آدرس کانال:
دسته بندی ها:
روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین:
4.00K
توضیحات از کانال
من روانپزشک هستم. قسمتهایی از كتابهایی كه میخوانم را همرسان میکنم و برايشان پینوشت مینويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
1
3 stars
0
2 stars
2
1 stars
0
آخرین پیام ها 15
2022-05-29 20:53:59
[زُربا]: میدانی من چه بنگاهي باز خواهم کرد؟ بنگاه دلالی ازدواج. آن وقت زنهای بدبختی که نتوانستهاند شوهری به تور بزنند باز بخت خود را خواهند آزمود. مثلا پیر دخترها، زشتها، بيقوارهها، چپ چشمها، چلاقها، قوزوها. و من همهی ایشان را در اتاق کوچکی که به دیوارهای آن یک عالم عکس پسران زیبا آويختهام خواهم پذیرفت و به ایشان خواهم گفت: «اکنون ای بانوان زیبا، هر کدام از این مردان را که می پسندید انتخاب کنید، و سپس ترتیبی می دهم که او شوهر شما بشود.» آن وقت جوانکی را که کم و بیش به آن عکس شبیه باشد پیدا خواهم کرد و لباسی شبیه به آنچه در عکس پوشیده است به تنش خواهم پوشاند، به او پول خواهم داد و خواهم گفت: «در فلان کوچه، فلان شماره، چنین زنی هست. برو و عشقی به او برسان. ناراحت نشو که پول آن را من می پردازم. با او بخواب و آن حرفهای شیرین را که مردها معمولا به زنها میگویند و تا کنون به گوش آن بیچاره نخورده است به او بگو. قسم هم بخور که بهزودی با او ازدواج خواهی کرد. قدری هم به آن بدبخت لذت بچشان، از همان لذتی که بزها و حتی لاک پشتها و هزار پاها نیز چشیدهاند. و اگر هم گاهی بز پیری از نوع بوبولینای ما آمد که هیچ کس، حتی به ازای همهی طلاهای دنیا، حاضر نشد دل به دلش بدهد، آن وقت همین مخلصت زوربا، مدیر بنگاه دلالی ازدواج، علامت صلیب خواهم کشید و شخصا عهده دار دلجویی از او خواهم شد. و بعد، تو خواهی شنید که همهی احمقهای آن دور و بر خواهند گفت: این پیرمرد شهوتران را ببینید! یعنی مردک چشم ندارد که ببیند؟ دماغ ندارد که بو بشنود؟ - چرا، چرا، ای جماعت الاغ، من چشم دارم! چرا، ای خیل سنگدل، من دماغ دارم! ولی آخر دل هم دارم، و دلم به حال این زن میسوزد! و آدم وقتی دل داشت دیگر همهی چشمها و دماغهای دنیا را هم داشته باشد بی ارزش است و اهمیتی به آنها نمیدهد!» و وقتی من هم از فرط هرزگیها ناتوان شدم و رخت از این سرای فانی بیرون کشیدم حضرت پطرس، دربان بهشت، در بهشت را به روی من خواهد گشود و به من خواهد فرمود: «وارد شو، زُربای بینوا، وارد شو ای شهید اعظم، و برو در کنار همقطارت زئوس دراز بکش. استراحت کن، جانم، که تو در روی زمین به بهترین وجه انجام وظیفه کردهای. رحمت من شامل حال تو باد!»
