Get Mystery Box with random crypto!

👑ملكه زيبايى👑

لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑 م
لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑
آدرس کانال: @malaake_zibaii
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 587
توضیحات از کانال

💄یه کانال پر از مسائل زنانه
💉زیبایی و سلامت
👙مسائل زناشویی
👗مد و فشن
🍱آشپزى
⛔️ورود آقایون ممنوع⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAEJFIbB7ObnW3Lt1Cw
آيدى مديروادمين كانال
@z_salimi95
@A_Z_H493

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 11

2022-04-19 16:44:30 #پارت264



مراسم سال علی که رسید بعد از مدتها عزیز رو دیدم. سرمزار علی نشسته بود و حتما به یاد امیر
اشک می ریخت.ناخودآگاه خودم رو به آغوشش سپردم.به آغوشی که مطمئنم نشونی از امیر من
رو میداد.
هق هقش بلندتر شد و گفت: امیر که رفت، تو دیگه چرا نیستی؟
-دلم شکسته عزیز.
سرم رو نوازش کرد و گفت: میدونم دخترکم، میدونم، ببخش منو...ببخش که مادر خوبی نیستم
برات، از روی امیر خجلم که امانت دار خوبی واسه زنش نبودم.
-شما خوبین، نگین این حرفا رو ،فقط منم که زود دلم شکست. دلم هنوز توی اون خونه اس. بین
لباسای بچه ام و دیوارای خونه امون.
منو از خودش جدا کرد و گفت: اون خونه هنوزم خونه اته، هر وقت دلت خواست بیا، هیچ کس حق
نداره حرفی بزنه. تو تا ابد دخترمونی.
به گاهای پرپر شده روی سنگ مزار علی نگاه کردم و زمزمه کردم: میام.
یک ساعت بعد همگی سمت خونه پدریم حرکت کردیم. همه بودن. همه غمگین بودند. تو اون
جمع اکثرا عزیز از دست رفته داشتن.یکی برادرش...یکی همرزمش...یکی پسرش..
دیسهای خرما رو برداشتم. نگاهم به مادرم افتاد که انگار تو این دنیا نبود و زیر لب چیزهایی رو
زمزمه میکرد.
شبنم هم بود. اما نگاهش دیگه دوستانه نبود. پوزخندی به افکار این مردم زدند. شاید ترسش به
این خاطر بود که این روزها این ازدواجها عادی شده بودند. اما باز نمیتونستم به این جماعت حق
بدم.
نمی تونستم حق بدم که توی افکارشون من رو زن امیررضا بدونم. حالم بد شد حتی از فکر به این
موضوع.
دیس خرما رو بین جمعیت میچرخوندم که صدای پچ پچی باعث شد گوش تیز کنم. صدایی
اسم من رو به میون آورده بود.
97 views roya Salimi, 13:44
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 16:44:16 #پارت263




هنوز چند قدم بیشتر حرکت نکرده بودم که زیر دلم تیر کشید. خم شدم و ناخودآگاه جیغ کشیدم.
محسن نگران خم شد و گفن: چ ت شد؟
با درد گفتم: محسن بچه ام!
مستاصل گفت: بچه ات چی؟
دوباره درد شدیدی تو کمرم پیچیدکه باعث شد کف زمین بشینم و صدای جیغم بلندتر شه و
صدای قدمهایی که به تندی نزدیکمون میشدند متوقف شن.
-محسن چی شده؟
محسن دست زیر بغلم انداخت و رو به امیررضا گفت: نمیدونم، درد داره!
با خودم گفتم مگه نرفته بود؟
دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم و سعی کردم به کمک محسن بلند شم که انگار کسی
محکم به کمرم کوبید از درد ناله کردم وداد زدم: ولم کن، نمیتونم!
امیررضا و محسن روبروم زانو زدن.محسن ملتمس گفت: بلند شو آبجی ، بلند شو تا برسونمت
بیمارستان.
دستم روی شکمم مشت شد و نالیدم: دارم میمیرم، نمیتونم!
نفهمیدم چی شد که امیررضا دست زیر بغلم انداخت و به محسن گفت: کمک کن بلندش کنیم ،
زود باش.
با کمک محسن و امیررضا به کنار ماشین رسیدم. کمکم کردند و من رو روی صندلی عقب
گذاشتن.
امیررضا: زود حرکت کن ، منم میرم خونه دنبال عزیز و مادرت.
ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااا
***
88 views roya Salimi, 13:44
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 16:44:00 #پارت262



