آدرس کانال:
دسته بندی ها:
دین
زبان: فارسی
مشترکین:
620
توضیحات از کانال
بشنو اين نى چون حكايت مى كند
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
1
4 stars
0
3 stars
1
2 stars
0
1 stars
0
آخرین پیام ها 15
2021-10-15 18:08:53
آهنگی یگانه از میری ماتیو
بگو به چه چیزی می اندیشی؟
با زیرنویس فارسی
@AtashfeshaneEeshragh
88 views15:08
2021-10-15 12:41:31
هر که بود و از هر کجا که بود
دو چراغ در چشمهایش میدرخشید
گرد و خاکی از سرزمینی دور
بر لباس هایش نشسته بود
و حرف هایش گل های کوهستانی را
یک به یک از خواب بیدار میکرد
مانند نفس های تازه ی سپیده دمان
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
108 viewsedited 09:41
2021-10-15 12:32:55
هنگام غروب آمد
عطر غریبی از حضورش در فضا پیچید
همه دست از کار کشیدند و به او نگاه کردند
او اما به هیچ کس نگاه نکرد
از معبد شرق آمده بود
و به سمت ناشناخته ها رفت
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
102 viewsedited 09:32
2021-10-15 12:28:10
مسافر بود.
لباس هایش بوی خستگی می داد
اما در چشم هایش اجاقی روشن بود که به یادِ خانه ای دور می سوخت.
گفت: یادت نرود که تو هم مسافری
و در خانه ای دور،
اجاقی به یاد تو می سوزد.
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
99 viewsedited 09:28
2021-10-15 12:25:45
گفت من یک پیامبر دیوانه ام!
همه خندیدند.
وقتی رفت
همه گریستند!
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
96 viewsedited 09:25
2021-10-15 11:23:13
یک روز از او پرسیدم:
مهاجر! عشق چیست؟
ناگهان مکثی کرد.
سیگاری را که می خواست بگیراند،
به آرامی از لب گرفت.
کمی به زمین خیره ماند
و سپس به جایی در دوردستها نگریست.
تمامی افق
در چشم های خیسش
منعکس شده بود.
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
95 viewsedited 08:23
2021-10-14 21:30:37
گفت نامم مهاجر است.
همه به او خندیدند.
او از میان خنده ها گذشت. بی آنکه او را لمس کنند.
گویی که درونش خالی بود
و مانند یک تونل،خنده ها از آن می گذشتند.
رو به من کرد و گفت:
تو چرا به من نمی خندی؟
گفتم چون نام من هم مهاجر است!
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
116 viewsedited 18:30
2021-10-14 21:28:30
هفده سال پیش در مرز ایران و عراق برای مدتی در یک شرکت کار می کردم. یک روز مرد میانسالی که تازه استخدام شده بود به کارگاه آمد. کمی حواس پرت به نظر می رسید. از همان آغاز دانستم که حامل یک چیز خارق العاده است. جذبه ی خاصی داشت. نگاهت می کرد ولی انگار تو را نمی دید. انگار فقط یک چیز می دید و بقیه ی چیزها مانند سایه هایی بودند که از جلوی چشمانش عبور می کنند. نامش را پرسیدم، فقط یک کلمه گفت: مهاجر!
یک روز گفت: خواب دیده ام که باید به جایی بروم. گفتم کجا؟ گفت نمی دانم!
می گفت انسان مانند گل نیلوفر است: ریشه در لجن دارد اما برگ هایش در نور می درخشند.
همیشه به جایی دور خیره می شد. یک صبح برخاست و به همان سمتی که همیشه نگاه می کرد، رفت. برای همیشه رفت.
مهاجر! من از آن زمان تاکنون هر نیلوفری که دیده ام به یاد تو افتاده ام. گمشده ات را پیدا کردی؟
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
113 viewsedited 18:28
2021-10-14 21:05:16
"جلیل" چه واژه ی عجیبی ست!
بزرگتر از بزرگوارانه است.
عظیم تر از عظمت است. برتر از والاست.
با کرامت تر از کریم است.
و این تنها صفتی است که دست های تو را توصیف می کند.
براستی که دستهای تو جلیل بودند.
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
111 views18:05
2021-10-14 16:24:44
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که در جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زآنکه می گفتی نی ام با صد نُمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
https://t.me/AtashfeshaneEeshragh
127 viewsedited 13:24