Get Mystery Box with random crypto!

👑ملكه زيبايى👑

لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑 م
لوگوی کانال تلگرام malaake_zibaii — 👑ملكه زيبايى👑
آدرس کانال: @malaake_zibaii
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 587
توضیحات از کانال

💄یه کانال پر از مسائل زنانه
💉زیبایی و سلامت
👙مسائل زناشویی
👗مد و فشن
🍱آشپزى
⛔️ورود آقایون ممنوع⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAEJFIbB7ObnW3Lt1Cw
آيدى مديروادمين كانال
@z_salimi95
@A_Z_H493

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 174

2021-07-28 16:28:08
انرژی بگیریم
رقص زیبای عربی
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍ ℒℴνℯ
عصرتون پر از انرژى
فورواردیادتون نره
✾࿐ ࿐✾
@golbanuoo
‌‌‌‌‎ https://instagram.com/golbanuoo96?utm_medium=copy_link

آیدی اینستاگرام گلبانو
‌‌‌‌‎
98 views ZS Salimi, 13:28
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:26:58 https://t.me/malaake_zibaii/53764


لينك قسمت اول رمان واقعى وزيباى دلدادگان
88 views ZS Salimi, 13:26
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:26:45 #پارت115


اخمی کردم و گفتم:برو شامت رو بخور.
یهو صورتش غمگین شد و گفت:قرارِ از اینجا بریم؟
گیج گفتم:برین؟کجا؟
لبخند تلخی زد و گفت:خارج از کشور.کجاش رو نمیدونم.بابام میگه معلوم نیست اوضاع کی
درست بشه.میگه دوست ندارم اینجا زندگی کنم.بین جنگ و ترس و هراس.
چقدر فاصله بود بین افکار و تفکر مردم.یکی می شد امیر که توی دل آتش و جنگ بود و خم به
ابروش نمیومد و یکی می شد پدر مینا که با این همه فاصله باز هم از مرگ می ترسه.
ناراحت گفتم:یعنی واقعا می خواین برین؟
-آره مثل اینکه بابا همه کاراش رو کرده و به قول خودش نهایتا یکی دو ماه بیشتر اینجا مهمون
نیستیم.
مهمون؟مگه آدم تو وطن خودش هم مهمونِ ؟
یهو دستاش رو بهم کوبید و گفت:فراموش کن...تو که شوهر کردی اول و آخرش فراموشم می
کردی.
با بغض بغلش کردم و گفتم:من هیچ وقت فراموشت نمی کنم...هیچ وقت.
خندید و گفت:میدونم.البته اگه این برادر شوهرت رو برام کنار بذاری شاید نرفتم.
نتونستم از این شوخیش بخندم.چون واقعا سخت بود از دست دادن مینا.مطمئن نبودم بعد از
رفتنش امیدی به دیدار مجددش داشته باشم.
مینا به خانمهایی که در حال خوردن شام بودن اشاره کرد و گفت:حتی وقتی داره شکمشون رو
سیر می کنن نمی تونن حرف نزنن.
راست می گفت...از گوشه و کنار صدای حرف و پچ پچ و گهگاهی جیغ و داد بچه ها میومد.
مادرم با یه سینی غذا طرفمون اومد و گفت:یلدا جان بلند شو بریم تو اتاق تو دوستت شامتون رو
بخورین.
94 views ZS Salimi, 13:26
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:26:31 #پارت114


