Get Mystery Box with random crypto!

آب و آتش

لوگوی کانال تلگرام ab_o_atash — آب و آتش آ
لوگوی کانال تلگرام ab_o_atash — آب و آتش
آدرس کانال: @ab_o_atash
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.59K
توضیحات از کانال

فرصتی برای مطالعه برش‌های برگزیده از کتاب‌های خوبی که من و دوستانم در گروه «آب و آتش» برای شما انتخاب کرده‌ایم.
شما هم به جمع ما تولیدکنندگان محتوای کانال بپیوندید.
برای تماس با مدیر کانال و ارائه گزیده‌های خود با شناسه زیر اقدام کنید:‌
@Dejakam

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 3

2022-08-02 16:31:39 در حاشیه روضه..

از پله‌ها که پایین می‌آییم، بابا می‌فهمد شُل‌شُل راه می‌روم. نمی‌دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می‌زنم:
«دیگه اینجا نیا روضه.»

مکث می‌کند. ابروهایش را درهم می‌کشد و پلک‌هاش می‌افتند روی دو چشمِ بی‌نور.
«چرا بابا؟»
«نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده‌ است و با آن‌همه عجله‌ای که دارد، می‌خواهد دلیلِ مرا بشنود.
«سَر لُخت بودند؟»
«نه.»
«به تو چیزی گفتند؟»
«نه.»
«پس چی؟»
تمام خشمم را در صدایم جمع می‌کنم:
«به من چایی ندادند.»

#حمید_محمدی_محمدی
#کهنه_شرم
#کآشوب
بیست‌وسه روایت از روضه‌هایی که زندگی می‌کنیم
روایت اول
#نفیسه_مرشدزاده
#نشر_اطراف
صفحه ۱۴.

@Ab_o_Atash
44 views13:31
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 16:50:13 جا نمانی...

هر کس رسید نصیحت کرد: کوفه نرو!
اما هر کس رسید نگفت: حسین جان! تو «امام» مایی و ما «یار» توییم!
حسین که راه افتاد نصیحت کردند: کوفه نرو!
اما نگفتند: حسین جان! برایت بمیرم که ملعونی چون یزید چون تویی را تهدید به کشتن کرده است... یاری‌ات می‌کنیم برای حفظ اسلام!
مظلومانه لب زد:
- کار این امت درست نخواهد شد مگر با «شهادت» من و «اسارت» خانواده‌ام. خدا می‌خواهد من را «کشته» ببیند و آن‌ها را اسیر...
حسین راه افتاد برای «حفظ اسلام».
جا نمانی!

#نرجس_شکوریان‌فرد
#امیر_من
صص ۷۰ و ۷۱.

@Ab_o_Atash
119 views13:50
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 15:45:12 باقرنژاد فرد مخلص و متدینی بود که ذکر از لبانش نمی‌رفت. سر لگن او خراشیده و زخم بود اما آخ نمی‌گفت تا اینکه پس از یک هفته او را به اطاق عمل بردند.
وقتی از اطاق عمل آمد، در عالم بی‌هوشی یک‌دفعه داد زد: «بچه‌ها! چرا نشسته‌اید؟! بلندشید، پیکر فرمانده گردان آن جلو، کنار عراقی‌هاست. باید او را برگردانیم.» پرستاران آلمانی دست و پای او را می‌گرفتند. باقرنژاد برای چند دقیقه آرام می‌شد اما دوباره می‌رفت ‌توی حسّ و حال عملیات و ادامه می‌داد: «تو را به جان زهرا، نگذارید هیچ جنازه‌ای روی زمین بماند. به خدا پدران و مادران چشم انتظارند.»
به اینجا که رسید مجروحان داخل اطاق ما جمع شدند و شد مجلس روضه. من با صدای بلند گریه می‌کردم و خودم را در جزیره مجنون می‌دیدم.
اما همه حرف‌های باقرنژاد یک طرف و جمله‌ای که به #کربلا اشاره می‌کرد یک طرف دیگر. آنجا که می‌گفت: «بچه‌های لشکر امام حسین! ای سالکان طریق امام حسین! ای غیرتی‌ها! مگر امام حسین در کربلا، خودش، شهدا را یکی یکی عقب نمی‌آورد؟ مگر امام، قاسم را نیاورد؟ علی اکبر را نیاورد؟ پس چگونه ما بگذاریم شهدایمان روی زمین بمانند؟!»

