت گفته؟)
برعکس انتظارش جواب زود و واضحی گرفت(این موضوعی نیست که بشه با پیغام در موردش صحبت کرد)
با عجله نوشت(میتونیم قرار ملاقات بذاریم؟فقط منو شما)قبل از فرستادن کمی مکث کرد تا برای قانع کردن این فرد ناشناس جمله را بهتر بکند پس اضافه کرد (قرار نیست بوراک چیزی بفهمه)
همانطور که حدس میزد طول کشید تا جواب داده شود.بطوری که مجبور شد با وجود بی میلی سیگاری روشن کند و با چند پک وقت تلف کند.بالاخره پیام رسید(برای تنظیم زمان و مکان دوباره مزاحمتون میشم.شب خوش)
نه نه او نمی خواست در این افکار دیوانه کننده ی جدید حبس شود.سعی کرد با سرعت تایپ کند و همین باعث شد موبایل از دستش بیفتد اما بالاخره فرستاد (بوراک الان کجاست؟حالش در چه حد بده؟)باز هم تاخیر!بطوری که سیگارش تمام شد و مجبور شد برای قدم زدن از جا بلند شود.نمی توانست خوب فکر کند. مثلاً اینکه بوراک جایی جز در خانه ی خودش باشد و جانش در خطر باشد!اما با آن پاهای زخمی تا کجا می توانست برود که؟به ساعت نگاه کرد بااینکه دیروقت بود تحمل نکرد و دوباره به موبایل بوراک زنگ زد. مثل تمام روز خاموش بود.با اینکه امید نداشت ایرم چیزی بداند یا حتی بدتر،پیامش را مثل پیامهای قبلی بیجواب باقی بگذارد اما به او هم سمس زد.(از بوراک خبر داری؟کجاست؟ حالش چطوره؟ چرا گوشیش خاموشه؟)
عجیب بود که ایرم جواب داد(گفتم که می خواست بره خونه خودش.مشکلی پیش اومده؟)
حالا که زن نفهم بیدار بود اونر می خواست زنگ بزند و لااقل از پشت تلفن حسابی او را بخاطر بی ملاحضگی بکوبد که دوست بوراک به پیامش جواب داد (منو یکی از بچه ها که فهمیدیم بوراک برگشته خونه رفتیم پیشش...مست کرده بود.الان دیگه خبر ندارم یه ساعتی میشه از خونه اش دراومدیم)
جواب با اینکه کامل بود او را آرامتر که نکرد هیچ بدتر مضطرب کرد.بوراک حالا با آن حال روحی و پاهای زخمی در خانه تنها بود.بدتر اینکه وقتی مست میکرد شجاعتر میشد و دیوانگی میکرد.اگر حرفهای این بیگانه درست باشد و بوراک همه ی حقیقت را فهمیده و نسبت به او احساسات دیگری پیدا کرده بود؛که با آن رفتار عجیب شب قبل و خوابیدن در تخت او با لباس او توجیه کافی برای درست بودن این حدسیات بود؛تنها گذاشتنش حماقت بزرگی حساب میشد.پس حتی لحظه ای معطل نکرد تصمیمش را بررسی کند. سویچ ماشینش را برداشت پالتوی دیگری پوشید و دوباره از خانه به مقصد خانه ی پسر خوانده اش بیرون زد.
142 viewsAmy Western, 18:34
باز کردن / نظر دهید
2021-07-16 21:34:09 @theamywestern
#poisonkiss
#part265

آراس از شدت تعجب بخنده افتاد.هیچ فکر نمیکرد چیزی بتواند در آن لحظه ی تلخ ناامیدی خوشحالش کند:"خدای من!چاتای تو..."و با رسیدن چاتای به پاگرد مجبور شد عقب عقب برود تا جا برای پا گذاشتن او باشد:"تو اینجا چکار میکنی؟"
چاتای سرتا پا خیس ولی خونسرد روی آخرین پله ایستاد و از میان موهای سیاهی که به پیشانی و پلکهایش چسبیده بود به او خیره شد:"من نمیپرسم تو چرا اینجایی تو هم نپرس!"