توی خوشی اولین بوسه که هنوز هم پوست پیشونی ام رو می سوزوند بودم که تقه ای به در خورد
و بعد هم صدای پر شیطنت فاطمه که گفت:داداش می تونم بیام تو.
امیر که گونه هاش رنگ گرفته بودن و با خنده ای پر شرم نگاهم کرده بود.چقدر این مرد رو من
کم می شناختم.
-بیا تو فاطمه جان.
خودش بلند شد.فاطمه که وارد شد من هم بلند شدم.فاطمه لبخندی به رومون زد و رو به امیر
گفت:امیر جان برو مردونه که وقتت تموم شد.
امیر هم لبخندی شرمگین زده و گفت:پس تو جلوتر راه بیفت به خانمها خبر بده که من برم
مردونه.
بعد نگاهی سمت من انداخت و همونطور که مخاطبش فاطمه بود گفت:مواظب گل بهشتی منم
باش.
فاطمه خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:باشه برو که الان صدای رضا درمیاد .منتظرته.
امیر خندید و گفت:چقدر این پسر حسوده
بعد لبش رو گزید و گفت:برم به خودش هم بگم که غیبت نشه و حلالم کنه.
امیر که رفت فاطمه هم برگشت و دستم رو گرفت و گفت:بریم بیرون عزیزم.
قرار بود طبقه بالایی خونه حاج محمد زندگی کنیم.مامان هم به کمک فاطمه جهیزیه ام رو چیده
بودند.
سفره های شام که روی زمین پهن شد همه زنها از تکاپو خسته شدند و دور سفره نشستن.من
هم تازه تونستم به این فکر کنم پس مینا کو؟
اما هنوز بیشتر از این به فکرم بال و پر نداده بودم که صداش از پشت سرم اومد
-عروس خانم رفیقت رو تحویل نگیری یه وقت؟
خندیدم و برگشتم طرفش.دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندمش که گفت:این آقا دوماد رو
درست زیارت نکردیم .چشمکی زد و ادامه داد:تو اتاق چه خبر بود؟
89 views ZS Salimi, 13:26
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:26:17 #پارت113

سرم رو تکون دادم و گفتم:از کجا فهمیدین؟
چینی بامزه به بینی اش انداخت و من تو دلم گفتم:چقدر این امیر که شوهرمه با نمکه.
-چشمات شفافن و زلال،دروغ نمیگن به آدم.یکم که آدم دقت کنه می تونه بفهمه الان تو چه
حالین.نگفتی خانوم ،چیزی شده؟
من مونده بودم بین گفتن و نگفتن حرفهایی که نمیدونستم چی اند؟دستش رو از روی گونه ام
پایین کشید و دستم رو توی دستش گرفت و آروم نوازش کرد.
چقدر خوب بلد بود محبت کنه.همین آروم آروم محبت کردنش دلم رو نمی لرزوند اما آرامش میداد
به دل طوفانی و ترسیده این روزهام.
-خانوم؟
سرم رو بالاآوردم و نگاش کردم.نگاهش حرف داشت و من عاجز از خوندن برگ برگ کتاب این
نگاهش.
دنیایی بود لبخندی که به روم پاشیده بود .
-بله.
زل زد توی چشمام و آروم لب زد:می خوام از این به بعد هردومون بهم تکیه کنیم.هیچی ازت تو
زندگی نمی خوام جز صداقت.که اگه باشه تا آخر عمر نوکرتم و اگه نباشه هم مطمئنم دلیلی
خواهی داشت برای نبودنش و مطمئن باش من همیشه آماده شنیدن هر چیزی هستم.یادت نره تو
از امروز شدی همسرم.همسر برای من یعنی همه چی؟بعد از خدا و پدر و مادرم تو همه چیز
منی...تو خود منی.
به خودم و خدای خودم قول دادم که همیشه با همسرم...با مردی که می گفتم من خودشم صادق
باشم.
لبخندم رو که دید.چادر رو کمی از روی پیشونی ام کنار زد و گفت:اجازه هست؟
نفهمیدم باید برای چی اجازه بدم اما سری تکون دادم.پیشونی ام که از بوسه ای بهشتیش داغ
شد.تازه فهمیدم این مرد چقدر بزرگ بود که برای گرفتن حقش اجازه می گرفت.
82 views ZS Salimi, 13:26
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:25:59 #پارت112



شونه ای بالا انداخت و گفت:باشه.
بعد از یه ساعت معطل شدن دکتر که معاینه ام کرد گفت مشکل خاصی نیست .فقط دست چپم
شکسته بود .
زخمهام رو هم پانسمان کرد.و یه سری پماد هم برای زخمام داد.از بیمارستان که خارج شدیم
گفت:صبر کن برم آژانس برات ماشین بگیرم.
روی پله اول نشستم و گفتم:باشه.
***
"یلدا"
وقتی اتاق خالی شد .معذب سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با حلقه ای شدم که همین چند
دقیقه پیش به دستم انداخته بود.هر دومون سکوت کرده بودیم و انگار عجله ای هم برای شکستن
این سکوت نداشتیم .که گرمی دستش باعث شد نگاهم رو از حلقه بگیرم و بدوزم به چهره
خندونش. از نگاهش گرم شدم.
-عاشقتم یلدا ...عاشق.
از تعجب ابروهام بالا پریدند که تک خنده ای کرد و گفت:چیه به ما رزمنده ها نمیاد از این حرفا
بلد باشیم.
لب گزیدم .این مرد چرا اینقدر راحت می تونست حرف نگاهم رو بخونه؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:یا نکنه ما بچه بسیجیا دل نداریم؟
خواستم بگم نه بابا انگار اونقدر هم که مظلوم نشون میدی نیستی اما خب برای صمیمی شدن یکم
زود بود.
پشت دستش رو به حالت نوازش آروم به گونه ام کشید و جدی گفت:این همه تردید توی
چشمات واسه چیه؟
اینبار نتونستم نگم:شما چطور فهمیدین؟
با ابرویی بالا پریده و با نمک گفت:پس درست گفتم نه؟
87 views ZS Salimi, 13:25
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:25:45 #پارت111

