Get Mystery Box with random crypto!

کمپین مبارزه با بی‌شعوری

آدرس کانال: @bishuoori
دسته بندی ها: حیوانات
زبان: فارسی
مشترکین: 30.86K
توضیحات از کانال

بی‌شعوری یعنی؛ دانسته و عمداً اشتباهات و خطاهای خود را تکرار کنیم.
تو کدامین چراغ را افروختی؟ برایم بنویس؛
@BishuooriAdmin
http://instagram.com/bishuoori
https://twitter.com/Bishuoori1
تبلیغات
@Bishuoori_Advertising

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 34

2022-09-21 11:47:07
هانسی فلیک در کتابش رازی رو از زندگیش گفته که به نوعی نشون میده چرا موقع بازی‌های تیمش پوکرفیسه و خیلی خوشحالی یا ناراحتی شدید ازش نمی‌بینیم:

«سال 2010 از ابتلای همسرم به سرطان سینه مطلع شدم. قبلاً هرگز چنین حسی نداشتم و احساس ترس می‌کردم. در آن دوران، بودن در کنار خانواده مهمترین چیز بود و من حمایت بی‌نظیری از فدراسیون فوتبال آلمان دریافت کردم و توانستم مدتی از کار کناره‌گیری کنم. هنوز همسرم را به خاطر قدرت و آرامش درونی که در آن موقعیت دشوار داشت تحسین می‌کنم. من خیلی بیشتر از او با چشمان پر از اشک در رختخواب دراز می‌کشیدم. طبق تجربه من، برخورد با این واقعیت که ما برای همیشه اینجا(در این دنیا) نخواهیم بود، منجر به شیوه‌ای آگاهانه‌تر از زندگی می‌شود. در این مرحله از زندگی‌ام، روابط انسانی و اجتماعی را از زاویه‌ای متفاوت دیدم. بعد از آن، دیگر شکست‌های ورزشی را شکست شخصی تلقی نمی‌کنم. در زندگی چیزهایی وجود دارند که بزرگتر و بسیار مهمتر از فوتبال هستند.»

فوتفان
6.8K views08:47
باز کردن / نظر دهید
2022-09-20 19:32:06
نیمکت‌‌هایی در در برخی پارک‌های "بلغارستان" برای تشویق مردم به کتاب و کتاب‌خوانی، به‌ شکل کتاب ساخته‌ شده‌اند.

کمپین مبارزه با بی‌شعوری
6.9K views16:32
باز کردن / نظر دهید
2022-09-20 19:31:20
از دیشب با خودم کلنجار رفتم که این ویدیو را بگذارم یا نه، از دیدنش مچاله شدم و تا صبح نخوابیدم.

من دختر دارم و دخترم مایا را از جانم بیشتر دوست دارم. این بچه می‌توانست دختر من باشد. تنها بر روی سکوی پارک لاله نشسته بود و هیچ کاری نمی‌کرد. با نهیب نیروها از جا بلند شد که برود، چرا هولش دادید؟ چرا پرتش کردید؟ اگر سرش به جایی می‌خورد چه؟ از فکر اینکه بعد از این اتفاق چه در ذهن این بچه گذشته است دیوانه می‌شوم.

خب خشم می‌کارید که بی اعتمادی درو می‌کنید. همه باور این بچه را فرو ریختید و تردیدی ندارم که اگر امروز به او بگویید ماست سفید است، می‌گوید دروغ می‌گویید.

من عصبانی هستم، از سرنوشت این دختر حقیقتا عصبانی هستم.


سیامک قاسمی
8.7K views16:31
باز کردن / نظر دهید
2022-09-20 19:17:59
سپتامبر ماه آگاهی از سرطان کودکان است.

هدف از این نام‌گذاری، آگاهی جهانی از سرطان‌های دوران کودکی و جلب حمایت‌های مردمی برای تاثیری است که این بیماری بر مبتلایان و خانواده‌ها می‌گذارد.

نماد سرطان کودکان، روبان طلایی است.