آراس برگشت و از پنجره داخل رفت تا راه را برای ورود چاتای هم باز کند:"تو هنوز خونه ی رفیقتو پیدا نکردی؟"
چاتای پشت پنجره ماند و بجای جواب دادن گفت:"سرو وضعم کثیفه بهتره نیام تو!"
آراس با اخم شیرینی دستش را گرفت و کشید:"نمیخواد اینقدر جنتلمن باشی"
چاتای نیشش باز شد و با دعوت او داخل رفت ولی باز هم کفشهایش را همانجا بیرون پنجره درآورد تا خانه را گلی نکند.
آراس با اینکه خودش سردش بود اما شرایط چاتای بدتر بود پس با عجله پتو مسافرتی را از روی مبل برداشت و سمت چاتای برگشت:"زود لباساتو در بیار!"و با تاسف به بلوزش که از بس خیس بود سنگین روی تنش خوابیده بود و جین سیاهش که هم از کمر و باسن هم از پاچه ها مرطوب شده تیره تر بنظر می آمد نگاهش را گذراند:"آخه این چه وضعیه!من نمیفهمم!"میترسید صریح تر بپرسد چون میدانست چاتای مثل لحظه ی قبل با برگرداندن سوال به سمت او مچش را خواهد گرفت.
چاتای نمی توانست نگاهش را از صورت آراس بگیرد.چنان دلتنگش شده بود که حتی زبانش بند آمده بود:"من...داشتم از اینجا رد میشدم..."
آراس بشوخی چشم قلمبه کرد:"رد میشدی؟!از اینجا!؟اونم اینوقت شب تو این هوا با این سرو وضع؟!"
چاتای هنوز درگیر باز کردن دکمه اول بود!دستهایش از هیجان می لرزید.
"خب میخوایی چی بگم؟!دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!؟"
آراس با شنیدن صدای مرتعش چاتای فکر کرد بسکه سردش است به کمک نیاز دارد پس پتو را دوباره روی مبل کناری پرت کرد و جلو رفت تا خودش او را لخت کند.
"آره همینو میخوام بشنوم!"جلوی چاتای ایستاد و به دستهای او سیلی کودکانه ای زد تا اجازه همکاری بدهد.
چاتای خوشحال از نزدیکی او، دست دور کمرش انداخت و او را به سمت خود کشید بغل کند:"دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!"
آراس مجال نداد بدن خیس هردو تماس پیدا کند با مشتهایی که مشغول باز کردن دکمه هایش بود او را کمی هل داد:"نه جدی!نمیدونم برای چی اومدی اما..."دکمه آخر که باز شد نگاهش بالا به چشمان خمار چاتای برگشت: "خوشحالم اینجایی"
چاتای خنده ی سردی کرد:"باور نمیکنی بخاطر دیدن تو اومدم!؟"
دستهای آراس برای عقب زدن یقه بلوز بالا به گردن چاتای رفته بود که با شنیدن این حرف همانجا خشک شد و چاتای که بقدر کافی صبوری کرده بود دوباره بغلش کرد و اینبار لبهایش را هم به دهان نیمه باز مانده از تعجب آراس رساند.
149 viewsAmy Western, 18:34
باز کردن / نظر دهید
2021-07-16 21:32:37
بوسه ی سمی
قسمت پنجاه و چهار
@theamywestern
#poisonkiss
182 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2021-07-11 23:14:37 امی وسترن هستم...
فکر کردم شاید دوست داشته باشید به من پیام ناشناس بدید و راحت در مورد داستان هام نظر بدید پس این لینک و این شما


https://t.me/BChatBot?start=sc-382494-v2NFzTK
250 viewsAmy Western, 20:14
باز کردن / نظر دهید
2021-07-11 18:29:26
چرا حس میکنم الپرن خیلی میخادبببوسدش؟خخخ
276 viewsAmy Western, 15:29
باز کردن / نظر دهید
2021-07-09 21:32:09 @theamywestern
#poisonkiss
#part264

همانطور نشسته،پنجره را کامل باز کرد و روی باسنش چرخ زد.پاهایش را بیرون آویزان کرد و اجازه داد قطرات پراکنده و تیز باران صورت و لباس و رانهای لختش را خیس کند.
