Get Mystery Box with random crypto!

خانواده صمیمی عباس منش

آدرس کانال: @abasmanesh
دسته بندی ها: تحصیلات
زبان: فارسی
مشترکین: 29.24K
توضیحات از کانال

در این کانال پاسخ های تاثیرگزار به سوالاتی ارائه می شود که اعضای سایت از گروه تحقیقاتی عباس منش در ایمیل سایت پرسیده اند.
مطالعه این مطالب می تواند به شما شیوه حل مسائل را آموخته و موجب تحول زندگی تان در تمام جنبه ها شود.
ارتباط با ما
sales@abasmanesh.com

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 21

2021-08-07 21:23:45 بخشی از تجربیات ستاره عزیز از گوش دادن به آگاهی های جلسه 1 | دوره جهان بینی توحیدی

سلام به بهترین استاد دنیا
بخش از برداشت های من از آموزش های این جلسه شامل:

“خیلی از ماها در برهه ای از زندگی میفهمیم که باید تغییر کنیم حالا هر تغییری ، شغل روابط تحصیلات محل زندگی و … اینو میفهمیم که باید از این شرایط سفر کنیم اما دائم فکر میکنیم و 2×2 تا چهارتا میکنیم و منطقی بهش نگاه میکنیم و نهایتا اون قدم اول که مهمترین اقدام برای تجربه همه زیبائیهاست رو برنمیداریم

مهم: اقدام یعنی برداشتن همون قدم اول و فقط در این حالت قدمهای دوم و سوم و … گفته میشه نه قدم صدم
با قدم اول مقصد نهایی نشون داده نمیشه چون باید درسها اموخته بشه و تکامل طی بشه
پس باید از ترسها رد بشی و نذاری بهت حکومت کنند و باور کنی خدا هدایتت میکنه و قدمهای بعد برات روشن میشه”

استاد قضیه اون شب تو اون مهمانی و اون روز تو میدان جهانبار خیلی برام جالب بود. قبلا هم گفته بودید که the univers likes speed
جهان شتاب رو دوست داره و دقیقا در این دو مثال مشخصه که “وقتی قدم اول رو برمیداری حتی اگه اشتباهه حتی اگه طبق باورهای اشتباه و محدود گذشته است ، حتی اگه ظاهرا اون راه اصلا ربطی به رسالت نهایی ما نداره اما جهان خیلی سریع و با چه شتابی به اون اقدام ما، به درخواست ما و حرکت ما پاسخ میده
درسته ، “دنیا دنیای شجاعان، دلیران و نترس هاست ” چون ذات جهان هم ، بی باک و پرشتابه

“باورهای ما هر چی باشند ایده هایی هم که به ذهنمون میاد متناسب و هم اساس با همونهاست . جهان طبق قانونش حامی ما در مسیر رشدمون هست اما ما کمک ها و هدایت ها را در حدّ باورهای خودمون درک می کنیم و دریافت می کنیم و تشخیص می دیم.

“حتی اگر اولین ایده اشتباه باشه انجامش بده ، مهم نیست ، هدایت میشی اگر باور کنی”

استاد از اینکه با حوصله و شفاف توضیح میدید گاهی مکث میکنید گاهی هم خیلی بانمک تعریف میکنید ممنونم
وقتی شمرده و خونسرد توضیح میدید ذهنم فرصت میکنه با کلام شما همراه بشه و مطالب رو دریافت کنه
وقتی هم یه چیزی رو خیلی بامزه تعریف میکنید لذت میبرم و کلی میخندم
خیلی خیلی خوبه که لحظه های سفر بدون سانسوره ، یعنی حتی اتفاقات غیرمنتظره و مشکلات

همون اول کار کلی معادلات ذهنم به هم ریخت. دیدن رفتارهای شما و آموزش های شما در کنار هم‌ بهم کمک می کنه که دیگه کمتر برای اتفاقت زندگیم سخت بگیرم. شاید یه روز پنچر بشم، جریمه بشم ، تو چاله بیفتم، یه راه چندصد کیلومتری و برگردم ‌، اما اونچه نتیجه رو مشخص می کنه‌، واکنش من به این اتفاقات هست و واکنش‌های درستِ من می تونه از دل ناخواسته ها‌، برام برکت به ارمغان بیاره. ناخواسته ها برای همه اتفاق میفته ، واکنش ادمها در برابر اون ناخواسته ها هست که نتیجه رو متفاوت میکنه
دیدنِ واکنش ما در برابر تضادهاتون‌، خیلی خیلی چگونگیِ عمل به قانون رو برام روشن کرد.
چقدر این نوع آموزش ارزشمند و تحسین برانگیزه و البته که کاربردی

میدونید یاد چی افتادم: ابتدایی که بودم همش تفاوت جزیره و شبه جزیره رو یادم میرفت، تفاوت شش و آبشش، تفاوت تنفس و فتوسنتز ، میدونستم برعکس همن ولی کودوم به کودومه ؟؟ همش باید حفظ میکردم ، یاد نمیگرفتم بعد معلممون میگفت توی کشورهای خارجی برای اموزش جغرافیا مثلا: بچه ها رو با هلیکوپتر میبرن تو جزیره و شبه جزیره و بچه ها دیگه هیچ وقت یادشون نمیره که جزیره از چهارطرف به آب راه داره ولی شبه جزیره از سه طرف به اب و از یک طرف به خشکی راه داره
چون به چشم میدیدن و این تصویر حک میشد تو ذهنشون اما ماها باید از رو کتاب حفظش میکردیم واسه شب امتحان و خیلی مثالهای دیگه که خودتون بهتر از من میدونید

دوره جهان بینی توحیدی‌، یه کارگاه تئوری و عملی با هم هست که داره همین کار رو انجام میده برامون.
شما دارید قانون رو هم تئوری و هم عملی به ما یاد می دید. و این جلسات که هم تئوری هم و هم مستند‌، چگونگی عمل به قانون رو داره توی ذهنمون حک می کنه.
اینکه ما داریم اتفاقات روزانه و عکس العملهای شما رو به صورت مستند می بینیم ؛ اینکه ما داریم نحوه ی عملکردتون به آنچه آموزش می دید رو می بینیم و توی بخش تئوری هم می شینید و درباره قانون با ما صحبت می کند و نکته ها رو هم یاداوری میکنید، بعنوان شخصی که بهتر از هر کسی در عصر ما تونسته اون اصل قوانین جهان رو درک بکنه و مهمتر اینه بهشون عمل کنه ، دقیقا حکم همون آموزش رو برای من داره

راستش معمولا ما فکر میکنیم کسی که موفق و مومن و ثروتمنده کلی کارای عجق وجق در روز انجام میده و کلا همه اتفاقات یه جور خاصه در مورد اون ادم ، یعنی ادمها ذاتا دوست دارن که بگن هر کی موفق و ثروتمنده کلا خیلی خاصه و عجیبه و چون من خاص و عجیب نیستم پس موفق و ثروتمند نمیشم و راحت کم کاری خودشون رو توجیه میکنن اما این محصول داره اصل دیگه ای رو اموزش میده
53.2K viewsMaryam Shayesteh, edited  18:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 08:22:08 پاسخ هاتون بسیار بسیار کمک کننده و تکمیل کننده این قسمت و جلسه پنجم بود .