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: راستش من تا حالا همچین آدم عقدهای ندیده بودم! یاد اون داستان افسانهای افتادم که یک گدا در یک اتفاقی پادشاه میشه و دستور میده تمام خزانهی مملکت را براش لباس بخرن! بهش میگن این قدر لباس به چه دردت میخوره؟ جواب میده اگه ده برابر خزانهی مملکت را هم برای من لباس بخرید باز هم جبران بی لباسیهای من نمیشه! زُربا میخواد یک بنگاه ازدواج بزنه، به پسرهای جوان پول بده که بره با زنها همخوابه بشن و به دروغ به آنها قول ازدواج بدن! یعنی در واقع میخواد به صورت نیابتی با تمام زنان شهر هم سکس داشته باشه هم اونها را تحمیق کنه! این خشم افراطی زُربا به زنان که پشت میل جنسی شدید پنهان شده خیلی عجیبه. داره میگه دیگران من را متهم میکنن که مگه دماغ نداری که بوی گند این "سلیطه"ها را بشنوی؟ مگه چشم نداری که ظاهر کریهالمنظر این "پیر دخترها" را ببینی؟ ولی این احمقها نمیدونن که من هم بوی گندشون را میشنوم و هم ظاهر کریهالمنظر اونها را میبینم ولی دلم به حال این بیچارهها میسوزه! به خاطر اجر اخرویش با این بیچارهها سکس میکنم! ببینید چه تحقیر و توهینی نسبت به بوبولینای بیچاره داره! داره میگه هیچ مردی حتی در ازای همهی طلاهای دنیا حاضر نمیشه با این "بز پیر" سکس کنه ولی من این قدر جنتلمن و آقا هستم که خودم شخصا مراتب لطف و ایثارم را نسبت به این "بز پیر" ادا میکنم! شخصیت زُربا یک شخصیت لاشی، سراسر توهین و تحقیر و خشمه. من با اینکه نسبت به شرارتهای درونی انسانها گارد ندارم و رذایل و شرارتهای درونی انسان را میشناسم، ولی واقعا این حجم از نکبت و بلاهت و لمپنی اون هم در جایگاه یک مرشد و راهبلد فلسفهی زندگی برای من اصلا قابل هضم نیست. از طرف دیگه خیل طرفداران روشنفکر زُربا به هیچ روی برای من قابل تحلیل نیست. واقعا در رواندرمانگری خودم و شناخت درونیات انسانها قویا شک کردم. یعنی اینها نه ویژگیهای منفی، بلکه ویژگیهای قابل ستایش برای خیلی از آدمها، از جمله روشنفکران و تحصیلکردههاست؟! زُربا در ادبیات باید سمبل یک شخصیت رذل و عقدهای باشه، نه سمبل کسی که راه درست زیستن را کشف کرده! من باید یک تجدید نظر جدی نسبت به شناخت درونیات انسانها داشته باشم. فکر میکنم انسان را زیادی جدی و دست بالا گرفتم!
@hafezbajoghli
201 viewsHafez, 17:53
2022-05-28 22:05:16
[زُربا] گفت: فردا باد صحرا خواهد وزید. هوا تغییر کرده است. درختان جوانه خواهند زد و پستان دختران نیز متورم خواهد شد، چنانکه دیگر در سینه بندشان نخواهدگنجید. وای از این بهار ناقلا که اختراع شیطان است!
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: زُربا داره توصیف طبیعت بهار را میکنه، وسط توصیف بهار، گریز میزنه به توصیف جوانهزدن پستان دختران تازهبالغ! به نظرم این بزرگوار فتیش پستان
یا mazophilia داشته!
@hafezbajoghli
160 viewsHafez, 19:05
2022-05-28 20:55:53
[زُربا]: "لولا" [خانم روسپی که زُربا با او رابطه داشت و پول زیادی خرجش کرد]هفت هزار دراخما خرج برداشته است که من آن را از محل جنگل جبران خواهم کرد. خلیفه و صومعه و حضرت مریم عذرا باید خرج "لولا" را بدهند. این است نقشهی من، حالا خوشت آمد؟
- [ارباب]:ابدا. به چه دلیل باید حضرت مریم مسئول ولخرجیهای تو باشد؟
- [زُربا]: مسئول است و از مسئول هم بالاتر! خود آن حضرت پسری آورده که خدای ماست. این خدا هم مرا که زُربا هستم آفریده و به من آلتی داده که میدانی. و این آلت لعنتی، به محض اینکه چشم من به جنس زن میافتد، از خود بیخودم میکند و مرا وامیدارد که سر کیسه را شل کنم. ملتفتی؟ بنا بر این آن حضرت مسئول است و از مسئول هم بالاتر است و ناگزیر باید تاوان پس بدهد.
-[ارباب]: زُربا، من از این حرفها خوشم نمیآید.
