2023-06-05 10:30:13
نوری اومد نشست کنار حوض آسایشگاه. گفتم آقاسید نورالله، کلهت میپزه تو این گرما پیرمرد. گفت کله خودت نمیپزه؟ گفتم منطقیه، بشین. نوری خیلی ساله اینجاست. دو تا پسر داشته که یکیشون تو جنگ شهید شده، یکیشون هم خودکشی کرده. نوری مدتیه فکر میکنه مرگش نزدیکه.
گفتم نوریخان، حالا که آبی بهت میاد پاشو بریم تجربش بستنی بخوریم. گفت حال ندارم. گفتم منم ندارم ولی چاره چیه؟ تابستون اگه بگذره و بستنی نخوریم و بلندبلند نخندیم تو بازارچه تجریش، از کجا معلوم میشه زنده بودیم تو این گرما؟ هیچی نگفت. خودم باز گفتم حالا انگار زندهبودن چه تحفهایه. گفت اگه بمیری میفهمی چقدر تحفهس. گفتم درسته. پا شد رفت.
خوابیدهبود رو تخت و ملحفه سفید رو کشیده بود روی سرش. براش زردآلو بردم گفتم نوری خان، پرستار میگه داروهاتو نمیخوری، بخور. جواب نداد. گفتم پاشو زردآلو بخور مرد حسابی. جواب نداد. گفتم پس من رفتم دیگه. راه افتادم برم، از زیر ملحفه گفت دیدی؟ اگه آدم بمیره رفیقش دوتا جمله واسهش صبر میکنه بعد میره. گفتم تازه اگه رفیق داشته باشه. بشقاب میوه رو گذاشتم روی سینهش، گفتم حالا نمیر تو گرما، بذار خنک بشه بعد. خم شدم کلهشو ماچ کردم، جای لبم موند رو ملحفه. جای رژ یار، بستنی یخی لب آدم رو نارنجی کنه رواست؟
رسیدم دم خونه دیدم گربهی سهپای کوچه منتظرمه. براش خوراکی گذاشتم و نشستم نگاهش کردم. گفتم گربه، اگه چند روز ازم خبری نشد به امید بگو. سر چرخوند اونوری، فکر کنم گفت برو بابا. گفتم خیلی خری. گفت میو. گفتم ارواح پدرت.
خوابیدم رو تخت و شمد یزدی رو کشیدم روی سرم. از همیشه شبیهتر شدم به بابا. به خودم گفتم حالا نمیر تو گرما. بعد منتظر شدم یکی کلهم رو ماچ کنه. یکی که بستنی خوردهباشه. نبود کسی. آزناوور تو گوشیم آخر آهنگش خودکشی کرد و خندید.
خوابم برد. بالاخره خوابم برد.
#حمیدسلیمی
برای نوریخان؛ و تنهایی بزرگ او.
@berkeh27 ••• ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
788 views07:30