کمپین مبارزه با بی‌شعوری
5.7K views16:17
باز کردن / نظر دهید
2022-09-20 16:34:46 هرگز هیچ‌ پارلمانی یا جمع بشری و نسلی از انسان‌ها، در هیچ‌ کشوری صاحب این حق نیست که آیندگان را تا ابد متعهد و منقاد کند یا حکم کند که جهان در آینده چگونه حکومت شود، یا چه‌کسی حاکم باشد...
آن‌هایی که این دنیا را ترک گفته‌اند و یا کسانی که هنوز پا به این دنیا نگذاشته‌اند تا آن‌جا که در تخیل ما آدم‌های فانی می‌گنجد، از هم فاصله دارند.
پس چه‌ تعهد و قیدی بین دو‌فاصله‌ی بی‌نهایت می‌تواند وجود داشته‌باشد، چه قانون یا اصلی از این دو ناموجود استخراج‌شدنی است؟
یکی که دیگر وجود ندارد و آن دیگری که هنوز نیامده‌است؛ پس این دو هرگز در واقعیت با یک‌دیگر ملاقات نمی‌کنند، پس چرا یکی باید آن دیگری را به قید خود درآورد؟

حقوق انسان | توماس پین


کمپین مبارزه با بی‌شعوری
6.9K views13:34
باز کردن / نظر دهید
2022-09-18 19:54:23 آقا صمد همسایه‌مان بود. همسایه‌ای که بازی تو کوچه را کوفتمان می‌کرد. از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن ... سروصدا اگر می‌کردیم توپ‌مان را پاره و طناب بازی‌مان را قیچی می‌کرد.

هر لحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما غرش کند! اهل محل اسمش را گذاشته بودند سگ‌ آقای پتی‌بول !

یک روز، یک گروه دوره‌گرد تعزیه‌خوانی وارد کوچه‌مان شد.
گروه کوچک جمع‌وجوری که حرمله‌اش با حفظ نقش، شمر هم بود و قاسمش به وقتش علی‌اکبر هم می‌شد.

گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقه‌ای گذاشتند وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند. اهل محل جمع شدند. نوحه‌خوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند. مردم یکی‌یکی جلو آمدند و اسکناس‌هایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق.

من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.
یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من می‌توانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص ..

آن‌ وقت کوچه، قرق ما بچه‌ها می‌شد و می‌توانستیم بی‌سرخر بازی کنیم.
رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم!

آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظه‌ای ایستاد. بعد پرسید: چیه حاجتت؟
زبانم بند آمده بود. من‌ومنی کردم و گفتم: هیچی ...

کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشم‌هایش مرا می‌ترساند. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: بیا، مهمون من.

من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علی‌اصغر، چشم‌هایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره !

همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش ..  یک‌ آن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم.
مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش.
اگر راست‌راستی بمیرد ... ؟

راست‌راستی می‌مرد دیگر ! مگر می‌شود آدم از تعزیه حاجت نگیرد ... ؟!  کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیست‌تومان دیگر بدهم که خنثی شود.

از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر می‌مرد یعنی من کشته بودمش ...  شبیه یک قاتل اجاره‌ای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی. صبح فردا درِ خانه‌ی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواید برم براتون بگیرم؟

می‌خواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم،  بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت.
بعد از آن، وقتِ بازی، سر بچه‌ها داد می‌کشیدم که جلوی خانه‌ی آقا صمد سروصدا راه نیندازند و توی دلم می‌گفتم: "بذارید این روزای آخر راحت بخوابه ..."

کوپن که اعلام می‌شد خبرش می‌کردم، خیرات و نذری که پخش می‌شد سهم او را ویژه، چرب‌تر، خودم می‌بردم ...  جارو را از خانه‌مان می‌آوردم و جلوی در خانه‌اش را می‌روفتم ...  حس تمیز کردن جلوی درِ خانه‌ی عزا را داشتم.

بی‌هوا می‌پرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارید؟ هیچ‌وقت چیزی لازم نداشت. چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز ! یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده.

یک روز وقت بازی توپ‌مان افتاد توی خانه‌ی آقا صمد ... صدای شکستن شیشه آمد. گفتیم الان است که پاره‌اش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من ...  رو به من لبخند زد: "بازی کن !"  و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما.

آقا صمد را محبت،
نه که نکشته بود، زنده کرده بود !


سودابه فرضی‌پور

کمپین مبارزه با بی‌شعوری
9.5K viewsedited  16:54
باز کردن / نظر دهید
2022-09-17 19:48:10 کدام خدا و کدام ارشاد؟


محمد خیرآبادی

بخش زیادی از آنچه بر ما می‌رود، ناشی از خود‌حق‌پنداری است. ناشی از اینکه فکر کنیم حقیقت در مشت ماست. ظلم اغلب نتیجه یقین است. چون یقین رواداری را از بین می‌برد. اگر کسی فکر کند بر حق است و از جایی (خدا، دین، سازمان، حزب، فرمانده، رییس، بالادستی یا هر منبع دیگری) به او اجازه داده شده به مخالفانِ حق، دشنام دهد، تهمت بزند، یا حتی آنها را بگیرد و ببندد و جان‌شان را بگیرد، دیگر جایی برای گفت‌وگو درباره اختلاف عقاید و سلایق یا برداشت‌های متفاوت باقی نمی‌ماند. اگر کسانی این‌گونه بپندارند که رسالتی بر دوش دارند و برای تحقق آن، استفاده از هر وسیله‌ای مجاز است، دیگر چه می‌توان گفت؟