مقابلش فقط یک پاگرد نیم متری پله های اضطراری قرار داشت.بعد دوباره این مار آهنی عظیم پیچ خورده به بالا رفته بود.اول پایین را نگاه کرد.خیابان غیب شده در مه سرد هرازگاهی با عبور ماشینی تند روشن میشد و صدای پاشیدن آب از زیر چرخها، کمکش میکرد ارتفاع را تخمین بزند.حتماً دیوانه شده بود ولی اگر از آنجا میپرید شاید به یکباره همه ی دردها و رنج ها و نگرانی ها و انتظارات به پایان میرسید!

جلوی آپارتمان آراس رسیده بود ولی تازه متوجه میشد که نمیتواند در بزند و خودی نشان بدهد.چنین وابستگی و دلتنگی کوتاه مدت واقعاً مضحک و احمقانه بود.او که نمی توانست از آراس انتظار داشته باشد هر شب با او باشد.خصوصاً با این شکل سرو وضعش در این ساعت شب هیچ دلیل و بهانه ی خوبی از این ملاقات عجولانه نداشت.
قدمزنان ساختمان را دور زد و دوباره به خیابان پشتی رفت.اینرا هم به کیوانچ دروغ نگفته بود.با قانع ترین افکار ممکن تصمیم گرفته بود مخفیانه پشت پنجره ی آپارتمان آراس برود و شاید دقایقی او را در حین کار یا خواب تماشا کند.حتی شاید شب را هم همانجا میماند.مسلماً بهتر از خانه ی بی روح و سرد کیوانچ بود!
سرش را از روی احتیاط بلند کرد تا ببیند چراغ خانه ی آراس روشن است یا نه که هیکل سفید او را لب پله ها دید!

فلز مشبک زیر پاهای برهنه اش سرد و خیس بود ولی او با احتیاط جلو رفت و با
چنگ زدن نرده ی لب پاگرد،پایین را یکبار دیگر نگاه کرد.هنوز مطمئن نبود میخواست این کار را بکند یا نه ولی از پیدا کردن یک راه حل جدید حتی اگر سخت ترین و دردناک ترین راه باشد راضی بود.فقط به شجاعت و تصمیم حتمی نیاز داشت که بناگه صدایی شنید:"میدونی که...ممکنه نتیجه نده"چاتای بود! آرام آرام داشت از پله های اضطراری بالا می آمد.
125 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2021-07-09 21:32:00 @theamywestern
#poisonkiss
#part263
چشمانش را بسته صدای قطرات باران را که به شیشه میخورد گوش میکرد.مثل یک موسیقی تلخ که تنهایی و ناتوانی اش را یادآور میشد بغض بر گلویش نشانده بود.این اواخر بارها تنهایی را حس کرده بود.چیزی که از بچگی سعی کرده بود یاد بگیرد چطور به آن عادت کند و موفق شده بود ولی حالا دیگر نمی خواست.... نمی خواست تنها بماند و کارهایی بکند که او را از خودش متنفر میکرد.از اینکه با دلداری و امیدواری ساختگی به انتظار بنشنید هم متنفر بود.از اینکه کاری از دست خود یا کس دیگری برنمی آمد متنفر بود.از اینکه باعث دردسر و ناراحتی بقیه میشد متنفر بود...
چشمانش را باز کرد و آسمان ابری را که با رعدهای بی صدا گاهی می درخشید نگاه کرد.ساعت چند بود؟چه روزی بود؟آن هفته چطور گذشته بود؟چه شده بود که اینقدر خسته اش کرده بود؟جنگ برای زنده ماندن؟واقعاً زندگی ارزشش را داشت؟درحالیکه مرگ می توانست پایان همه ی این دردسرها باشد.شاید اگر خودش به زندگی اش پایان میداد مثل همه ی قربانیان با برچسب ترسو بودن قضاوت میشد ولی او فقط خسته بود.خیلی خسته...آنقدر که به حرفهای پشت
سرش اهمیت ندهد.