#حمید_حسام
#آب_هرگز_نمی‌میرد
خاطرات سردار جانباز #میرزا_محمد_سلگی (فرمانده گردان حضرت اباالفضل «ع» لشکر انصار الحسین «ع»)
نشر صریر
صفحات ۶۳۱ و ۶۳۲.

@Ab_o_Atash
166 views12:45
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 16:11:16 تغییر روش مبارزه بعد از شهادت مسلم

اباعبدالله «علیه‌السلام» طبق نوشته مسلم از مکه حرکت کرد و در راه عدهٔ زیادی به کاروان حسینی پیوستند. ایشان آمد تا نزدیک خاک عراق. آنجا به حضرت خبر رسید که وضع نه آن است که مسلم برای شما نوشته بود. الان وضع دگرگون شده. مسلم کشته شده، هانی کشته شده، عبدالله بن یقطر که نامه حضرت را برای مسلم و مردم کوفه می‌برد کشته شد، اما با این اخبار وحشتناک «مبارزهٔ حسینی» متوقف نشد، فقط «تاکتیک» و «روش» عوض شد، چون وضع عوض شده بود.
حضرت دستور داد مردمی که همراه او بودند همه جمع شوند، بعد به میان آنها آمد و نوشته‌ای را برای آنها خواند و بعد از حمد و ثنای خدا فرمود: «باخبر باشید اخبار وحشتناکی از کوفه می‌رسد، مسلم و هانی و
عبدالله بن یقطر را کشته‌اند. مردم به ما «خیانت» کرده‌اند. من باید به این راه بروم تا کشته شوم، هر کس از شما تا این ساعت به امید مال و ثروت و به امید مقام و منصب با من آمده راهش را بگیرد و برود.»
بیشترِ کسانی که در میان راه به این کاروان ملحق شده بودند، رفتند. حسین بن علی ماند و آن عده از خُدامی که از مدینه با حضرت بیرون آمده بودند و چند نفر از یاران وسط راه. چون صحنهٔ مبارزه عوض شد دیگر نباید افراد متزلزل و مردّد در اردوی حسینی باقی بماند. چون روش مبارزه عوض شد باید مردان آبدیده، مردان باصفا که از چاه طبیعت به‌در آمده‌اند، پیرامون او بمانند:
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به‌در آی
که صفایی ندهد آبِ تراب آلوده

باید مردمی پاک و منزّه و توانا و نیرومند در این راه بیایند که به هدف مبارزهٔ کربلا «ایمان قاطع داشته» و آماده‌ فداکاری و جانبازی باشند.

#سیدمحمد_حسینی_بهشتی
#مبارزه_پیروز
صفحات ۱۹ و ۲۰.

@Ab_o_Atash
216 views13:11
باز کردن / نظر دهید
2022-07-29 21:42:57 بیمهٔ جون!