یکی از آموزه‌های مشترک همه ادیان و یکی از پایه‌های اخلاق، رعایت عدالت و انصاف و پرهیز از ظلم و قساوت است، حتی نسبت به دشمن. مخالف که جای خود دارد و کسی که مثل ما نمی‌اندیشد یا کسی که سبک زندگی متفاوتی دارد از آن هم اولی‌تر است. کدام نگاه دینی، کدام برداشت از دیانت و کدام تفسیر از اخلاق اجازه می‌دهد که صاحب قدرت به افرادی با نگاه، اندیشه یا سبک زندگی متفاوت، هر دروغی دل‌شان خواست ببندند، هر برخورد و ظلمی دل‌‌شان خواست روا بدارند و برای پرونده‌سازی و ظلم و تعدی خود، قانون بسازند و هر که در برابرشان حرفی زد به مخالفت با دین و قانون متهمش کنند؟
این چه دینی است؟ چه اخلاقی است؟ چه مرامی است؟ از کدام خدا حرف می‌زنید؟ از هدایت و ارشاد به کدام صراط مستقیم دم می‌زنید؟ یک نگاه به دور و برتان بکنید؛ دینداران هم از نحوه و نتیجه این دینداری به کفر پناه برده‌اند. 

دنباله کار خویش
10.3K views16:48
باز کردن / نظر دهید
2022-09-17 10:58:49 آهای آیندگان!

شما که از دل توفانی بیرون می‌جهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعف‌های ما حرف می‌زنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.

به یاد آورید که ما بیش از کفش‌هامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدان‌های جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.

این را خوب می‌دانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل می‌کند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می‌کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید!

#برتولت_برشت

@LOTUS_98
8.1K views07:58
باز کردن / نظر دهید
2022-09-14 14:14:21 #یک_قانون_خوب

ماشین را در زیر سایه درختی و در یکی از خیابان های فرعی برای دقایقی، پارک کردم تا ساعت پایان طرح ترافیک آغاز شود و بتوانم وارد منطقه طرح شوم.

کودکی حدودا ۹ ساله را دیدم که با شتاب، کوله اش را جلوی در خانه ای انداخت و پشت سر خانم سالمندی که در دستانش چند پلاستیک از مایحتاج خریداری شده اش بود، دوید و گفت؛
خانم، خانم، اجازه بدهید کمکتون کنم.

به یک باره انبوهی از پرسش ها، همراه با حالی شگفت زده و متعجب، ذهنم را در بر گرفت.
این پسر بچه چگونه هم از خود مراقبت می کند، و هم به دیگران اعتماد؟!

در شرایطی که بچه های این سنین،  یا وابسته به والدین هستند، یا سر در بازی های کامپیوتری دارند،
یا مشغول بازی با همسالان در کوچه ها هستند، و یا مثل شاهزاده ها، در خانه با مربی خصوصی کار می کنند، !؟
چگونه نیاز یک سالمند را "می بیند" و به او کمک می کند؟ چه کسی به او آموزش داده است؟ چگونه این احساس امنیت و اعتماد را به دست آورده است؟

در همین حال و افکارم سیر می کردم، که دیدم همان پسر بچه با یک شاخه گل در دست، مسیر رفته را بر می گردد.

پیاده شدم، و  گفتم؛ می دانم عجله داری، عذر خواهی می کنم وقتت را می گیرم.
یک سوال داشتم.
این کمک به دیگران را در کتابها خواندی یا در مدرسه به تو آموزش دادند و یا پدر و مادرت به تو یاد دادند.
همینطور که نفس نفس می زد و صورتش از گرما گل انداخته بود، گفت:

ما در خانه یک قانون داریم، و آن این است که؛

هر زمانی تکالیفم را انجام نمی دهم،
یا کار بدی کرده باشم،
پدر و مادرم از من می خواهند که حتما یک کاری که کمک به دیگران هست را انجام دهم.