زمزمه کردم: الان نمیتونم.
امیررضا: خداحافظ
سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم.
دستی به سنگ مزارش کشیدم و گفتم: همه اش حرفه، مطئنم پای عمل که برسه جا میزنه.
میدونی چرا این مدت نرفتم به عزیز سر بزنم؟ از حرفای امثال عمه ات ترسیدم اونا که از دلم خبر
ندارن.
دستی به شکمم کشیدم و گفتم: ببخش که هنوز که هنوز دارم آرزو می کنم کاش خدا تو رو میگرفت و امیر رو بهم برمیگردوند. منو ببخش پسرکم. ببخش که تو دلم بعد از پدرت جا
داری.ببخش که مادر بدیم برات.
بلند شدم و با لبخند گفتم: امیر ،امیررضا راست میگه، من حداقل میتونم لمس کنم این سنگ رو
باهات حرف بزنم ، اما مادر و زنانی هستن که داشتن این مزار آرزوشونه تا بلکه بتونن آروم شن.
ممنونم که به قولت عمل کردی و برگشتی اما کاش فقط کمی به من هم فکر میکردی. صورت
خیسم روبا چادرم پاک کردم و حرکت کردم.
من با امیرخداحافظی نمیکردم. خداحافظی معنایی نداشت. اون پیش خداست .
سمت مزار علی حرکت کردم. محسن هنوز همونجا نشسته بود. کنارش نشستم و قرآن کوچیکم رو
که تو کیفم گذاشته بودم به دست گرفتم و شروع به زمزمه کردم.
محسن: هیچ وقت فکر نمیکردم دختر محکمی باشی. اما الان مطمئن شدم که تو خیلی بزرگی.
خیلی بزرگی که تونستی از شوهرت بگذری.
لب زدم: مال من نبود، سهم من نبود. نمیتونستم نگهش دارم.
محسن: اگه میخواستی میتونستی، تو نخواستی اسیرش کنی، آزادش کرده بودی.
حرفی نداشتم، درست و غلط بودن حرفاش رو هم نمیفهمیدم. شاید برای آروم کردن من
اینجوری حرف میزد. بلند که شدم گفت: قول بده محکم باقی بمونی ، هر چی شد.
بی حرف حرکت کردم اونم دنبالم حرکت کرد.
87 views roya Salimi, 13:44
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 16:43:44 #پارت261