- [زُربا] این مطلب دیگری است، ارباب. بگذار اول آن هفت اسکناس کوچک را نجات بدهیم، بعد در این باره بحث بکنیم. تو آن تصنيف را بلدی که میگوید: عزیز، تو اول با من درآمیز، پس از آن باز من عمهی تو خواهم بود...»؟
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
@hafezbajoghli
197 viewsHafez, 17:55
2022-05-28 20:39:28
[زُربا]: اگر گوسفندی پیدا کنم میقاپمش، سرش را میبرم، به سیخش میکشم و با رفقا میخورمش. لابد تو به من خواهی گفت: این گوسفند که مال تو نیست! من قبول دارم؛ ولی، ارباب جان، جوش نزن، اول بگذار گوسفند را بخوریم و بعد، بنشینیم و حرف بزنیم و با کمال آرامش دربارهی «مال من» و «مال تو» بحث کنیم. در آن موقع که من دارم دندانهایم را با چوب کبریت خلال میکنم تو هر قدر دلت میخواهد حرف بزن. صدای قهقهه ی او در حیاط طنین انداخت....
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: آقا من دیگه دست از انتقاد شخصیت زربا برداشتم! لطفا یه نفر به من فقط یک نکتهی مثبت در شخصیت این بزرگوار ارائه بده!
@hafezbajoghli
187 viewsHafez, edited 17:39
2022-05-28 09:21:07
[زُربا] سیگاری روشن کرد و زیر درخت نارنج پرگل، روی نیمکتی نشست. باز گفت: من وقتی هوس چیزی بکنم میدانی چه میکنم؟ آنقدر از آن چیز میخورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ به من دست بدهد. وقتی بچه بودم مردهی گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمیتوانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به طوری که هر وقت گیلاس میخریدم و میخوردم باز هوسش را میکردم. روز و شب فکر و ذکری به جز گیلاس نداشتم و بهراستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمیدانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحكهی مردم کرده بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیهی نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظهای بعد معدهام درد گرفت و حالم بههم خورد. آره ارباب، هي استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته شد؛ به طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده بودم. نگاهشان میکردم و میگفتم: «دیگر احتیاجی به شما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم. البته هنوز شراب مینوشم و سیگار هم میکشم، ولی هر وقت دلم خواست ترکشان میکنم و دیگر هوس بر من چیره نیست. برای وطن نیز به همین ترتیب. هوس وطن خیلی کردم و تا گلو خود را در آن فروبردم، تا آخر دلم بههم خورد و از شر آن نیز خلاص شدم. پرسیدم: - با زنها چطور؟ [زُربا]: نوبت آن سلیطهها هم خواهد رسید. بلی، خواهدرسید! ولی وقتی که هفتادساله شدم.
لحظهای فکر کرد، و چون این رقم به نظرش کم آمد آن را تصحیح کرد و گفت: هشتاد سال، ارباب. میبینم که این حرف تو را به خنده میآورد، ولی باشد، هر چه میتوانی بخند! چنین است که آدم خودش را خلاص میکند. از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس میکند به حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند. آره، رفیق، تو چطور میتوانی خودت را از شر شیطان خلاص کنی جز اینکه خودت یک برابر و نیم او شیطان بشوی؟
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: زُربا با این خودافشاگری درونیاتش را بیشتر فاش کرد. زربا زن را در حد توتون، الکل، گیلاس یا هر چیز هوسانگیز دیگری میبینه و برای اینکه به قول خودش از "شر" این "سلیطهها" راحت بشه، باید اینقدر با زنان مختلف سکس بکنه که دلش رو بزنن. الان علت احساس خشم و تحقیری که زربا نسبت به زنان داره بیشتر داره روشن میشه. فلسفهی زندگی زربا اینه که تا خرخره در پرخوری و سیگار و الکل و زنبارگی غرق بشه که بالا بیاره و دیگه حالش از سیگار و الکل و "سلیطهها" به هم بخوره! کازانتزاکیس خیلی ظریف و زیر پوستی از شخصیت زربا داره دفاع میکنه و همچنان او را در جایگاه مرشد و راه بلد مسیر زندگی قرار میده و روشنفکران زیادی هم زیر عَلَم زُربا سینه میزنن و "زُربا وار" زندگی میکنن.