خیلی ازتون ممنون و سپاسگزارم برای تلاش های همه عزیزانم در این سایت الهی .
تازه کامنت های بی نظیر دوستان م هم سپاسگزارم خیلی ازشون برای ساخت باور استفاده میکنم و باور قدرتمند برام میسازه .
در پناه خدلی توانا و دانا شاد و سالم و ثروتمند. تر از همیشه باشید.

https://abasmanesh.com/fa/product/the-period-of-self-esteem/
3.6K viewsMaryam Shayesteh, 05:22
باز کردن / نظر دهید
2021-08-06 08:22:08 تجربیات طیبه عزیز از آگاهی های جلسه 5 | دوره عز نفس:

به نام خدای رحمت و مهربانی
سلام استاد عزیزم و همراه گرامی و دوست داشتنی شون خانم شایسته زیبا و همه دوستان ارزشمند در دوره خالص عزت نفس .
خدارو صد هزار مرتبه شکر برای فرصت دیگه برای نظر گذاشتن در این بخش و دوره بی نظیر الهی .
یکی از موضوعاتی که میتونم بگم خیلی توش پیشرفت داشتم نسبت به گذشته م همین موضوع تایید گرفتن از دیگران و نادیده گرفتن خواسته های خودم بوده .

از وقتی دوره عزت نفس رو خریدم خیلی تغییر کردم خیلی .فهمیدم من تمام مشکلاتم مربوط به همین نداشتم عزت نفس بوده .
فهمیدم من خودم رو فراموش کرده بودم و بجایش تا دلتون بخواد افرادی مثل پدر و مادر و دیگران اولویت زندگی من بودند .
بشدت مراقب بودم کاری نکنم که اونها ازم ناراضی باشند وفکر بدی در موردم نکنند .
من اینجا اومدم رشد کنم و تغییر کنم پس خیلی صادقانه می‌نویسم .

روزی که جلسه دوم رو گوش دادم و گفتید خودتون رو از پدر و مادرتون بیشتر دوست داشته باشید کلی گریه کردم .
گفتم من همیشه افرادی رو از خودم بیشتر دوست داشتم و شما اولین نفری بودید که خودم رو به خودم آورد و عشق به خودم رو آموخت .شما یه مربی الهی هستید برای ساختن یه انسان از نو .
به حقیقت همون روز شروع کردم به عشق ورزیدن به خودم و مهم کردن خواسته هام .
و به راحتی شروع کردم به نه گفتن .
باورتون میشه من حتی فکر میکزدم که یه ادم اگه نه بگه دیگه خوب نیست و خدا دوستش نداره چون ریشه این باور هم برمیگرده به خوب بودن از نظر دیگران چون می‌دیدم که آدمهای که خیلی راحت به خواسته های نامعقول دیگران نه می‌گفتند بد خطاب میشدند و پشت سرشون هزار جور حرف و تحقیر و توهین میشدن.

اما ورق برای من برگشت فهمیدم چقدر من از این نوع باور محدود ضربه خوردم .من یه در صدم هم فکر نمی‌کردم که این همه باور های اشتباه که شاید بهشون هم افتخار میکردم بزرگ ترین ضربه ها رو بهم زده .
دیگه امروز خیلی متفاوت تر از همیشه برخورد میکنم ادعا ندارم خوب عمل میکنم اما این روزها و خیلی روزهای دیگه س که خودم رو اولویت قرار میدم.
به خودم سلام میکنم اول هر صبح و جلوی آینه کلی صفات خوب تقدیم خودم میکنم .
بهترین قسمت غذاها رو خودم برمیدارم .برای خودم لیوان خریدم و مخصوص .
بهترین لباس ها رو می‌پوشم قبلنا لباس هام فقط برای رفتن به مهمونی بود که لباسی داشته باشم بپوشم اما همون روز که میخرمش میام می‌پوشم و ازش لذت میبرم .

برای خودم عطرمیخرم و ازش هر روز استفاده میکنم و لذت میبرم .

موهام رو اونجوری که دلم میخواد می‌بندم یا کوتاه میکنم .
اونجوری که دلم بخواد یا آرایش میکنم یا نمیکنم بیرون میرم بیشتر وقتا تو خونه برای خودم آرایش میکنم .
خیلی وقتام از طرف خود مادرم هم تایید نمیشم اما مهم نیست .
یکی از ترمزهای من رها کردن چادرم بود چون تو تلویزیون اینقدر از این باورهای چادری بودن تاثیر گرفته بودم و فکر میکردم ارزشمندی من به پوشش سفت من باشه یه جاهایی هم خیلی خودم رو اذیت کردم .اما همین پاییز امسال رها شدم .

گفتم بذار فقط خودم باشم و من ارزشمندیم به چادرم نیست و من همینطوری که هستم ارزشمندم دیدم بخدا همه اون ها ترس های خودم بود و من چقدر راحت تر می‌پوشم و دقیقا می ترسیدم تایید نشم از سمت خانواده م اما هیچ کسی چیزی نگفت .
تازه توسط خود پدرم هم تحسین شد تیپم.
یه باوری که سالها اذیتم میکرد زیبایی ظاهری م بود و من همیشه فکر میکردم اگه منو مانتویی ببین بقیه چی فکر میکنند و آرایش کنم و …
فکر میکردم این زیبایی که خدا داده اگه بخوام مانتویی باشم و موهام بیرون باشه گناه هست .