نتونستم گریه نکنم.اشکم که باز راه افتاد گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم داداش امیرعلی هم یه
روزی عاشق شه و به قول خودش دلش بلرزه .اما مثل اینکه لرزیده بود.
نگاهش رو دوخت به جایی پشت سر من.انگار که تو گذشته سیر می کرد. لبخند تلخی زد و ادامه
داد: اولین نفری که بهش گفت من بودم. گفت دلش لرزیده واسه دختری که امروز آش آورده بود .
گفت روش نمیشه به مامان بگه. تلخ خندید و ادامه داد: ازم خواست من به مامان بگم.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت: منم گفتم.
بلند شد و حرفش رو ادامه نداد در عوض گفت: من به امیر قول دادم مواظب زن و بچه اش
باشم.تو و بچه ات یادگاری داداشمی . برای من هنوز که هنوز زن داداشمی حتی اگه داداشم نباشه
اما تو هنوزم زن داداشمی پس خیالت راحت باشه.به حرف مفت مردم هم توجهی نکن. بلند شو.
اشکم رو پاک کردم و گفتم: می خوام بازم باهاش درد و دل کنم.
آهی کشید و بی خداحافظی رفت.
اما قبل از اینکه دو قدم دور شه برگشت و گفت: زن داداش ، میدونم خیلی سخته ، اما وقتی ببینی
کسایی هستن که همین سنگ قبر رو ندارن تا دردودل کنن متوجه میشی که خدا خیلی دوستت
داشته که حداقل پیکرش رو بهت برگردوند تا بتونی روزهایی که دلت می گیره کنارش باشی.خیلیا
هستن که بعد از گذشت چندسال هنوز خبری ندارن از عزیزشون، نه میدونن زنده اس نه مرده،
گاهی حتی به پیکربی جونش که بدستشون برسه هم قانع میشن اما نمیرسه. تو داریش،می تونی
آروم شی وقتی باهاش حرف میزنی .می تونی درد و دل کنی باهاش ...
نذاشتم ادامه بده و گفتم: امیدوارم قدر کاری که امیروامثالش کردن رو یه روزی همه درک کنن.
خواست حرکت کنه که گفتم: مگه شما صبح با حاجی و عزیز نیومدین اینجا؟
منتظر نگاهم کرد که گفتم: چرا اینجا هستین باز؟
با نوک کفشش سنگ ریزه ای رو به بازی گرفت و گفت: چون می خواستم باهات حرف بزنم، حس
می کردم از همه امون بدت اومده، می خواستم بگم درست که امیر نیست اما ما هنوز دوستت
داریم، تو زن امیرعلی هستی و همیشه برامون عزیزی. نه بخاطر بچه ، بخاطر خودت!
مکثی کرد و با تردید گفت: گاهی به عزیز سر بزن، همیشه میگه تو بوی امیر رو میدی.
107 views roya Salimi, 13:43
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 13:00:35 فال نوستراداموس

تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1400


فروردين
مراقب باشید چون می خواهند شما را فریب دهند. از دشمنان دوست نما پرهیز کنید. کمی رازدار باشید و اسرار خود را برای همه بازگو نکنید چون ممکن است از آن سواستفاده کنند.

ارديبهشت
نشانه ای از قدرت و توانمندی در شماست. ارتقا مقام پیدا می کنید و دیگران به شما اتکا می کنند. به خود ایمان داشته باشید.

خرداد
طرحهای جدیدی را در سر می پرورانید. پیشنهادهای جالب توجهی نیز به شما می شود. باید همه جوانب آنها را خوب بسنجید تا دچار ضرر و زیان نشوید و سرمایع تان نسوزد.

تير
بر سر دو راهی مانده اید باید تصمیم مهمی را بگیرید که نه فقط بر سرنوشت خودتان بلکه بر دیگران نیز تاثیر می گذارد. این تصمیم به هر حال قرین موفقیت خواهد بود.

مرداد
در کار حساس و دقیقی شرکت می کنید و به خوبی از عهده انجام آن بر می آیید. به همین خاطر نیز مورد تشویق و ستایظ دیگران قرار می گیرند.

شهريور
به همه خواسته های خود می رسید و اوضاع زندگیتان رو به راه می شود. به یار محبوب خود می رسید.

مهر
فردی شجاع, قوی و پر نفوذ هستید که خیلی زود رهبری را برعهده می گیرید و هر کجا باشید در راس امور قرار می گیرید. از قدرت خود برای کمک به دیگران بهره بگیرید.

آبان
با نامز یا همسر خود دچار اختلافاتی می شوید که برایتان چندان خوشایند نیست. منطقی و منصف باشید و از طریق گفتکو به دنبال راه حل باشید.

آذر
عقل و خرد خود را بکار گیرید. محتاط باشید و سنجیده عمل کنید. مراقب حیله گریهای دشمنان باشید. از حس ششم خود کمک بگیرید و به مشورت با دیگران بپردازید تا کمتر آسیب ببینید.

