Get Mystery Box with random crypto!

Attic

لوگوی کانال تلگرام atticc — Attic A
لوگوی کانال تلگرام atticc — Attic
آدرس کانال: @atticc
دسته بندی ها: وبلاگ ها
زبان: فارسی
مشترکین: 1.79K
توضیحات از کانال

-

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 67

2021-05-12 22:41:16 دوست از دست رفته ی عزیز، یک معذرت خواهی بزرگ به تو بدهکارم!

از تو در ذهن همه بعد از رفتنت غول بی شاخ و دمی ساختم و خودم را قربانی ِ در بند نشان دادم که هیچ تقصیری نداشته است. همه ی آنهایی که تو را می شناسند چه؟ قطعا نمی دانند من کِه هستم و اصلا وجود خارجی دارم یا خیر. اما همه ی آنهایی که مرا می شناسند نامت را می دانند، چهره ات را دیده اند و حتی می دانند از چه غذایی خوشت می آید. تفاوت زیادی است. شدت حضور آدمها تعیین کننده تعداد مرتبه هایی است که به آنها رجوع می کنیم و با دلتنگی به یادشان گریه می کنیم، آه می کشیم، غمگین می شویم، یا با «یادش بخیر» و یک لبخند عمیق به افق خیره می شویم. حضور تو بسیار پررنگ بود، گمان می کنی که این به خاطر تلاش تو بود؟ اشتباه است. اشتباه است اگر فکر کنیم روح و ذهن آدمیزاد با پا فشاری قلم به دست می گیرد و روی طرح و نقش و خیالی را با فشار بیشتر و با غیظ پررنگ تر می کند. من خودم مداد به دست گرفتم و آنقدر با اشک و زور و تخس بازی روی حضورت در ذهن و زندگی ام تو را پررنگ تر کردم که دست آخر کاغذ پاره شد. تصویر مخدوشی که از تو به دیگران نشان دادم، تو نبودی. حضورت واقعیت اصلی خودش را نداشت. همه چیز کنتراست بالایی پیدا کرد و مصنوعی شد! معذرت می خواهم. امیدوارم من را ببخشی و از من به هیچکس در زندگی‌ات حرفی نزده باشی.
211 viewsHadis, 19:41
باز کردن / نظر دهید
2021-05-12 18:27:06 به تار موهای روی بالش به واسطه نور افتاده روی تخت زل میزنم. چقدر زمان برده است تا آنها این اندازه شوند؟ بعد فرو بریزند و پایان. هنوز هم امیدوارانه فکر می کنم می شد با کاشتن موها در باغچه گیاهی پرورش داد از فکر و خیال. آنها را زنده نگه داشت و به نفس کشیدن ذهن آدمی‌زاد کمک کرد. در گذشته گمان می کردم فکر ها به این شکل از مغز بیرون می زنند، در واقع آنها نمود فیزیکی و بیرونی خیالات هستند و با هر فکر تازه، رویای کال و برداشت ِنارس از یک موضوع، به طول‌شان افزوده می شود. بعد هم دیگر مشخص بود، وقتی آن فکر به سطل زباله ذهن منتقل می شد یا برچسب خیال دست نیافتنی، نشدنی و « این آرزو در جهان شما فعال شدنی نیست» رویش می چسبید، از پوست سر رها می شد روی بالشت جا می ماند. چقدر غصه می خوردم که رویا هایم یکی یکی دارند تسلیم می شوند و دانه دانه دارند از بین می روند. حالا هم غصه می خورم، رشته موها مثل برگ درخت پاییزی لیز می خورند و تصور میکنم «آیا درخت ها هم به کاشتن رویاهایشان فکر می کنند»؟
342 viewsHadis, edited  15:27
باز کردن / نظر دهید