قیدار مچ دستِ‌ نعش را محکم می‌گیرد و پوشه را می‌دهد دستِ‌ منشی.
- میرزا! چه باید بنویسم؟
- شما فقط امضا کنید، من متن رضایت را بالاش می‌نویسم.
قیدار چیزی نمی‌گوید. نگاه نمی‌کند به نعش. امضا می‌کند و همان‌جور که مچِ دستِ نعش را محکم گرفته است، سرش را جلو می‌برد و آرام می‌گوید:
- سرِ سؤالِ قاضی و مصرفِ مواد که مرد نبودی؛ نیم‌مرد بودی و حرفی نزدی... اما حالا که امضای رضایت را گرفتی، می‌خواهم مرد باشی و این یکی را حرف بزنی... نه نیم‌مرد باشی که حرف نزنی، نه نامرد باشی که غلط حرف بزنی... می‌خواهم مرد باشی! حق؟!
نعش، دست قیدار را می‌بوسد و تندتند سر تکان می‌دهد و «حق حق» می‌گوید.
قیدار می‌گوید:
- دیروز نشستم پیش میرزا، تا شب بیجک‌ها و قبض‌ها را وارسی کردم. تو از آنهایی بودی که دو گوسفندِ بیمه تریلی‌ات را نمی‌دادی به هیئتِ قیدار و می‌گفتی توی ولایت خودتان، قربانی زمین می‌زنی... نکند پول دو تا گوسفند را هاپولی کرده باشی... مرد باش و بگو خونِ «بیمه #جون»‌ را ریخته بودی یا نه؟
نعش چیزی نمی‌گوید. یک‌هو فرو می‌ریزد و دوباره می‌افتد زمین. زار می‌زند و جیغ می‌کشد.
گل از چهرهٔ قیدار می‌شکفد؛ شاد می‌شود. بعد از تصادف برای اول‌بار می‌خندد؛ قاه‌قاه می‌کشد. آرام به پنج نفری که کنارِ درِ دادگاه منتظر ایستاده‌اند، می‌گوید:
- بهتر شد... بهتر شد... صافی خونم تعویض شد، نفسم چاق... اگر قربانی کشته بود، تو گاراژ شاید پارکابیِ ناصر،‌ یا شاگردِ هاشم، بچه‌ای، نوخاسته‌ای، پس‌خیزی، به ارباب و کرم ارباب،‌ بدبین می‌شد... حالا همه می‌فهمند که بیمه جون، یعنی چه! روزی که وصل کردم گاراژ را به بیمه جون، پاری‌ها گفتند چرا بیمه جون؟ گفتم اگر بچه لشت نشای گیلان بودم، می‌نوشتم بیمهٔ آقا عبدالله، اگر بچهٔ بادرود و نطنز بودم، می‌نوشتم بیمهٔ آقا علی عباس... اما چه کنم، هیچ امامزاده‌ای بچه‌محل قیدار نمی‌شود. پاری دیگر گفتند چرا ننوشتی بیمهٔ حضرت قمر؟ بی‌گفتی کردم؛ اما از همان‌روز ترسم از این بود که روزی همچه وقعه‌ای شود و به قرصِ ماه شب چهارده، لکی بیفتد... حالا همه می‌فهمند که حضرت ارباب و حضرت قمر که هیچ، در بین هفتاد و دو تاشان، غلامِ سیاهشان هم قیدار را روسیاه نمی‌کند جلو خلق...

#رضا_امیرخانی
#قیدار
(چاپ دوازدهم،‌ تهران: نشر افق، ۱۳۹۵)
صفحات ۵۹ و ۶۰.
#روضه

@Ab_o_Atash
302 views18:42
باز کردن / نظر دهید
2022-07-28 15:05:43 درس پیرزن

نقل است که از بایزید پرسیدند که: پیر تو که بود؟ گفت: پیرزنی؛ یک روز در غلبات شوق و توحید بودم، چنان که مویی را گُنج نبود. به صحرا رفتم، بی‌ خود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان مرا برگیر. و من چنان بودم که خود نمی‌توانستم بُرد. شیری را اشارت کردم، بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟ - که نخواستم که داند که من کی‌ام-. گفت: ظالمی رعنا را دیدم. پس گفتم: هان چه گویی؟ پیرزن گفت: هان! این شیر، مکلف است یا نه؟ گفتم: نه! گفت: تو آن را که خدای -عز و جل- تکلیف نکرده است، تکلیف کردی، ظلم نباشد؟ گفتم: باشد.
- و با این همه می‌خواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی! این نه رعنایی بود؟ گفتم: بلی.
توبه کردم و از اعلا به اسفل آمدم.
این سخنِ پیر من بود.