همین باور شد سالها یه وان چادری بودن رو تجربه کنه یه پام مانتویی بودن رو .
یه دوگانگی که خیلی اذیتم میکرد .و بالاخره این پل های پشت سر رو برای همیشه رها کردم و چقدر راحت تر شدم .چقدر دیدم زیبایی هام قابل تحسین کردن هستند و من یه عمر بخاطر باورهای مریض خودم رو اذیت کرده بودم و لذت بردن از وجودم رو گرفته بودم .
همش همش بخاطر خوب بودن از نگاه جامعه که توش زندگی میکردم بود همش تایید طلبی .
الان وقتی به سمت خواسته ای بخوام برم از خدا کمک میخوام و قدرت رو دست زندگی خودم میدم و حرکت میکنم چه بقیه تاییدم کنند یا نه .بازم میگم من ضعف شخصیتی زیادی هنوز دارم تو این موضوع که میخوام این شرک و ترمز رو به قسمتی دیگه از ایمانم هم اضافه کنم .

من هنوز میخوام تایید پدر و مادرم رو بگیرم چون این ترمز محدود هنوز در من هست ترس ها در من هست .من میخوام روزی که دوباره به صفحه عزت نفس برگشتم این ترمز رو هم برای همیشه ازش رد بشم و به جایی برسم که به هیچ کسی قدرتی ندم جز خودم و خدای خودم و دنبال تایید و تحسین نباشم من امر در مسیر درست علایقم و خواسته هام باشم بقول استاد خود به خود نیاز به تایید و تحسین شدن در من ارضا میشه ‌‌.
3.7K viewsMaryam Shayesteh, 05:22
باز کردن / نظر دهید
2021-08-04 08:23:11 من واقعا از خدایی که یه همچنین جهان زیبایی رو خلق کرده و یه همچین قوانین ثابتی رو براش قرار داده و یه همچین بنده های بینظیری داره، از استاد که با شناختن این قوانین باعث شدن که زندگی خیلیا از بی ثباتی در بیاد و قلبشون مطمعن بشه محکم بشه که همه چی رو حساب کتابه،از خانم شایسته که انقدر پر از عشق این مستندارو واسه هممون با جونو دل تهیه میکنه و سند حرفای استادو واسه همه رو میکنه تا دیگه بهانه ای واسه کسی نمونه و از خودم که اینارو جدی گرفتم و سرسری رد نشدم واقعا از ته قلبم خیلی عمیق سپاسگزارم دم هممون واقعا گرم. شاد باشید در پناه حق.

https://abasmanesh.com/fa/product/discovering-the-laws-of-life/
2.3K viewsMaryam Shayesteh, 05:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-04 08:23:11 جالبیه قضیه اینه که اون سال که من آزمون دادم اولین سالی بود که غیر بومی هم نیرو جذب میکردن. و من یه شهر دور تو یه استان دیگه رو انتخاب کردم. حالا من چرا استان خودمو انتخاب نکردم؟
تنها دلیلش سریال سفر به دور آمریکاست
من این سریالو ۷ دور نگاه کردم و تا قسمت ۶۹ هم کامنتاشو خوندم

یعنی کاملا تحت تاثیر سفر به دور آمریکا رفتم تو گوگل سرچ کردم کجای ایران طبیعت زیبایی داره ،هواش نه سرده نه گرمه نسبت به بقیه جاها چون من اصلا سرما رو دوست ندارم میتونم تحملش کنم ولی اصلا خوشم نمیاد ازش خیلی محدودم میکنه و طبق بررسیهای که کردم اون شهرو انتخاب کردم نمیدونم بقیه بچه ها از سریال سفر به دور امریکا چقدر نتیجه گرفتن ولی واسه من که بینظیر بوده این سریال حالا توضیح میدم متوجه میشید
پدر من اصلا اعتقادی به مسافرت نداره مگه مجبور شه اونم همین شهرای اطراف خودمون نه فقط پدر من کلا باب نبوده سفر رفتن تو فامیل ما چند سالیه که همه دارن میرن مسافرت قبلا از این خبرا نبود تو کل فامیل
من خودمم تجربه سفر اونجوری رو نداشتم خراسان رضوی و جنوبی یه سفر سه روزه هم خراسان شمالی یه چند باری تهران

و یه سفر یه هفته ای راهیان نور تو زمان دانشگاه اونم جنوب کشور اونم مناطق جنگی، خیلی تجربه ی باحالی بود تو اون زمان ولی خب مقایسه شم به دور از انصافه با سفر به دور آمریکا کلا میخام بگم آقا من شمال کشورو نرفته بودم تا سال ۹۸ که برای انجام اون کارای اداری رفتم بعد که کارام تموم شد زمان داشتم، رفتم جنگل اصلا دیوانه شده بودم از نزدیک این همه درخت یه جا تا اون موقع ندیده بودم اونم به اون عظمت اونم اون همه

خیلی تجربه ی باحالی بود کلی ساعت تو جنگل تنها تنها واسه خودم میچرخیدم و همش سریال سفر به دور امریکا اون استیت پارکا اون همه درختای سر به فلک کشیده به یادم میومد و این قانون تمرکز به هر چیزی باعث میشه از جنس همون وارد تجربه ی زندگیت بشه تو ذهنم میچرخید

این از تاثیر سریال سفر به دور آمریکا که کلا مکان زندگی منو به یه مکان کاملا متفاوت از این جایی که الان هستم عوض کرد
من قبل از دیدن این سریال هیچ درکی از همچین مکانایی نداشتم مث استاد که میگه هیچ درکی از خارج از کشور نداشتن
ولی این سفر و توجه کردن بهش و تحسین کردنش،من تنها سریالی که تو زندگیم ۷ بار دیدم همین سریاله. و واقعا ازش لذت میبردم هنوزم ازش سیر نشدم احساس میکنم هیچوقتم ازش سیر نخواهم شد.

امسال که دوباره واسه مصاحبه رفتم تو رفتنم یه اتفاقی افتاد خوشمزه
باز من با یه سری از قسمتای سریال زندگی در بهشت خیلی ارتباط برقرار میکنم البته همه قسمتاش بینظیره ولی یه سری از قسمتا عجیبو غریب ارتباط برقرار میشه یکی از اون قسمتایی که خیلی بهم چسبید قسمت ۱۲۳ که خانم شایسته واسمون قهوه درست کردن

بچه ها باورتون نمیشه اون شبی که با اتوبوس داشتم میرفتم واسه مصاحبه ی دوباره اتوبوسا بین راه یه جایی نگه میدارن
منم پیاده شدم برم یه چایی بخورم بعد قهوه نظرمو جلب کرد گفتم بیا برو قهوه بخر رفتم چی دیدم به نظرتون؟
یه قهوه ساز شبیه قهوه سازی که خانم شایسته واسمون قهوه درست کردن