امروز استاد موسیقیم از تمرینم راضی نبود، مادر گفت: برو ببین چیکار میخوای بکنی؟

گفتم یعنی والدینت تعیین می کنند با چه روشی باید کمک بکنی، یا خودت انتخاب می کنی؟
گفت؛
آنها فقط می گویند، ببین میخوای چیکار کنی؟

با خود فکر کردم عجب پدر و مادر فیلسوفی دارد این پسر.

یعنی این کمکت به این خانم مسن، تنبیهی بود که باید می شدی؟
گفت؛ بله
گفتم دیگر چه کمک هایی به دیگران کردی؟

گفت چند بار به پسر همسایه که مدرسه استثنایی می رود، ریاضی آموزش دادم.
چند بار هم رفتم پیش مادر بزرگم که تنهاست، خوابیدم.
یک بار هم پول توجیبی روزم را دادم به یک نفر.
گفتم این شاخه گلی که در دست داری داستانش چی هست؟
گفت: 
آن خانم از گل فروشی سر کوچه خونش خرید و به من داد،

گفتم اجازه دارم اسمت را بپرسم؟ گفت محمد هستم ... گفتم محمد چند سال داری؟ گفت ۹ سال.
گفتم محمد، گل ندارم که به تو هدیه بدهم، ولی یک بسته شکلات گرفتم تا ببرم مهمانی، این را  به تو  که امروز، عشق، امید و شادی را به من هدیه دادی، می دهم.
سلام منو به پدر و مادرت  هم برسان. خواهشی  هم داشتم؛

اول اینکه مراقب خودت باش.

طوری که گویا فهمید منظورم چیست؟ خندید و گفت هستم. به هر کسی کمک نمی کنم.

دوم اینکه وقتی بزرگ شدی و خیلی توانمند تر از امروز شدی، به کمکت به دیگران ادامه بده.

دستی تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.

خوشحال شدم که هنوز میتوان دلهایمان را آب و جارو زد.

هنوز می شود به فرزندانمان یاد بدهیم که در رنج، درد، شادی و غم دیگران شریک شوند.

هنوز میشود عشق را به دیگران هدیه کرد. هنوز می توان لبخند را بر آسمان هر کوچه ای به پرواز در آورد.

عضویت در کانال الفبا

@alefbaaa
10.6K views11:14
باز کردن / نظر دهید
2022-09-14 13:25:25 دیروز  چند خط خبر خواندم که برایم تکان‌دهنده بود. می‌نویسمش، شاید برای شما هم همین‌گونه باشد.

مردی، احتمالا به دلیل قتل در خشم، به قصاص محکوم می‌شود. خانواده‌ی داغدار با وجود تلاش‌های حداکثری دیگران، به هیچ عنوان حاضر به رضایت نیستند. مردِ محکوم، در انتظار اعدام در ماه‌های بعد چه حالی دارد و چه کاری در توان اوست؟ زیر سایه‌ی سنگین اضطراب و یاس.

باورکردنی نیست، اما او خودش را برای شرکت در کنکور ارشد آماده می‌کند. حتی حکم قطعی مرگ هم باعث نمی‌شود که تسلیم تمام شدن شود.

نمی‌توانم توانمندی‌اش را درک کنم، اما ایمانش بی‌نهایت است. پیوسته و امیدوار درس می‌خواند و در کنکور شرکت می‌کند... اما متاسفانه، ۲۴ ساعت پس از شرکت در آزمون سراسری، او را به قرنطینه‌ی اجرای حکم می‌برند. قاعده این‌ است که شبِ قبل از اعدام، محکومان را به خلوت می‌برند؛ و پیش از طلوع آفتاب، آن‌ها را به دارِ تاریکی می‌سپارند.

نمی‌دانم به چه دلیلی در آخرین دقیقه‌ها، اجرای حکم به بعد موکول می‌شود. لغو نمی‌شود، به تاخیر می‌افتد. و او همچنان زنده می‌ماند.

نتیجه‌ی کنکور اعلام‌ می‌شود و با رتبه دورقمی، در کارشناسی ارشد عمران قبول می‌شود. فوق العاده است. کسی در انتظارِ اعدام، این گونه توانسته درس بخواند، در حد کسب رتبه‌ی برتر. و شاید به همین دلیل، سرانجام اولیای دم رضایت می‌دهند و بخشیده می‌شود؛ مشروط به پرداخت تدریجی دیه جهت امور خیر. چه سرنوشت غریبی، من نامش را «اعجاز ایمان» می‌گذارم...

و مردی که نمی‌شناسمش، از دو هفته بعد دانشجویی‌ست که زندگی دوباره‌اش را عاشقانه، زندگی خواهد کرد ..
8.8K views10:25
باز کردن / نظر دهید