#فریدالدین_عطار_نیشابوری
#تذکرة_الاولیاء
#دکتر_محمد_استعلامی
#بایزید_بسطامی
(چاپ سیزدهم، تهران: انتشارات زوّار، ۱۳۸۲)
صفحات ۱۷۹ و ۱۸۰.

@Ab_o_Atash
328 views12:05
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 15:28:58 وقتی کسی برای روشنفکران تره خرد نمی‌کند...

اینها [روشنفکران] همیشه کمی دیر متوجه می‌شوند و قهرمانان و دلیران خود را دیر به‌جا می‌آورند. و برای نجات خودمان از این گرفتاری بی‌کسی، شعار خوبی هم داریم: «ما ملت مُرده‌پرستی هستیم.» واقعاً که چه حرف‌ها! یکی نیست که بگوید که ما در میان این‌همه نابغه و شبه‌نابغۀ رشتۀ ادبیات، آیا یک‌دانه زندۀ حسابی داشته‌ایم که مُرده‌ها را کنار بگذاریم و به همین یک‌دانه افتخار کنیم و همین‌جور یک‌نفس سنگش را به سینه بکوبیم؟ به خدا اگر داشتیم، فخر هم می‌کردیم، منّتش را هم می‌کشیدیم.
مثلاً شما می‌خواهید بگویید یعقوب لیث صفّار را بعد از مرگش شناختند؟ یا مولوی و حافظ را؟ یا امیرکبیر و ستارخان را؟ پس آن‌همه آدم – واقعاً آدم – که دور ستارخان جمع شدند، همه‌شان باد هوا بودند؟ نه بابا! ما خودمان را گول می‌زنیم؛ چون مردم را نمی‌توانیم گول بزنیم. می‌بینیم کسی به ما احترام نمی‌گذارد، کسی قدر ما قدیسان و شهیدانِ ویسکی‌‌خور را نمی‌داند، و کسی پی به نبوغ و قدرت عظیم خلّاقۀ ما نمی‌برد، مجبور می‌شویم برای توجیه تنهایی و بی‌کسی‌مان این فلسفه‌ها را ببافیم که: «بله... ما ملت، همیشه برای مُرده‌ها فریاد کشیده‌ایم. چه نوابغی که در این مُلک سر گرسنه بر بالین سنگ نهادند و کسی به دردهایشان نرسید.» واقعاً که چه حرف‌ها! اینها خیال می‌کنند که مردم، وقتی یک نویسنده، شاعر و نقاش (یا موسیقیدان) پیدا می‌کنند باید از نان مختصر شبشان بزنند و بیاورند در خانۀ نابغه و بگویند: «بخور جانم! بخور عزیزم! بخور تا چاق شوی و نابغه‌تر شوی. ما خیلی خیلی مدیون اشعار تو هستیم.»

#نادر_ابراهیمی
#ابن_مشغله
(چاپ دهم، تهران: انتشارات روزبهان، پاییز ۱۳۹۰)
صفحات ۹۲ و ۹۳.

@Ab_o_Atash
301 views12:28
باز کردن / نظر دهید
2022-07-26 21:09:34 پنج نصیحت پیغمبر «ص»

يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ.

ای ابوذر!
پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان:
۱- جوانی را پیش از پیری،
۲- تندرستی را پیش از بیماری،
۳- توانگری را پیش از نیازمندی،
۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری،
و
۵- زندگی‌ات را پیش از مرگ.

#رسول_اعظم «ص»
#ای_ابوذر
پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به #ابوذر_غِفارى
#ابوطالب_تجلیل_تبریزی
(چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴) صفحه ۱۲.

@Ab_o_Atash
297 views18:09
باز کردن / نظر دهید
2022-07-25 16:11:41 غیرت ملی در دستگاه دیپلماسی قاجار!