دقیقا همون دستگاه نبود ولی مکانیزمش همون بود دستگاهی که خانم شایسته دارن پیشرفته تره اون دستگاه مدلای پایین تر بود لمسی نبود ولی کل مکانیزمش همون بود دقیقا رنگش همون رنگ و در لحظه قهوه رو آسیاب میکرد اون محفظه ای که قهوه ها رو میریزی توش دقیقا همون شکلی بود فقط اونی که اونجا بود بغلش نصب بود، دستگاه خانم شایسته روش قرار داره، اون اسکوباش دقیقا همونجوری بود،من تا حالا همچین قهوه ی تازه ای رو تجربه نکرده بودم وقتی داشتم اون قهوه رو جاتون خالی نوش جان میکردم هرچی حق بود تو دنیا به مامان خانم شایسته میدادم که بابا حق داشتن برن اون پروسه رو برای تجربه کردن یه قهوه تازه طی کنن حق داشتن خدایی، اصلا بینظیر بود واقعا قهوه های قبل اون سوءتفاهم بود همشون. حالا چرا من برم سمت اون مغازه، یه همه مغازه بود اونجا همشونم قهوه داشتن، ولی خدا منو برد دقیقا سمت همون قهوه سازی که یه قهوه ی واقعی رو تجربه کنم و تمام اون صحبتای خانم شایسته که در مورد قهوه توضیح میدادنو چشیدم اصلا

خلاصه خانم شایسته اون قهوه ای که واسه بچه ها درست کردین به من که رسید خیلیم به جا بود به قول دوستم همون قهوه تو رو سرو پا نگه داشت،دستتون طلا
احساس میکنم بهترین سپاسگزاری از خدا، از دستای بینظیرش همین نتایجه که با جدی گرفتن این قوانین میگیری
خیلی عمیقتر میشه سپاسگزاری آدم وقتی نتیجه میگیره از ته قلبه انگار نه فقط گفتن اینکه ازتون سپاسگزارم
2.3K viewsMaryam Shayesteh, 05:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-04 08:23:10 تجربیات یاس عزیز از عمل به آگاهی های دوره کشف قوانین زندگی

به نام حق سلام
این کامنت باید حداقل یک ماه پیش نوشته میشد ولی خب باید مطعمن میشدم یه اتفاق باحاله که نوشتنش خالی از لطف نیست
سال ۹۸ یه آزمون استخدامی شرکت کردم که آزمونو قبول شدم ولی مصاحبشو رد شدم

وقتی دوره ی کشف قوانین زندگی رو خریدم به جلسه ۳ که رسیدم اوایل اسفند ۹۹ یه شماره از یه استان دیگه بهم زنگ زده بود منم گوشیم رو سایلنت بود نفهمیدم دوباره که زنگ زدن بهم گفتن که ما مدارک شمارو بررسی کردیم و میخاییم یه وقت مصاحبه ی دیگه به شما بدیم من گفتم خب من پارسال شرکت کردم مصاحبه رو هم رد شدم امسال اصلا شرکت نکردم چه جوری میشه؟ گفت مدارکتو وردار بیار اینجا بهتون توضیح میدیم رفتم اونجا هم همینو گفتن ما مدارک شمارو دوباره بررسی کردیم دوباره میخاییم بهتون وقت مصاحبه بدیم

خلاصه یه برگه معرفی داد گفت ببر بده به فلانی و یه وقت مصاحبه بهم دادن مصاحبه ای که اصلا آزمونشو شرکت نکردم
مصاحبه رو هم انجام دادم و دو هفته پیش زنگ زدن که مصاحبه رو قبول شدید یه سری مدارک دیگه واسمون پست کنید
این اتفاقیه که تا الان افتاده حالا میخام یه ذره بیشتر بازش کنم

من یه همه برنامه داشتم واسه کاری که میخواستم انجام بدم به جلسه ی ۳ که رسیدم و گوشش میدادم تحت تاثیر اون آگاهی ها یه حسی بهم میگفت تسلیم باش دقیقا سه روز هرچی ذهنم ایده میداد میگفتم من تسلیمم خیلی جالبه تو این سه روز فایل ۱۳۱ زندگی در بهشت اومد رو سایت که اون آهنگ باید پارو نزد وا داد میکس شده بود این همزمانی هم خیلی بهم کمک کرد که ذهنم رامتر بشه و هر ایده ای میداد میگفتم من پارو نمیزنم خودش میگه باید چه کاری انجام بشه و دقیقا بعد از سه روز اونا زنگ زدن به من

من متعجب بودم که چه طور آخه ممکنه؟حتی به دوستمم زنگ زدم که تو همون ارگان کار میکنه ازش پرسیدم همچین چیزی امکان داره؟ گفت نه چون تو، تو لیست ذخیره شونم نبودی کلا رد شدی.

من خودم هیچ منطقی رو براش پیدا نکردم هروقتم در موردش حرف میزنم یا فک میکنم فقط میرسم به اینکه تسلیم باش
و این تسلیم بودن چه آرامش بینظیری داره، چقدر همه چی آروم میشه تو ذهن آدم که خودتو بسپری دست یه قدرتی که… چی بگم آخه؟ بعضی وقتا عجیب دلم میخواد واژه اختراع کنم که دقیقا همون چیزی رو که درک میکنم، حس میکنم بیان کنم ولی دایره ی واژگان من خیلی محدوه و فقط میتونم سکوت کنم

دلیلایی که بقیه می آوردن واسه این اتفاق: دوستم گفت از بس که تو خونسردی

بعد گفت خب نمراتتم خوب بوده تورو به خاطر اینکه بومی اون استان نبودی رد کردن سال گذشته، الان پشیمون شدن
بعد گفت به خاطر اینکه دانشگاهت دانشگاه خوبی بوده
بابام میگفت نمره هات خوب بوده
خواهرم میگه معجزه
ولی هیچکدوم از این دلایل واسه ذهن من قابل پذیرش نیست چون همه ی این دلایل سال گذشته هم بود اگه به اینا بود که همون سال اول باید قبول میشدم دیگه