پسر پوزخندی زد و گفت:مُرد....پسرش مرد..اینو به خودش هم بگو...البته یه پسر دیگه داره
.شاید نگران اونه.راستی کجاست؟
مرد سری تکون داد و گفت:جوون و خام...می ترسم با این سربه هواییش بلایی سر خودش بیاره.
تکونی به خودم دادم که درد شدیدی تو دست چپم پیچید که باعث شد ناله کنم.
با صدای ناله ام پسر گفت:من برم.شما هم ماشین منو ببرین تو.حواستون هم به خودتون باشه.که
من اگه هنوز هم بین این خانواده موندم فقط بخاطر شماس.
مرد خواست چیزی بگه که پسر سرش رو بلند کرد و گفت:چیزی نگو بابا...هیچی...حسام رو
کشتین.البته شما که نه...
سرش رو تکون داد و سوار شد.بوقی زد و از کنار ماشینی رد شد.
نگاهی به سمتم انداخت و گفت:تو کار موادی؟مواد می فروشی؟
چیزی نگفتم که گفت:حقته....نمیدونم این بابام چرا بی خودی به همه آدما فرصت میده.
نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:صاحب اون ویلا رو می شناسم.کسی هم که باهاش ربطه داره هم
مسلما آدم سالمی نیست.تو هم حتما بدتر از اونایی.
چیزی نگفتم که با پوزخند گفت:چیه عارت میاد حرف بزنی؟خوبه والله
-دم یه آژانس نگه دار.
ابرویی بالاانداخت و گفت:چیه به غیرتت برخورد؟
این پسر عجب آدمی بود.ندیده و نشناخته ترازو دستش گرفته بود و قضاوت می کرد.
بعد از نیم ساعت دم بیمارستان نگه داشت و گفت:می تونی پیاده شی یا کمکت کنم؟
کمربند رو با دست راست باز کردم .در رو خودش برام باز کرد.پاهام رو زمین گذاشتم که سرم
گیج رفت.
دست زیر بازوم انداخت و گفت:کسی رو داری بهش خبر بدم بیاد دنبالت.
-خودم میرم.
90 views ZS Salimi, 13:25
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:25:31 #پارت110 سری تکون دادم که با قدمهای تند سمت خونه اش حرکت کرد. چیزی به اون زن دم در گفت و همراه هم وارد شدند. نگاهی به جدول کنار خیابون کردم و روش نشسستم. با صدای بوق ماشینش سرم رو بلند کردم که پیاده شد پیراهنی رو سمتم گرفتم و در جلو رو باز کرد پیراهنم…
90 views ZS Salimi, 13:25
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:24:06
براے عصـــــرتون
زيباترين #حـــس‌ها رو خواهانم

حس قشنگ #آرامــــش
حس وجود #خـــدا در قلبتـــون

حس #لــطافت گلــها
حس #بــاران تو فصل #بهـــــار
و حس داشتن دوستان خوبے #مثل_شما

#عصـــــرتــــــون
#عـــاشـــــقـــانـه..
✾࿐ ࿐✾
@malaake_zibaii
131 views ZS Salimi, edited  13:24
باز کردن / نظر دهید
2021-07-28 16:20:36
آرامش
نعمتی است
که خدا به همه ما
انسان ها داده
برای خوشبختی
تنها بایدآن را
حفظ کنیم
دلتون پراز
عشق و خوشبختی
و شادی
قسمت روزگارتون

درود عصرتون زیبا
✾࿐ ࿐✾
@malaake_zibaii
129 views ZS Salimi, edited  13:20
باز کردن / نظر دهید