كوپال كه در اسلامبول تحصیل كرده است و صاحب‌منصب غیوری است، به من می‌نویسد:

بدبختی به اندازه‌ای رسیده كه بغیر از انتحار چاره دیگری نیست، این بنده محض وجود محترم به شیراز آمدم بلكه در ایران مانده‌ام، از مرحمت حضرت اشرف ابداً احتیاج ندارم و می‌توانم از راه دیگر معیشت خود را اداره كنم، تمام كوشش چاكر نگه‌د‌اشتن شرف نظام است. با كمال اسف به چشم حقیقت‌بین می‌بینم كه تمام آمال چاكر در معرض خطر است، آقای میرزا مصطفی‌خان #معاون_مالیه علناً در حضور صاحب‌منصبان رژیمان می‌گوید كه از #قنسول_انگلیس به من اجازه داده نشده است كه حقوق رژیمان [سپاه فارس] را بپردازم، تا رئیس فرنگی حاضر نشود.

به‌به از یك مأمور #دولت عِلّیهٔ ایران! خوشا به حال مادر مقدس وطن! پس معلوم می‌شود ما به ایران خدمت نمی‌كنیم و ریش ما در دست دیگران است. من به ریاست حضرت اشرف كار می‌كنم، از این تاریخ به بعد برای نگه‌د‌اشتن #شرف خود #استعفا نموده به طرف اسلامبول حركت خواهم كرد.

#مخبرالسلطنه_هدایت
#مهدی‌قلی_هدایت
(حاکم فارس در اواخر دوره قاجار)
#خاطرات_و_خطرات
انتشارات زوّار
صفحه ۲۵۸.

@Ab_o_Atash
328 views13:11
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 17:14:11 کار بدی کردیم؟

هنگامی که دانیله پس از سه روز غیبت به خانه مراجعت کرد، بلافاصله متوجه شد که محیط خانه تغییر کرده است. همسرش با لحنی که شماتت از آن می‌بارید، گفت: چه عجب تشریف آوردید!
دانیله همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت تا به اطاق خود برود، متوجه شد که راه‌پله پر از مبل و اثاثیه است. با تعجب پرسید:
- اسباب‌اثاثیه کسی را به گرو برداشته‌اید؟
لوییزا دلیل آن شلوغی را برایش تعریف کرد. در مدت کوتاهی که مرد زخمی در آنجا مانده بود و دانیله از جریان آن مطلع بود، چند صندلی و نیمکت را جا‌به‌جا کرده بودند. حالا هر دو دختر داشتند اثاثیه را سر جای خود می‌گذاشتند.
دانیله از سیلویا پرسید:
- مرد زخمی کی بود؟
ولی سیلویا بدون اینکه جوابی بدهد، قالیچه‌ای را برداشت و به ایوان برد تا گردوخاک آن را بگیرد.
لوییزا به عوض خواهرش جواب داد:
- به‌نظرم یا یک مهندس بود یا یک حسابدار، خوب نفهمیدم. آقایی بود به نام چِفالو.
سپس با عشوه خاصی اضافه کرد:
- جوان خوش‌قیافه‌ای بود.
- چند وقت در اینجا ماند؟
- دو روز. دیشب یک آمبولانس او را از اینجا برد. زخم‌هایش چندان عمیق نبود.
دانیله متوجه شد که دختر کوچکش، بزرگ و لاغر شده است. از چهره‌اش که به بزغاله شباهت داشت، یک نوع لجبازی غیر عادی نمایان بود. سیلویا به جای خود برگشته و جارو برقی را پشت سرش می‌کشید. ناراحت بود و نمی‌دانست کجا را نگاه کند. با صدایی که معلوم بود آن را عمداً خشن کرده است، از پدرش پرسید:
- کار بدی کردیم؟

#اینیاتسیو_سیلونه
#روباه_و_گل‌های_کاملیا
#بهمن_فرزانه
(چاپ اول، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۶)
صفحات ۹۷ و ۹۸.

@Ab_o_Atash
330 views14:14
باز کردن / نظر دهید