تنها دلیلی که ذهنم،کلا تمام وجودم واسش قابل پذیرشه اعتماد به خداییه که وقتی خودتو واقعی میسپری بهش و تسلیمش میشی و میتونی ذهنتو آروم کنی، همه چی رو یه جوری کنار هم قرار میده که هر دلیلی هم بیاری جز خودش، قلبت پس میزنه اون دلایلو، من خودم کلا یه مسیر دیگه ای رو میخواستم برم ولی ته قلبم راضی نبود انگار وقتی رسیدم به اینکه تسلیم بشم تو همه ی جنبه های زندگیم تا هدایت بشم نه فقط تو تضادهایی که بهش برمیخورم چون قبلا درکم از تسلیم بودن فقط محدود میشد به اتفاقاتی که تحت کنترل من نبود و وقتی تسلیم میشدم به بهترین نحو ممکن بهترین نتیجه هارو داشته واسم ولی واسه کاری که میخواستم انجام بدم خودم بی کله داشتم میرفتم جلو ولی این جلسه به من گفت کلا تو همه ی زمینه ها میشه تسلیم بود میشه تو کل موارد به این خدا اعتماد کرد کلا میشه زندگیتو بسپری بهش و کل قدرتو بدی بهش و مطمعن باشی که هر جا میبره ساحل دقیقا همونجاست و نتیجه این اعتماد تا اینجای کار واسه من این اتفاقی بود که افتاد، یه مسیری که من اصلا بهش فکرم نمیکردم کلا گذاشته بودمش کنار
من سال اول واسه مصاحبه کلی کتاب خوندم کلی اطلاعات جمع کردم ولی وقتی رفتم مصاحبه رو انجام بدم یه استرسی تمام وجودمو گرفت که تا اون روز تجربه نکرده بودم من اصلا آدم استرسی نیستم، ولی نمیدونم چرا اون روز اون استرسو گرفتم. یه ماه پیش که رفتم واسه مصاحبه با اینکه هیچی نخونده بودم هیچی ولی هر سوالی که میپرسیدن جواب میدادم و چقدرم با اعتماد به نفس

اصلا خودم اومدم بیرون متوجه تفاوت این دوتا مصاحبه شدم که چقدر من بهتر شدم تو عزت نفس با اینکه من یه ساله تمام تمرکزم رو قرآنو فایلای استاد و کامنتای بچه هاست. هیچ ورودی دیگه ای نداشتم تو این سال. خب تو اون مصاحبه سوالای علمی میپرسیدن و من با کمال تعجب جوابشونو میدادم با اعتماد به نفس کامل. این از این
50.2K viewsMaryam Shayesteh, 05:23
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:47 یادم اومد از حرف استاد که گفت ، اگه دلت میخاد یه کارخونه یا کاری رو تاسیس کنی ، اما الان توان و بودجشو نداری ، خب برو از کارگری و پایین ترین سطح توی اون رسته شروع بکار کن. تکاملت رو طی کن و…
گفت باشه پس به عنوان مقدمه و اشنا شدن شما با سیستم ما و ما با شما یک هفته ما با هم همکاری میکنیم.
گفتم بله خیلی عالی ، من از همین الان آماده هستم و درخدمتم .
گفت بسیار هم عالی ، لطفا یک کارت شناسایی از خودتون بهم بدین و بهش دادمو گفتم وسایلمو کجا بذارم ( با کوله و ساک دستی و همون تیپ و قیافه ای که
تو مسیر افتاب خورده بود تو سر و صورتم رفته بودم پیششون ، این نکته رو برای این گفتم چون من قبلا خیلی به ظاهر و لباس اتو کشیده و ادکلن هنگام قرار ملاقات اهمیت میدادم اما این بار گفتم میخام خودم باشم و همینجور عالیم) خلاصه گفت بله الان میگم آرش بیادو بهتون سوییت رو نشون بده…
الله اکبر... من نه جا برای خواب داشتم .. نه برنامه ای برای کار... نه غذایی برای خوردن... نه هدفی و مقصدی … خدایا شکرت من بی در کجا و آواره بودم… دائم میگفتم خدایا من به هرخیری از جانب تو محتاجم…. و خدا اینجور واسم درست کرد….
روزا گذشت و قبل یک هفته ، ینی امروز مدیر مجموعه بهم گفت بیا تو اتاقم و در مورد کار و قراردادو بحث مالی باهم صحبت کنیم
قبلش اینو بگم که خدا منو هدایت کرد به تنها موسسه SSI در قشم
Scuba Schools International
یه موسسه بین امللی هست که دوره های اموزشی غواصی برگزار میکنه و الله اکبر... من بدون هیچ هزینه ای وارد اموزشگاهی شدمو دارم علاوه بر لذت بردنو تفریح ، هم زمان دارم پول هم در میارم . ینی همه میان پول میدن من پول میگیرم … خدایا شکرت … میخام ازین بهتر و بیشتر… ینی چی بگم …. خدایا شکرت … الله اکبر… جای خواب … اموزش …لذت …احترام …
من رفتم تو بخش انبار تجهیزات ، البته گاهی هم ازم میخان تو خدمات هم کمک کنم ،‌اما همش واسم عشقه
من عاشق لمس کردن وسایل غواصی هستم ، خب تمیز کردن اونا هم عشقه
هر چند برای بقیه همکارام اصطلاح بدی بهش نسبت بدن امااا واسه من اوضاع فرق میکنه …
اووووو چی بگم ….یه عالمه بی سی دی ، یه عالمه کپسول و رگلاتور ، یه عالمه پاور فین و وت و…عشق میکنمااا چن روزیه صبا طلوع خورشیدو تو آب میبینم … هربخام میرم شنا
ساحل قدم زدن عصر ها و با استاد بودنو فایل گوش دادنو خلاصه برداری …
چقدر احساسم خوبه... خدایا شکرت...چقدر خوشحالم... من میترسیدم نشه و نتونم … اما خدا چقدر راحت همه کارا رو انجام داد… خدااا چی بگم …. سرعت خلق خواسته هام چندین برابر شده .ینی اینجوری بگم ،‌چیزا کوچولو مثه غذای خاص یا نشونه و موردای دیگه واسم همچون “‌پیس اف کیک ” رخ میده …
دلم لپ تاپ و اینترنت میخاست … الله اکبر… الله اکبر… مدیریت بهم لپ تاپ داد گفت اینو ببر اتاقت گاهی کارای گرافیکی بهت میگم انجام بده … الله اکبر… تختم خراب شده بود ، دو روز روش تمرکز کردم ، الله اکبر ، همزمانی ها رخ داد ، سرمون خلوت شدو اومدن بدون اینکه من هیچ زحمتی بکشم
هیچ کاری کنم ،‌واسم درستش کردن …. الله اکبر.
میخام فردا تو ستاره قطبیم بنویسم ، که همراه بقیه هنرجو ها منو هم ببرن زیر آب … خدایا شکرت…