@hafezbajoghli
135 viewsHafez, 06:21
2022-05-27 22:01:37
[زُربا]: حالا که گفته زن ببریم؟ گرچه گذشته از همه چیز، بیچاره زنها خیلی به درد میخورند و تو نباید از ایشان بدگویی کنی. وقتی مرد کار مردانهای نظیر استخراج زغال یا حمله به شهرها و تسخیر آنها یا راز و نیاز با خدا در پیش ندارد، زنها خیلی هم مفیدند. در آن مواقع مرد چه کند که دق نکند؟ باید شراب بنوشد، «تاس» بازی کند، به زنها ور برود... و منتظر بماند... بماند... تا ساعتش برسد – آن هم اگر برسد.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: زنهایی که کتاب زربای یونانی و شخصیت زربا را دوست دارن و به عنوان پز روشنفکری ازش حرف میزنن، واقعا این کتاب را خوندن؟!
@hafezbajoghli
185 viewsHafez, 19:01
2022-05-27 21:40:24
فردای آن شب، سفیدهی صبح، صدای زُربا مرا از خواب بیدار کرد. - صبح به این زودی، چه خبرت است؟ چرا سر و صدا راه انداختهای؟ او ضمن اینکه خورجینش را از خوراکی پر میکرد گفت: باید کار را جدی گرفت، ارباب. من دو رأس قاطر آوردهام. بلند شو به صومعه برویم و اسناد لازم را به امضا برسانیم تا بتوانیم دستگاه سیم نقاله را راه بیندازیم. تنها یک چیز هست که شیر از آن میترسد و آن شپش است. شپشها ما را خواهند خورد، ارباب! من به خنده گفتم: - چرا به این بوبولینای بیچاره میگویی شپش؟ ولی زُربا خود را به نشنیدن زد. باز گفت: - تا آفتاب زیاد بالا نیامده است برویم.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: شب قبل زُربا با بوبولینا سکس داشته، صبح به عنوان "شپش" ازش یاد میکنه! زُربا جاهای دیگه هم در مورد بوبولینا با واژههای تحقیرآمیز حرف میزد مانند: پیر سگ، ماچهخر، سلیطه، مردهشور برده. اگه از من بپرسن مضمون اصلی کتاب زُربای یونانی چیه، پاسخم "زن ستیزی" است.
@hafezbajoghli
190 viewsHafez, 18:40
2022-05-27 20:03:39
کسی به حال دو خود را به زُربا رسانید. من در پرتو چراغ استیلن پوزهی لاغر و باریک میمیتو را تشخیص دادم. میمیتو با صدای تند و نامفهوم خود داد زد: - زُربا، زُربا...
زُربا سر برگرداند و تا چشمش به میمیتو افتاد فهمید که موضوع چیست. دست زمخت خود را بلند کرد و داد زد:
برو گم شو، بچه! بزن به چاک! احمق پافشاری کرد و گفت: - من از طرف خانم آمدهام ... - به تو گفتم برو گم شو! ما کار داریم! میمیتو پا به فرار گذاشت. زُربا با اوقات تلخی بر زمین تف کرد. باز گفت: روز برای کار است، چون روز مرد است. شب برای عیش و خوشی است، چون شب زن است. همه چیز را که نباید با هم مخلوط کرد.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: نویسنده این صحنه را توصیف کرده که بگه ببینید زُربا چقدر آقا و جنتلمنه که موقع کار به سکس فکر نمیکنه و برای این حرکت بزرگوارانهاش براش نوشابه باز میکنه! در حالیکه زُربا برای رد پیشنهاد سکس سر پیامآور این خبر، یعنی میمیتو، یک پسر بچهی معصوم با اختلال "کندکاری ذهنی" داد زد و بهش فحش داد!