دى
خبرهای خوب و مهمب دریافت می کنید. جشن و شادی و ازدواج در راه دارید. امکان وقوع مشاجره و دعوا نیز هست.

بهمن
نماد بزرگی و قدرت. با پشتیبانژ و کمک دوستان قدرتمند خود می توانید بر مشکلات غلبه کنید. ارتباط خود را با دیگران گسترش دهید تا نیروی بیشتری پیدا کنید.

اسفند
در کارهای خود همیشه به دیگران اتکا دارید و از استقلال می ترسید. وابستگی زیاد به دیگران می تواند خطرناک باشد. بیشتر متکی به خود باشید.
21 views roya Salimi, 10:00
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 12:57:06
عشقم من چقدر خوشبختم
که تو رو تو زندگیم دارم ...
#فوق_اااالعادست
18 views roya Salimi, edited  09:57
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 12:56:43 https://t.me/malaake_zibaii/53764


لينك قسمت اول رمان واقعى وزيباى دلدادگان
16 views roya Salimi, 09:56
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 12:56:34 #پارت240


امیرعلی که ساکش رو که گوشه سالن گذاشته بود و قبل از اومدن من با همه حال و احوال کرده
بود .لبخند شرمنده ای زد و گفت: پس من برم بالا یه دوش بگیرم ،بعد برمی گردم.
ساکش رو که برداشت آروم رو به من گفت: بریم یلدا خانم.
به محض اینکه وارد خونه امون شدیم ساکش رو گذاشت زمین و منو پرعشق و هیجان به آغوش
کشید.
روسریم رو عقب کشید و بینی اش رو بین موهام کشید و گفت: نفس کم می آوردم گاهی، اما الان
می تونم جبران همه ی اون نفس تنگیا رو کنم.
لبخند دلبرانه ای به روش زدم که روی صورتم خم شد.
غرق احساساتش شدم. جای جای صورتم رو بوسه زد. صورت خیسش که به صورتم چسبید با
دلهره گفتم: امیر چی شد؟
با صدای گرفته ای گفت: شرمنده اتم یلدا، شرمنده.
سعی کردم این حزن و عذاب وجدانی که توی چشماش موج میزد رو کنار بزنم.دلبرانه توی
آغوشش خندیدم و گفتم: خیلی زشت شدم نه؟
فشار کوچکی به بینی ام آورد و گفت: خوشگل تر شدی.
دستهای ورم کرده ام رو توی دستش گرفت و گفت: قول میدم یه روزی همه این محبتات رو
جبران کنم.نهایت آرزوی مرد داشتن بچه از زنیه که عاشقشه.
عاشقم بود...بارها گفته بود.
گونه ام رو بوسید و گفت: نگفتی چقدر دوستم داری؟
سرم رو کج کردم و کمی ازش فاصله گرفتم: مهمه ؟
اخم بامزه ای کرد و گفت: نباشه؟نگی همین الان میزنم زیر گریه.
قهقه ای سر دادم که دوباره منو محکم به خودش فشرد که با آخم هراسون ازم فاصله گفت و
سریع گفت: ببخشید،حواسم نبود.
15 views roya Salimi, 09:56
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 12:56:21 #پارت239



راستش حوصله حرف زدن نداشتم برای همین گفتم: من برم نمازم رو بخونم.بستنی هم تو
یخچال هست اگه دلت خواست بذار بخور.باشه؟
بدون اینکه نگاهش رو از ظرف بستنیش بگیره سری تکون داد و اهومی گفت.
بلند شدم و سمت دستشویی حرکت کردم.این روزها تنها خدا می تونست آرومم کنه. تو این
روزها که چشمم به در بود و گوشم به راه شنیدن صدایی از باد که خبر رسیدن امیر رو بهم بده.
***