https://abasmanesh.com/fa/product/the-monotheistic-worldview/
5.3K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:47 راستی تو اسکله که بودم به یه ناخدا گفتم دنبال کار میگردم،در مورد صیادی ازش پرسیدم. آب رفته بود پایین و ساعتی گذشتو با اهنگو فایل ها ذهنمو منحرف کردم که خیلی حساب و کتاب نکنه واسم …
هدفونو از گوشم در اوردم صدای آهنگی میومد پشتمو نگاه کردم دیدم یه دختری نزدیک چادرم نشسته و داشت با “کوزه” اهنگ میزد بعد چند دقیقش یه پسر جوون اومد به من نگاهو یه سلام کردو رفت کنار دختر از کولش یه ” هندپن”دراوردو شروع کرد با اون کوبیدن ، یه اقای دیگه هم اومدو ساز دهنی داشت با هم چنتا آهنگ ملو و باحال اجرا میکردن…
خیلی خوب بود … میکس اون موزیک با غروب خورشید … واقعا واقعا زیبا … نمیتونم با جملات بگم…
من تنها بودم … به خودم اومدم ، خدا در غالب اون افراد اومد پیش من… به دلم جاری شد مهدی اقا شاد باش ما هستیم…
واقعا اومدن اونا خیلی عجیب بود واسم …
بعد اجرا و موقع رفتن ازشون تشکر کردمو پرسیدم چی شد اومدین اینجا ، و پیش من ؟؟
پسره گفت نمیدونم !!! دختره خندید !!! اون یکی دیگه هم چیزی نگفت !! خیلی عجیب بودن ، بعد سه تایی از هم جدا شدنو رفتن هر کی طرفی .. !!!!
تو شوک و شکر گذاری بودم… شب شد ، تاریک شد ، زودی خوابیدم بدون اینکه چیزی بخورم…