نویسنده اینقدر ذوب در شخصیت زُربا شده که یه جاهایی از دستش در میره و حتی ادای "راوی بیطرف" را هم در نمیاره! از زبان "راوی" میگه: "احمق پافشاری کرد"! یعنی خود نویسنده هم همراه با زُربا به میمیتو، احمق خطاب کرد! نویسنده اگه بخواد یک شخصیتی خلق کنه که بدون هیچ پشتوانهای طرفدارش باشه و در توصیفاتش اغراق کنه و نسبت به اون سوگیری داشته باشه، بهتره که کتابش را منتشر نکنه و روزی یک بار خودش اون رو بخونه و خودش از کتاب خودش کیف کنه!
@hafezbajoghli
199 viewsHafez, 17:03
2022-05-27 19:10:10
صبح روز بعد، پیش از دمیدن خورشید، صدای ضربات کلنگها و صدای فریادهای زُربا در دالانهای معدن پیچیده بود. کارگران با شور و شوق کار میکردند. تنها زُربا بود که میتوانست ایشان را چنین به کار بکشد. با او، کار تبدیل به شراب و آواز و عشق میشد و آنها را مست میکرد. خاک در دست او جان میگرفت. سنگ، زغال، چوب، و کارگران، همه با حرکات او هماهنگ میشدند، در دالانها، در نور سفید چراغهای استیلن، جنگی در میگرفت و زُربا پیشاپیش همه میرفت و تن به تن میجنگید. به هر یک از دالانها و به هر یک از رگهها نامی میداد، به نیروهای بی چهره، چهره میبخشید، و از آن پس دیگر رهایی آنها از دست او مشکل میشد.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: نویسنده از خلق شخصیت زُربا ذوقزده شده و حالا دیگه از گفتن هر تعریفی که در مورد ایشون سر زبونش بیاد دریغ نمیکنه. واقعیت اینه که قلم دست نویسنده است. مخاطب فقط داره میخونه یا میشنوه. نویسندهای که کارش رو جدی میگیره از اینکه قلم دستشه سوء استفاده نمیکنه. انواع و اقسام سوء استفاده از قلم وجود داره که خیلی از نویسندهها مرتکب میشن. یکی از اونها پارتی بازی در مورد شخصیت مورد علاقهی نویسنده است. نویسنده اگه میخواد شخصیت خاص خلق کنه باید واقعا خاص باشه. نه اینکه مثل اونایی که میخوان دختر شوهر بدن خودشون از دخترشون تعریف کنن! کازانتزاکیس یک شخصیت فوقالعاده معمولی خلق کرده ولی میخواد با پارتی بازی به مخاطب یک شخصیت خاص قالب کنه. یک نویسنده باید خیلی به پیسی افتاده باشه که مخاطبانش را به مثابهی "گوش مفت" در نظر بگیره و بدون اینکه توصیفاتش پشتوانهی مستدلی داشته باشن، اونها را به خورد مخاطب بده. خیالش هم راحته که معدهی مخاطب هر چی بهش بدی را هضم میکنه، در واقع مجبوره هضم کنه. چون نصف کتابو خونده و بقیهش را هم میخونه. به این جملهها در توصیف زُربا دقت کنید: "تنها زُربا بود که میتوانست ایشان را چنین به کار بکشد. با او، کار تبدیل به شراب و آواز و عشق میشد و آنها را مست میکرد. خاک در دست او جان میگرفت. سنگ، زغال، چوب، و کارگران، همه با حرکات او هماهنگ میشدند..." آخه این توصیفات با استناد به توصیفات شخصیتی که خود کازانتزاکیس از زُربا ارائه داده چه پشتوانهای دارن؟! خوبه کازانتزاکیس نگفته که ایدهی فیزیک کوانتوم هم مال زُربا بوده ولی از بس این آدم فروتن بوده صداش رو در نیورده! این رویکرد در نویسندگی
مصداق reader's abuse یا " سوء استفاده از مخاطب است.
