2021-05-07 20:04:23
آن یکی میگفت: من پیغمبرم..مثنوی، دفترپنجم:
حکایت زیر، شرحِ حالِ افرادی است که صدای بلندی دارند اما بلندی صدایشان از تُهی بودنِ درونشان است.
دستشان از عالم معنا کوتاه است اما هیاهوی بسیار دارند.
خطابهها سر میدهند ولی متاعی جز نفاق و کینه و دشمنی ندارند..
؛
آن یکی میگفت: من پیغمبرم
ازهمه پیغمبران فاضلترم
گردنش بستند و بُردندش به شاه
کین همی گوید: رسولم از اِله
خلق بر وی جمع، چون مور و ملخ
که: چه مکری ست و چه تزویر و چه فَخ؟
شاه را گفتند: اشکنجهش بکُن
تا نگوید جِنسِ او هیچ این سُخُن
؛
شخصی ادعای پیامبری میکرد. او را به نزد شاه بردند تا مورد تنبیه قرار گرفته و عبرتِ سایرین شود.
شاه وقتی اندامِ نحیف و ضعیف مدعی پیامبری را مشاهده کرد، تصمیم گرفت با او به نرمی گفت و گو کرده تا راز ادعایش آشکار شود:
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف
که به یکی سیلی بمیرد آن نحیف
کِی توان او را فشردن یا زدن؟
که چو شیشه گشته است او را بَدَن
که درشتی ناید اینجا هیچ کار
هم به نرمی سرکند از غار، مار
لیک با او گویم از راهِ خوشی
که چرا داری تو لافِ سرکِشی؟
مردمان را دور کرد از گِردِ وی
شَه لطیفی بود و، نرمی وِردِ وِی
شاه مهربان از مدعی پرسید: چه خوردی و برای غذا چه تدارک دیده ای؟ اصلا اشتها داری؟ امروز صبح چه خوردهای که اینهمه سرمستی و غرور و ادعا داری؟
گفت: گر نانم بُدی خُشک و تَری
کِی کنیمی دعویِ پیغمبری؟
؛
گفت اگر چیزی یافتمی که خوردمی، نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی..؛
نسخه های زندگی:
@zlife
336 viewsedited 17:04