نجواها صداش خیلی زیاد بود، واضح میشنیدم حالا که چی ؟؟‌اومدی جزیره که چی بشه ؟؟
ساعتای دوازده شب با کوبش موج به صخره ها از خواب پریدم ، زیپ چادرو باز کردمو الله اکبر … ماه شب چهارده واقعا واقعا واقعا زیبا…
نمیتونم با جملات بگم … یکم سرد بود ، گفتم خدایا قدم بعدی رو بهم بگو ، و سری مکالمه دیگه که الان رو مدار تایپ کردنش نیستم…
بهم گفته شد برو قشم ، پارک زیتون … به خداوندی خدا عینا همینو شنیدم ، به دلم جاری شد … من تا بحال قشم نیومده بودم … فقط یک بار اسم این مکانو شنیده بودم… بعدش نجوا ها اومد !! الله اکبر الان که دارم میتایپم موهام سیخ شد…
گفت بری قشم که چی بشه ؟؟‌ حسمو بد کرد ، حس اواره ها بهم دست داده بود. خلاصه خوابیدم. صبح که پاشدم تو ستاره قطبیم (که تمرین معروفِ دوره 12 قدم هست) نوشتم خدایا ازت ممنونم که امشب یک جای گرم و نرم میخوابم…
واقعا واقعا داشتن و تجربه خوابیدن یک جای نرم حالا نه تخت ، یه جایی که حداقل رطوبت و سنگ و خاک نباشه و در امان باشی از سرما و گرما نعمتیه که ….
هیچ وقت اینجوری دلم نخواسته بود زیر یک سقف یا تو خونه باشم . تو ستاره قطبیم نوشتم خدایا کمکم کن ناامید نشمو بر نگردم مشهد … و چن مورد دیگه…
الله اکبر ، غروب ماه شب چهارده و طلوع خورشید خیلی زیبا بودو برای اولین بار تونستم این لحظه رو با میکس موج های ساحل قیل جزیره هنگام ، ببینم…
چادرمو جم کردم ،صبونه خوردم ، یک بار دیگه رفتم تو دریا ، هوا کاملا روشن شدو که از اب اومدم بیرونو با بطری اب معدنی دوش گرفتمو لباس پوشیدم
پیاده زدم به سمت روستای هنگام جدیدو رسیدن به اسکله … بماند که چه هدایت هایی صورت گرفتو باز دستان خدا شگفت زدم کرد …. بماند که چطور رسیدم قشم و بلاخره پارک زیتون، تا راننده خواست پیادم کنه بخدا یک هویی از دهنم دراومد منو جای “‌غواصی “‌پیاده کن
گفت میخای بری کلوپ غواصی ؟
گفتم اره همونجا!! من اصـــــــــــــــلا نمیدونستم اونجا کلوپ و کالجی هم هست ….
ته دلم گفتم خدا منو به مسیر های درست ، انسان های درست هدایت میکنه و مستقیم اومدم سمت ساحل
از یه نفر پرسیدم اینجا کجا غواص ها هستن ؟؟!
هیچ ذهنیتی ازونا و مکان حضورشون نداشتم… یه ساختمون بهم نشون داد و رفتم سمتش …
یه اقا جلو درب پشتیش بود ،‌ یونی فرم مخصوصی که عکس دریا وماهی روش بود پوشیده بود ، حسم گفت بهش بگم :‌من دنبال کار میگردم و گفتم…
ینی تصمیمم این بود به هر الهامی که بهم میشه عمل کنم و کلا نجوا ها رو آفلاین کردم
گفتم اصلا میخام ببینم تهش چی میشه …
اون اقا (که الان یکی از همکارای عزیز من شده ) گفت بله ، نیرو میخایم تشریف ببرید پذیرش و با مدیریت صحبت کنین !!!!
الله اکبر الله اکبر رفتم داخل بعد سلام ، گفتم برای کار خدمتتون رسیدم
گفت کسی شما رو معرفی کرده ؟؟‌با اقای فلانی هماهنگ کردین ؟؟
گفتم خیر من با خدای ایشون هماهنگ کردم و هدایت شدم به اینجا …
تعجب کردن و خندید … گفت چن لحظه صبر کنین … رفت اون پشت ، اتاق مدیریت …
تو همین فی ما بین یک مانیتور بزرگ جلوم روشن بود که از تصاویر زیر دریا و غواص ها پخش میکرد، محو اون تصویر شده بودمو میگفتم خدایا منم میخام تجربش کنم
منم میخام … خدایاشکرت …
اون خانم اومد بیرون متوجه شدم یه اقا هم درب کنار بعدش اومد پشت من …
گفت کسی شما رو به ما معرفی کرده ؟ گفتم نه ، حقیقتا من دنبال کار بودم و از خدا خواستم و به دلم افتاد بیام اینجا…
خندید و گفت بله ما دنبال نیرو هستیم ، منم خندیدم و گفتم پس من در خدمتم
مختصرا سوابق و مدارکمو توضیح دادم ، اون گفت این تخصص ها بکار ما نمیاد ، سریع گفتم اشکالی نداره ، هر کاری باشه من انجام میدم
4.3K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:46 از جایی که فکرشووو نمیکردم پول بلیطم جور شد خدایا شکرت ، بعدش مالی بهم زنگ زد و گفت علی الحساب حقوق دی ماه به حسابتون واریز شد ! خدایا شکرت ! یه سری پول دیگه هم وارد حسابم شد اتفاقات خوب پشت سر هم بمب بمب بمب…
خلاصـــه
دیروز قبل طلوع از خدا هدایت خواستم و سپس ساعت ۵.۴۵ دقیقه صبح رفتم تو سایت و یه بلیط یک طرفه برای قشم رزرو کردم ! دَت سِـت !
نزدیک ظهربود پیام دادم به مدیر عامل و با احترام گفتم تمایل به ادامه همکاری ندارم
بیســـــــــــــــت دقیقه تلفنی گوشمو خوووورد ! کلی حرف حرف
خلاصه از کاری که دوسش نداشتمو فقط بخاطر پولو حاشیه امن و اطمینان از حقوق اخر ماه و… استعفا دادم …
تمــــــــــــــــــام پل های پشت سرمو خراب کردم …همه زنجیر ها و ترمز ها رو برداشتم …الان کولمو بستم … پاور فین و لباس غواصیمم برداشتم… امشب ساعت هفت و نیم پرواز دارم …آزاد و رهــــا
واقعا نمیدونم چه چیزی منتظرمه …حتی هتل هم نگرفتم …البته تکاملمو طی کردمو زیاد تو چادر کمپ زدم تنهایی …واقعا تاثیر تمرینای دوره عزت نفسو به وضوح دارم میبینم…
حسم خیلی خوبه …
چون کارا خوب و راحت پیش رفت بر این مبنا قرار میدم که مسیرم درسته …من از مشهد مهاجرت میکنم. میخام یه جایی باشم که هر وقت دلم خواست بدون محدودیت مسافت شنــا کنمو با ماهی ها برقصم …
نمیدونم چی منتظرمه …تا حالا قشم نرفتم… فقط شنیدم جزیزه هنگام ، دلفین داره میخام برم با دلفین ها شنا کنم
این چیزیه که روحمو به پرواز درمیاره …الان به یاد اوردم…
حسم مثه حس موسی(ع) میمونه ، منظورم اون لحظه ای که از شهرش مهاجرت کردو درحالی که تکیه زده بود به درخت گفت : خدایا من به هر خیری از جانب تو نیازمندم…
میخام به این درک برسم که : واقعا خـــداوند بـــرای بنده اش کافـــی اســت ؟؟
خب بهم گفته شد باید حرکت و تجربش کنی مهدی آقا ، ،، خیلیا ثابت قدم بودن و ” لعلک ترضی ” شدن توام استقامت کنی پاداش میگیری
از خدا سپاسگذارم که بهم انقدی ایمان داده و قبولش دارم که دل و جرائت تغییر و پا گذاشتن رو ترس ها و رفتن تو دل ناشناخته هارو پیدا کردم … و میخام ازین بیشتر…
انشاا… مابقی کامنت ها و ارتباطم از قشم …
نکته:
ادامه نوشته‌، کامنت بعدیِ مهدی عزیز است:
بنام خدای مهربان
سلام خدمت استاد عزیز و هرانکه در حال مطالعه این متن است.
این کامنت دوممه که میخواستم برای قسمت دوم خلاصه و درکمو بنویسم اما دلم گفت رویداد هایی که بعد تصمیم مهاجرت واسم رخ دادو بنویسم ، هم برای بجا گذاشتن رد پا همم شاید انگیزاننده ای باشه برای دوستان .
خب پیرو کامنت قبلی ،‌من راهی فرودگاه شدم ، پروازم با چندساعتی تاخیر بلند شد ،‌این ماجرا باعث شد تمرین درخواست غذای اضافه که تو دوره عزت نفس بودو انجام بدم ، خیلی راحت بهشون بعد اینکه غذای اولمو گرفتم گفتم من اندازه دو نفر غذا میخورم میشه یه غذای دیگه هم محبت کنین؟
با خجالت گفتن عذر خواهم قربان چون پذیرایی تو برنامه پرواز نبوده به تعداد غذا گرفتیم و میترسیم کم بیاد.
من خیلی ریلکس گفتم خواهش میکنم و اومدم بیرون. مهم این بود که پا رو ترسم بذارم و با ترس نه شنیدن رو به رو بشم و خداروشکر که نه هم شنیدم و دیگه کلاااا ترسم ریخت. خب صب شد رسیدم قشم. هوا عالی بود. قدک اولم این بود برم جزیره هنگام و حتما برم ساحل قیل.
بلافاصله سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم اسکله.خدایاشکرت یکم منتظر موندم یه قایق میخاست بره هنگام منو هم سوار کرد ، تک مسافر اسکله بودم.
رایگان منو برد و خلاصه ترک یه موتور نشستمو گفتم منو ببر یه جااای دور و خلوت تو روستای قیل. واقعا دستان خدا پشت سر هم به کمکم میومد خدایا شکرت. چادرمو سرپا کردمو وسایلمو ریختم بیرون بعدش گفتم خب خدای من
گفتی بیا “قشم” اومدم ، فایل جلسه اول دوره جهان بینی توحیدی تو گوشم بود: و این جمله رو از استاد شنیدم که:« قدم به قدم به شما گفته میشه…»
یه کنسرو باز کردمو خوردم بعدش لباسامو پوشیدم رفتم شنا کردن ، صخره های مرجانی و ساحل و کلا طبیعت هنگام بینظیره واقعا زیبا بود…
هنوز قدم بعدی رو احساس کردم بهم گفته نشده ،‌همش منتظر یه چیز عجیب قریب بودم، چی تو هنگام هست که منو از مشهد کشونده ؟؟؟
یادم از ماجرای موسی و خضر اومد که تو قران نوشته سه تا کار خضر انجام داده و موسی شکیبا نبوده و … خلاصه منتظر یه ادم بودمو بیاد چیزی بهم بگه !! یا جبریل بیاد … هنوز که هنوزه رگه هایی از ترمز خداوند فقط به پیامبران الهام میکنه تو وجودم بود ، در صورتی که قدم بعدیم
این بود که برم تو آب و شنا کنمو لذت ببرم. چون وقتی حالت خوبه الهاماتو دریافت میکنی… خلاصه از آب اومدم بیرونو یکم نا امید بودم حقیقتا… گفت مهدی عجب غلطی کردیااا حالا اومدی اینجا که چی ؟؟
روی ماسه ها نوشتم ” الیس الله بکاف عبده ؟؟؟ ” منتظر جواب بودم ازش…پ
3.8K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید
2021-08-02 04:54:46 بخش از تجربیات مهدی عزیز از تعهدی که در اجرای آگاهی ها و تمرینات دوره جهان بینی توحیدی داشته اند.