2021-05-12 15:56:09 کتاب بعدی :
معرفی کتاب سقوط آلبر کامو
401 viewsHadis, 12:56
باز کردن / نظر دهید
2021-05-12 00:50:55 شبها مثل جنازه می‌افتم یه گوشه و مثل یه آدم صبور به خودم میگم، هیچوقت اینقدر به خودت سخت نگرفته بودی‌ها! شاید برای همین بود که چیزی تغییر نمی‌کرد رئیس. هر چیزی بهایی داره بالاخره. نترس، صد سال اولش سخته!
564 viewsHadis, 21:50
باز کردن / نظر دهید
2021-05-11 10:21:14 یک سرگیجه خفیف و یک خواب آلودگی همیشگی در سَرم هست که حتی در به هوش‌ترین ساعت‌ها هم رهایم نمی‌کند. مطمئنم که از نیاز به خوابیدن بیشتر نمی‌آید، از نیاز به آرامش داشتن بیشتر است. از این حجم ِنزدیک به منفجر شدن کلمات، نور، صدا، حرف، سرما و گرما، مواجهه، مواجهه. کجا بروم؟ می‌گویند هر دردی را درمان هست، پس این یک ذره ی آخر آرامش کجا به دست می‌آید؟ سرک می‌کشم درون دارو‌ها، درون آدمها، درون حرفی تاثیر گذار لای کتاب‌ها، درون هر چیز که بتوانم به آن متوسل شوم! هنوز، در هیچ کدامشان اثری از این ذره‌ی پنهانی نیست. گویی یک نفر عمدا آن را برداشته و جایی مخفی کرده است. حالا من مثل قهرمان سرگردانِ داستان باید به دنبال آن بگردم. اگر پیدایش کردم چه؟ بعد از آن، آیا دیگر نیازی به جستجو وجود دارد؟ بعید می‌دانم. جستجو‌های سنگین و سخت و طاقت‌فرسا و وقت‌گیر همگی در ازای بهایی سنگین به دست می‌آیند. تجربه می‌گوید؛ هر چه ارزشمند تر، دشوار‌تر. گویی قاعده زندگی همین است. قانون نانوشته‌ای که ما سعی داریم ساده‌ترش کنیم، کشف کنیم، تلاش کنیم، آسان‌تر شود، آسان بگیرد! شاید در ازای این ساده سازی ِطاقت‌فرسا، عناصری ارزشمند گم می‌شوند. یا شاید هم یک نفر عمداً گُم و گورشان می‌کند. شاید خودم مانند مادری وسواسی قبل از دور انداختن‌اش با دقت نگاهش کرده ام، با خودم زمزمه کرده ام: اینکه دیگر به دردم نمی خورد. بعد با اطمینان داخل کیسه‌ی پلاستیکی کنار غبار‌ها و خاطرات ِ آب لَمبو رهایش کرده و سپردمش به دست زمان. شاید همین‌گونه ذره‌ی غلیظ و انتهایی آرامشم را گم کرده‌ام.
224 viewsHadis, 07:21
باز کردن / نظر دهید
2021-05-09 23:58:26 پتو را می‌کشم روی سرم. چشم هایم را می‌بندم و ملتمسانه همه‌ی اتفاقات رخ نداده و تنها مجوز اکران گرفته توی مغزم را مرور می‌کنم. کودکانه ذوق می‌کنم. به سنگین بودن و در عین حال لَخت بودن شب‌هایم فکر می‌کنم. انگار یک جسد داده‌ باشند دستم. روزها از این طرف به آن طرف می‌روم و با خودم به دوش می‌کشم‌اش. شبها اما مثل بختک روی قفسه‌ی سینه‌ام میخوابد. هرگز رها و سبک نبوده‌ام که بخواهم مقایسه‌ای بین قبل و بعد این حالت داشته باشم، اما نمی‌دانم آیا خبری از یک آزادی تمیز و شسته رفته، پس از حضور این تن سنگین در کنارم هست یا خیر؟ چه هنگام می‌توانم از شرش خلاص شوم و آزادانه پا به جهان بگذارم! باز چشم هایم‌را می‌بندم و خویشتن را بدون سنگینی، رها و سبکبال تصور می‌کنم. سبک بودن چگونه است؟ برای خاورمیانه‌ای ها خیلی از تصورات مبهم است، کدر است و از پشت تاریخ غبار گرفته، دست نیافتنی. حالا من به جبر جغرافیایی که نه، بنا به جبر فکری، احساس می‌کنم باید از پشت این جنازه‌ی همیشه همراهم، روزهایی ساکت و آرام وجود داشته باشد. باز چشم هایم را می‌بندم، با خودم فکر میکنم، یعنی چند نفر شبها قبل از خواب آرزوی آزادی و سبکبالی دارند؟ بالاخره رویا که جبر حالی‌اش نمی‌شود!
550 viewsHadis, edited  20:58
باز کردن / نظر دهید
2021-05-08 22:33:58 آدم باهوشیه، بعد از چند سال که من‌رو دید زل زد تو چشمام و گفت: چرا خودتو زدی به بیخیالی؟ چرا جدی نمیگیری زندگی‌رو؟ مگه آینده نداری؟ زدم زیر خنده. معمولأ وقتی عرضه‌ام نمی‌کشد که جوابی بدهم، میزنم زیر خنده. خنده‌ی مسخره‌ای که کاملا مشخص است نه شادی در آن پنهان است و نه از گریه غم انگیز تر است. روبه‌روی آینه رفتم و خودم را بررسی کردم. بی‌خیالی کجای صورتم نشسته بود؟ گوشه ی چشمم یا زیر پوستم؟ زیر لبهایم یا روی موهایم؟ پوزخندی زدم. یکهو جدی شدم، با خودم گفتم ولی این پیشنهاد عموم آدمها بود. تا به سراغشان میرفتی و گلایه می‌کردی می‌گفتند بیخیالش شو! من هم هرچقدر بیخیالی سراغ داشتم جمع کردم و قورت دادم. مثل قرص های رنگارنگ داخل شلف های یخچال که نمی‌دانی کاربردشان چیست، قورت می‌دهی که از این زندگی فرار کنی. آره خب، من هم فرار کردم. سعی کردم دورتر بایستم تا آتش من را نسوزاند. من ابراهیم نیستم که آتش در درونم به گلستان تبدیل شود. من تا ابدیت این آتش ها را با خود حمل می‌کنم. پس راهی نداشته‌ام. چرا باید خود را ملامت کنم؟ تا بیخیالی در من اثر کند، من راه‌های بسیار رفته‌ام. این دوست مهربان من را آزار نخواهد داد. برگشتم کنارش. به خنده‌ی مضحکم ادامه دادم.
228 viewsHadis, 19:33
باز کردن / نظر دهید
2021-05-08 13:48:58 کسی منتظرمان نمی ماند. ما طلسم شده‌ایم؟ از کجا معلوم دروغی به ما نگفتند تا از سر، بازمان کنند؟ مگر صدبار ندیده ای، سوالی می‌پرسی که جوابی طولانی دارد، جوابی دارد از ابتدا تا انتها سخت و ناپیدا، یک طیف نور است که حتی از در و دیوار عبور می کند. گوینده جواب علم غیب ندارد. پوست و استخوان و رگ و پی دارد شبیه ما. پس به چه چیز متوسل می شود؟ به جن و پری. مثل یک داستان بی نقص با انتهای باز. به گمانم به ما دروغ گفتند. ما طلسم نشده ایم. در قصه زندگی می‌کنیم.
392 viewsHadis, 10:48
باز کردن / نظر دهید
2021-05-08 12:55:05 نشستم به شمعدونی‌م میگم بابا هرکار تو بگی من برات کردم، هر سازی زدی باهاش رقصیدم، تورو خدا زرد نشو دیگه! خب چیکار کنم؟ اینو میشه تعمیم داد به کل اموری که میخوام تو زندگی کنترل کنم ولی هی بدتر میشه.
423 viewsHadis, 09:55
باز کردن / نظر دهید
2021-05-06 18:49:33
@atticc
144 viewsHadis, 15:49
باز کردن / نظر دهید