2022-02-24 20:14:34
تقدیم به حسین و حسنِ رونقی، پهلوانهای راستین و مادرشان که زنیست سخت جگرآور!
ویرانهایست خانهی من، آخرِ زمین
پشتِ هزار سال، علفهای هرزِ هرز
هرگز گذر نمیکند اینجا مسافری
گویی جذام دور و برم را گرفته مرز
برگشتم از خودم به خودم من هزار سال
دائم تلاش کردم و جائی نرفتهام
پایانِ من به اولِ من ختم میشود
تکرارِ روزهای نفسگیرِ هفتهام
در میزنند و باز خودم پشتِ این درم
وا میکنند و باز خودم در گشودهام
پیش آمده که پشتِ درِ خانه ماندهام
گاهی اگر که در زده اما نبودهام
لای هزار سال علفهای هرز را
دنبالِ من بگرد که پیدا کنی مرا
من برگی از کتابِ قدیمی و کهنهای ↓
هستم، مباد خسته شوی، تا کنی مرا
خوابیده لابهلای علفها مترسکی
طوری که باورش شده انگار آدمیست
با اینکه چشم بسته و آرام خفته است
زیرِ سرش درشتیِ تاریخِ بلعمیست
چندی کنارِ خوابِ مترسک گریستم
او همچنان به خواب، همانجا که عرض شد...
بیدار کی شود به تلاطم مترسکی؟
اشکم ولی به نفعِ علفهای هرز شد
اشکم به نفعشان شد و دیدم که هرزهها
هر روزِ عمرشان، تبِ بالانوردی است
جز ابتذال، بارِ علفهای هرز چیست؟
گیرم غذایشان جسدِ سهروردی است
دردا برای لحظهی بیدار بودنِ
این پوچزارِ سر به سر آزار و احمقی
از بسته ماندنِ همهی متنهای گم
تا بخشِ بازماندهی تاریخِ بیهقی↓
آمد چه قدر قصه، مگر عبرتی شود!
اطرافِ قصه را نشنیدن گرفته است
در خواب رفتهاند علفها به راحتی
در هرزهزار، باد وزیدن گرفته است
صدها هزار و یک شبِ بیقصه، بی سمَک
بی پهلوانِ مردِ دلاور گریستم
دنبال من بگرد که پیدا کنی مرا
من مستحقِّ این شبِ بیقصه نیستم
«حمید زارعیِ مرودشت»
ـ @berkeye_kohan ـ
162 viewsحمید زارعیِ مرودشت, 17:14