مطالب پایین خلاصه ای از نوشته ها و درکیه که تا این لحظه از جلسه اول دوره جهان بینی توحیدی داشتم :
زیاد فکر کردن و زیاد حساب کتاب کردن در مورد تصمیمی که می دونیم باید عملی بشه، باعث میشه ترس ها و نگرانی ها بیاد سراغم و جرئت حرکت کردنو قدم اولو برداشتنو نکنم و به این شکل اون تصمیم هرگز به مرحله عمل نمی رسه
گه ادعا دارم که دارم روی تغییر باورهام کارمیکنم ، اگه حرف میزنم که من ربوبیت الله رو باور کردم ، باید در عمل هم نشون بدم … بهم برخوره که فقط لب و دهن نباشم … پاداش ها و نتایج پس از عملکرده وگرنه طوطی هم میتونه یه جمله رو تکرار کنه … خـــداوند بـــرای مـــن بشـــدت کــــافیــست…
گه میدونم جنبه ای از زندگیم هست که باید بهبود یا تغییر پیدا کنه به اولین ایده ای که به ذهنم میرسم ، عمل کنم ، هر طور شده ذهنم رو شکست بدم (به شیوه منطقی سازی واسش) و با رعایت اصل تکامل پیش به سوی تغییر و بهبود برم (این پراگراف چقدر واسم سنگینه ! )
اجازه ندم ترس ها و نگرانی ها و محیط امن و حرف مردم و موضوعاتی ازین دست‌، مانع حرکت در مسیری بشه که با تمام وجودم دوست دارم تجربه اش کنم...
یادگیری و تجربه کردن ناشناخته ها و جهان اطراف عبادت است و ارزشش از هر چیزی در دنیا بالاتره.
اگه اینجوری پیش برم عمر من میگذره بدون اینکه چیزی جدیدی یادگرفته باشم و پیشرفتی کرده باشم…
اگه زمان بگذره و ده سال بعد خودم خودمو قضاوت کنم ، آیا راضی خواهم بود از عملکردم ؟
به این فکر کنم اگه این تصمیمی که الان باید بگیرم اما دس دس میکنم و این ماجرا به همین شکل ادامه پیدا کنه ، ده سال بعد چقدر در مقابل خودم سرافکنده هستم ؟
وقتی سنم بالاتر بره ایا واقعا خودمو با این وضعیت و روند و جایگاه دوست دارم به کسی معرفی کنم ؟
جواب دادن به سوالات بالا باعث میشه تردید و دودلی که مضر ترین سم برای حرکت و موفقیت است کم رنگ و یا از بین بره .
شرایط فعلی من بخاطر باورها و عملکرد گذشتمه ، وقتی من تغییر و حرکت میکنم شرایطمم تغییر میکنه …
من مطمئنم که خدا منو به مسیر های درست هدایت میکنه و انسان های درست در غالب دستان خداوند به کمک من میان…
پاداش ها رو شجاعان دریافت میکنن ، اونایی که حرکت میکنن ، اونایی که واقعا متعهد هستن .
-من واقعا متعهد هستم به تغییر …
-من محدودیت ها رو قبول نمیکنم…
-من با عملکردم حرفایی که باورشون دارمو میگم …
-من پا روی ترس ها و شرک به خدا میزارم وحرکت میکنم و خدا حمایت و هدایتم میکنه و به مسیر های درست و انسان های درست هدایت میشم.
-به محض حرکت کردن مرحله بعدی بهم گفته میشه و قدم ها هر بار شفاف تر و واضح تر میشه . ..
//////////////////////////////////
تمرین این جلسه اینه : : : بنویسم چه قسمت از زندگیم هست که میدونم باید تغییر کنه امـــا ترس و تردید ها اجازه حرکت نمیده. بعد از آگاهی های این جلسه کمک بگیرم برای:
تقویت ایمانم و ورود به دل ترس هام
حساب کردن روی خدا و هدایت هاش و اقدام عملی برای ایجاد تغییرات لازم.
خب به عنوان رد پا مینویسم، میدونم یه روزی میامو میخونمو اون لبخنده میاد رو لبمو میگم خدایا شکرت ، چقدر همه چی عالی پیش رفت ، چقدر راحت ، من میترسیدم از پسش برنیام امــا چقدر راحت کارا انجام شد…
هفته گذشته پیرو گذارشی که در جلسه دهم کشف قوانین ثبت کردم ، واضح شد واسم که من آب و شنا کردنو دوس دارم و به دنیا اومدنم در مشهد/ایران جایی که دووور از آب و دریاست به این دلیل بوده که نشونه ای باشه برای چیزی که میخاستم خلق و تجربه کنم… حــــالا
نشستم با خودم و خدای خودم خلوت کردم ، با توجه به اینکه الان در حوزه نقشه برداری دارم فعالیت میکنمو فهمیدم این مسیر منو به خواسته هام نمیرسونه و از طرفی پنیر ها هم داره تموم میشه و تمام دلایلی که باید ازین شغل بیام بیرونو بررسی کردم و تقاضای راهنمایی داشتم ، بهم گفته شد برم ” قشم” و در ادامش چندین تا نشونه اومد که خیلی باعث شد انرژی بگیرمو مصمم تر بشم
پریروز سرپروژه بودم ، مدیر شرکتمون بهم زنگ زد و با توجه به یه سری تضاد که توضیحش لازم نیست ، بهم گفت یک هفته ، ده روزی برید مرخصی !
حسم گفت این یه نشونست ، چون سال گذشته همین تایم ، حدود شش ماه شرکت ما رفت تو بررخ ، یادش بخیر تقرببا همزمان با آشناییم با استاد بود و من دقیقا شش ماه تو خونه بودمو خودمو بسته بودم به فایلهای دانلودی ، خلاصه حسم گفت مهدی این همون سیکله و چون من ازش عبور نکردم جهان هی داره تکرار و چک و لگد میزنه که به خودم بیارم .
مصمم تر شدم ته دلم گفتم من باید برم قشم …
خدا میدونه کمتر از یک میلیون پول نقد تو کارتم بود!
4.7K viewsMaryam Shayesteh, 01:54
باز کردن / نظر دهید