@hafezbajoghli
55 viewsHafez, edited 16:10
2022-05-26 21:29:59
[زُربا] با یک شلنگ خود را به پای دیوار رساند، روی پنجهی پا بلند شد و سنتورش را پایین آورد. در آن لحظه که در برابر نور چراغ پیه سوز قرارگرفت و من موهای سرش را دیدم که مثل واکس سیاه بود، داد زدم: بگو ببینم، پیر سگ، این موها چیست؟ این موهای سیاه را از کجا آوردهای؟ زُربا شروع کرد به خندیدن و گفت:رنگشان کردم، ارباب، ناراحت نشو. بدمصبها را رنگ کردهام ... [ارباب]: چرا؟ [زُربا]: چون به غیرتم برخورده بود. یک روز که با لولا گردش میکردیم و من زیر بازوی او را گرفته بودم - یعنی نگرفته بودم، فقط این جور با نوک انگشت نگاهش داشته بودم - ناگهان یک خانه شاگرد لعنتی، یک پادوی فین فینی که قدش از سه وجب تجاوز نمیکرد، بنای اذیت و آزار ما را گذاشت و مادرقحبه داد میزد: «هی! پیرمرد، هی! پیرمرد! نوهات را کجا داری میبری؟» میفهمی، ارباب؟ لولا خجالت کشید، و من هم. و برای اینکه از آن به بعد از بودن با من خجالت نکشد همان شب رفتم سلمانی و موهایم را سیاه کردم.
من خندیدم. زُربا چپ چپ نگاهم کرد و گفت: - به نظر تو این خنده دارد، ارباب؟ با این حال گوش کن و ببین که آدمیزاد چه جانور عجیبی است. من از آن روز به بعد بهکلی آدم دیگری شدهام. انگار موهای من بهراستی سیاه بوده و خودم هم باورم شده بود – میبینی، آدم چیزی را که به صلاحش نیست به آسانی فراموش میکند - و من برای تو قسم میخورم که بر نیروی جسمانیام افزوده شده و لولا نیز به این موضوع پی برده است. و تو یادت میآید، ارباب، که من در اینجا درد کمری داشتم، آن درد هم خود به خود رفع شده است! میدانم که حرفهای مرا باور نمیکنی، چون این چیزها را کتابهای تو نمینویسند.
(زُربای یونانی، کازانتزاکیس، قاضی)
پ.ن: خیلی خودمو کنترل میکنم که به کازانتزاکیس فحش ندم! آخه این آدم پر تناقض و خوددرگیر با این اعتماد به نفس بسیار پایین و شکننده کیه که خلق کردی، اسمش را زُربا گذاشتی و جایگاه مرشدی و راهبلدی بهش دادی؟! واقعا خدا وکیلی انتظار داری مخاطبانت شیفتهی زُربا بشن و بگن ای ول! عجب آدم با حالی؟! ببین کازانتزاکیس جان! بیا به قول خودت با هم مردونه حرف بزنیم! من نمیگم کارایی که زُربا میکنه بده یا خوبه. میخواد در مشروب و سیگار و سکس زیادهروی کنه، خب بکنه! میخواد تعداد زنهایی که باهاشون رابطه داشته بیشتر از هزار نفر باشه، خب باشه! میخواد شخصیت زنستیز داشته باشه و زنها را به عنوان ابژهی جنسی ببینه و اونها را ماچهخر، خوک پیر، یا سلیطه خطاب کنه، خب بکنه، میخواد با وجود بیاعتقادیش، خودش رو به کلیسا بچسبونه و سر کلیسا برای مقاصد اقتصادی کلاه بذاره، خب بذاره، میخواد اعتماد به نفس شکننده داشته باشه، خب داشته باشه! ولی چرا یه همچین آدمی را در جایگاه مرشد قرار دادی؟! تا حدی که ارباب جایی میگه: با خود اندیشیدم: «این است آن رگهی واقعی که من به دنبالش میگشتم؛ رگهی دیگری نمیخواهم.».... اگه به زربا جایگاه مرشدی نداده بودی، من واقعا از کتابت لذت میبردم! زربا نه مثل شُبان در داستان موسی و شبان، آدم سادهایه، نه شخصیت رها و آزادی داره، نه نگاه عمیقی داره. فقط مثل آدم عقدهایها که عقدهی دانشگاه دارن ترجیع بند کلامش اینه که "حرفهای من تو کتابها پیدا نمیشه!"
@hafezbajoghli
170 viewsHafez, 18:29