یک ماه بعد امیر برگشت
نگاهش ناباور به من و برجستگی شکمم که حالاشش ماهه شده ، بود. دهنش رو باز کرد تا حرفی
بزنه اما دوباره ساکت شد.
یک آن ترسیدم که نکنه ناراحت بشه و دلخور. اما یهو خندید و گفت: باورم نمیشه دارم بابا میشم.
سراز پا نشناختم. اونقدر دلتنگش بودم که بی توجه به عزیز ،حاج محمد، رضا ،فاطمه و شوهرش
خودم رو به آغوشش سپردم.
سرخ شد و با لبخندی شرمنده گفت: یلدا جان خوبی؟
سعی کرد منو از خودش جدا کنه. وقتی آروم در گوشم گفت: یلدا جان ، بقیه دارن نگاهمون می
کنن .
شرمنده از آغوش حلال ترین مرد زندگیم فاصله گرفتم. حالا که جلوی چشمام بود .تازه داشتم این
ترسهای شبانه ای که از سرگذرونده بودم رو به یاد می آوردم با هق هق گفتم: خوش اومدی.
قبل از اینکه چیزی بگه .امیررضا که حالا چند هفته ای می شد امیررضا صداش می کردم و اون با
لبخند می گفت: از زن داداش یاد بگیرین ،ببینید تو گفتن اسمم صرفه جویی نمی کنه.گفت:داداش ،
بهتره بری خستگی در کنی که الان عمه اینا هم میان اینجا.این خانمتم بردار برو که من دیگه
مسئولیتی قبول نمی کنم.
همگی فقط لبخند زدند.
14 views roya Salimi, 09:56
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 12:56:05 #پارت238



کنارم نشست و گفت: مامانم میگه هردوتاشون امیرن، فقط دایی امیر رو همه میگن امیر ،اما دایی
رضا رو فقط میگن رضا. اما دایی رضا بهم گفت : اگه اسمم رو همیشه کامل صدا کنی بهت آبنبات
میدم،میگه دوست ندارم اسمم رو نصف می کنن.
بعد خندید و گفت: زن دایی یلدا بستنی داری؟دایی رضا گفت داری،برای همین من اومدم.
خندیدم و موهاش رو بهم ریختم. همون طور که بلند می شدم گفتم: پس چرا باز اسم دایی
امیررضا رو نصف کردی.
با شیطنت خندید و گفت: اون که الان اینجا نیست که بشنوه.
با خنده سری تکون دادم و سمت یخچال گوشه آشپزخونه رفتم.ظرف نیمه بستنی رو که دیروز
رضا خرید بود خارج کردم.با خودم فکر کردم یه مدته دیگه هوس بستنی نمی کنم اما رضا هنوزم
که هنوزه هر روز بستنی می خره.
کاسه پر بستنی رو که جلوی گلناز گذاشتم گفت: دایی رضا منو آورد اینجا که وقتی مامان بزرگ
دعواش می کنه من نبینم.
بدون اینکه سوالی بپرسم فقط نگاش کردم.قاشق بستنی رو به زبونش کشید و گفت: مامان بزرگ
و مامان بهش میگن دیگه نوبته اونه زن بگیره.
لبخندی زدم که گفت: اما اون هی میگه زن نمی خوام.
بعد بی توجه به من که با لبخند نگاهش می کردم قاشق رو زبون زد و تو کاسه بستنی زد و گفت:
بازم بستنی داری؟
چشام رو به نشونه آره بستم که گفت: من خیلی دوستتون دارم.
لبخند بی اراده ای روی لبم نشست :منم دوستت دارم.
اخمی کرد و گفت: مامانم میگه من هیچ وقت بزرگ نمیشم،راست میگه؟
دستی به موهاش کشیدم و گفتم: باهات شوخی می کنه.
شونه ای بالا انداخت و گفت: نه من هر وقت بازی می کنم ، میگه بشین دختر تو هیچ وقت بزرگ
نمیشی.
13 views roya Salimi, 09:56
باز کردن / نظر دهید