یادش رفته بود پالتواش را بپوشد.نیاز هم نداشت. فقط برای اینکه در آن سرمای پاییزی باعث تعجب مردم نشود و جیب هایی برای حمل موبایل و وسایل دیگر داشته باشد میپوشید! و حالا باران بلوز سیاهش را کاملاً خیس کرده به پوست سرد تنش چسبانده بود.موهایش تا روی گونه هایش سنگین آویزان شده قطرات تند از سر و صورت روان شده از زیر چانه اش میچکید ولی او هیچ قصد نداشت ماشین بگیرد. چون خودش هم نمی دانست چه می خواست وکجا می خواست برود! در مورد اشتیاق دیدن آراس دروغ نگفته بود اما دلیلش تنها آن نبود.به تنهایی و خلوت خود عادت کرده فشار و خفگانی که از بودن زیر سقف دیگری با کس دیگری؛ حتی اگر این دیگری دوست قدیمی اش باشد؛ قدرت تحملش را از او سلب کرده و کمبود خون داشت دیوانه اش میکرد.در مورد شکار انسانها هم دروغ نگفته بود.چنین قصدی نداشت.تنها امید داشت مثل دفعه قبل،ملاقات با آراس او را به آرامش رسانده روح تشنه اش را سیراب کند و اگر شد و توانست باز هم او را لمس کرده و دقایقی بدست بیاورد تا غریزه و جسم گرسنه اش را هم ارضا کند!
107 viewsAmy Western, 18:32
باز کردن / نظر دهید
2021-07-09 21:31:52 @theamywestern
#poisonkiss
#part262
سوار شد و دکمه طبقه ی خودش را زد.آنقدر ذهنش درگیر مساله ی آراس مانده بود و با این پیامک بازی مزاحم چنان حواسش پرت شده بود که بیاد نداشت بوراک خانه نیست.تا وارد شد از تاریکی دلگیر خانه،تازه دیشب و نبود پسرش را بیاد آورد و ناراحت شد.کیف را کنار کفشهایش رها کرد و همانطور که موبایل را سفت نگه داشته بود پالتو خیس شده اش را که از لباسهای جا مانده در مطبش برداشته بود درآورد، و رویش پرت کرد. جواب پیامش رسید(شاید هم خوشحال شه ...از کجا میدونی؟)
با دیدن این جمله قلبش به لرز عجیبی افتاد بطوری که مجبور شد لحظه ای کتفش را به ستون سر راهش تکیه بدهد تا بتواند زود بنویسد(تو کی هستی؟چی میدونی؟اصلاً حرف حسابت چیه؟)
دکمه سند را زد و منتظر شد. یک دقیقه دو دقیقه...ولی خبری نشد!چشمانش خسته از خیره شدن به صفحه ی نورانی گوشی و کمر و پاهایش خسته از سرپا ماندن،خشمش را بیشتر کردند.موبایل را از همانجا روی مبل پرت کرد و برای تر کردن گلوی خشک شده از هیجانش، به آشپزخانه سر زد.ایرم همه جا را مثل روز اول اسباب کشی تمیز کرده شیشه ها را جارو کرده ظرفها را شسته حتی برایش شام هم حاضر کرده بود ولی او هنوز هم بخاطر رفتار مشکوک و بی جواب گذاشتن او از دستش عصبانی بود.پس برای خود یک لیوان آب معدنی پر کرد و به کابینت تکیه زد تا همانجا بنوشد که صدای زنگ سمس از هال شنیده شد. نفهمید چطور لیوان را روی میز کوبید و خود را به گوشی رساند.پیام به حد کافی واضح بود(حرف حسابم اینه...اون همه چیزو میدونه و عاشقته)
102 viewsAmy Western, 18:31
باز کردن / نظر دهید