2022-02-27 22:38:16
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#865
با تعجب تو چشماش نگاه کردم.....خم شدم و پارچه رو از سرش کشیدم...
دیاکو بود که با همون پوزخند جذابش ، تحسین آمیز نگام میکرد.....
دستش و رها کردم و ازش فاصله گرفتم
از روی زمین که بلند شد....به لباساش دست می کشید و مرتبشون میکرد
در حالی که سعی داشتم صدامو کنترل کنم گفتم :
- چرا اینجوری اومدی؟!....نکنه دیوونه شدی ؟!
اخماشو کشید تو هم و سرشو بالا گرفت....تو چشمام خیره شد و گفت :
- از قصد اینجوری اومدم ببینم می تونی از خودت دفاع کنی یا نه !
نگاهمو ازش گرفتم که گفت :
- چرا پشت چشم نازک میکنی برا من ؟!
یه قدم نردیکش شدم و گفتم :
- قلبم اومد تو دهنم با این کارت !
یک تای ابروش بالا رفت و جواب داد
- ولی قیافت که اینجوری نشون نمیداد زلزله !
خواستم جوابشو بدم که نذاشت
- بلبل زبونی رو بزار برا بعد... باید بریم !....بیرون عمارت بچه ها منتظرن !
*
از انها خواسته بود که زودتر از موعد به عمارت بیایند و کار را تمام کنند !
بی صبرانه منتظرشان بود....و با قدم هایش در نشمین رژه میرفت !....
رئیس افرادش وارد نشیمن شد....پشت سرش جیکوب مردی با قد متوسط و موهای تراشیده به نشمین آمد....
با دیدنش لبخند شیطانی روی لب فرانچسکو نشست.....
جیکوب بدون معطلی سراغ اتاق هانا را گرفت....فرانچسکو لبخندس عمیق تر شد... رو به رئیس افرادش کرد و دستور داد :
- چرا معطلی ؟!....برو اتاق و نشونش بده !
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
@Bookscase
178 viewsHaniye Yaghubi, edited 19:38