Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 16

2022-03-01 20:32:49 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #867 * تماس های مکرر سارا ، فرانچسکو را کلافه کرده بود.... سارا دلش را زده بود و دیگر حسی به آن دختر نداشت که هیچ ، هر وقت که یاد او و اصرار های بی جایش می افتاد عصبی می شد.... با غیظ تماسش را رد کرد و بالافاصله موبایلش…
139 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:32
باز کردن / نظر دهید
2022-02-28 20:35:20 عیدتون مبارک بهترین ها رو آرزو میکنم براتون

https://digipostal.ir/mabascard

قفسه کتاب
@BooksCase
260 viewsYAHYA Bp, 17:35
باز کردن / نظر دهید
2022-02-28 19:46:33 #بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید

فلانی «هفت قلم» آرایش کرده!

بیایید ببینیم منظور از این هفت قلم چیست.در زمان گذشته زنان ایرانی تنها هفت وسیله برای آرایش کردن خود در اختیار داشتند که عبارت بود از:
۱) سرخاب یا گلگونه از ترکیب چندین ماده مختلف همانند روغن یاسمین، حنظل، سپندور و.. ساخته می شد که برای خوش رنگ کردن گونه ها و لب ها استفاده می شد.
٢)سفیدآب یا روشور که یک لایه بردار و سفید کننده سنتی است که از مخلوط گل سفید و نخاع برخی حیوانات ساخته می شد و معمولا برای روشن کردن پوست صورت و بدن به کار می رفت.
٣)سرمه که از ترکیب دوده و دیگر مواد حاصل می شد و برای سیاه کردن پلک ها به کار می رفت. حتی گاهی چشم بچه ها را نیز سرمه می کشیدند چون اعتقاد داشتند سرمه خاصیت درمانی دارد و مانع بروز امراض چشمی می شود.
۴)وسمه ماده ای است که از گیاهی به همین نام بدست می آمد و معمولا در رنگرزی کاربرد داشت اما خانم ها از آن برای پر پشت تر نشان دادن ابروها و گاهی برای قرینه ساختن چشم ها استفاده می کردند .
۵)حنا هم که ماده ی بسیار مشهوری است که هنوز هم کاربرد درمانی و رنگ آمیزی دارد و در گذشته برای رنگ کردن مو و ناخن ها مورد استفاده قرار می گرفت.
۶)زرک یا زرگ که از گرد طلا ساخته شده بود و آنرا به پوست و موی سر می پاشیدند تا باعث درخشندگی آنها شود.
۷)غالیه که از ترکیب مشک و عنبر بدست می آمد که از سوی هم بوی بسیار خوشی داشت و هم برای سیاه کردن موهای به کار می رفت و بانوان نیز از آن برای ساختن خال کنار لب استفاده می کردند که معشوق را گرفتار خال لب کنند.

قفسه کتاب را در لینک زیر دنبال کنید
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
254 viewsAdmin, 16:46
باز کردن / نظر دهید
2022-02-28 19:44:02 کتاب : چگونه به صدای درون خود گوش کنیم
اثر:جول اوستین

قفسه کتاب را در لینک زیر دنبال کنید https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
198 viewsAdmin, edited  16:44
باز کردن / نظر دهید
2022-02-28 19:43:32
بسیاری از ما قادریم ندای درون مان را بشنویم، اما تعداد کمی از ما درکش می‌کنیم و حتی عده‌ی کمتری یاد گرفته‌ایم که به آن اعتماد کنیم. و فقط به چیزهایی اعتماد می‌کنیم که ذهن منطقی ما آن را درست می‌داند و تجربه کرده است.

کتاب : چگونه به صدای درون خود گوش کنیم
اثر:جول اوستین

قفسه کتاب
@BooksCase
205 viewsAdmin, 16:43
باز کردن / نظر دهید
2022-02-27 22:51:42 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#867

* تماس های مکرر سارا ، فرانچسکو را کلافه کرده بود....

سارا دلش را زده بود و دیگر حسی به آن دختر نداشت که هیچ ، هر وقت که یاد او و اصرار های بی جایش می افتاد عصبی می شد....

با غیظ تماسش را رد کرد و بالافاصله موبایلش را خاموش کرد....

خوب می دانست که بیخیال نمی شود و آن قدر زنگ میزد تا بالاخره جواب بگیرد !....

در آن لحظه تنها چیزی که برایش مهم بود تحویل هانا به مافیای اسپانیا و خلاص شدن از شر وارث جدیدی بود که به یک باره پیدایش شده و داشت کم کم سد راه او و خواسته هایش می شد !

با بی قراری یک پیک از مشروبش را بالا رفت....که در بلافاصله در باز شد و جیکوب وارد نشیمن شد !

چشمش که به او افتاد....به سرعت پیک را روی میز کوبید.....

نگاه سرد جیکوب به دست فرانچسکو کشیده شد....

لب باز کرد تا چیزی بگوید که فرانچسکو هیجان زده به سمتش قدم برداشت و گفت :

- بگو دوست من........بگو که از امشب می تونم خواب راحتی داشته باشم....بگو که تمومش کردی....به این خبر خوب احتیاج دارم !

جیکوب با چهره ای خنثی به فرانچسکو خیره شد و سنگین گفت :

-دختره فرار کرده !

- چی؟!...دختره فرار کرده؟!....هه.. شوخی مسخره ای بود.... مطمئنم که الان بیهوش تو ماشینت افتاده...

فرانچسکو برای یک لحظه خشکش زد.... اما حرفش را باور نکرد.... هانا راهی برای فرار نداشت!

سر برگرداند تا به طرف میزش برود که جیکوب عصبانی جواب داد:

- من با شما شوخی ندارم آقا...اما مثل اینکه شما..... کارمون و شوخی گرفتین !

صدایش را بالا برد و داد زد :

- دختره فرار کرده.....امیدونسته که قراره بیایم سراغش !....یا شایدم فراریش دادی....تا قیمتشو ببری بالاتر

فرانچسکو از فرط تعجب بر جایش میخکوب شد



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
279 viewsHaniye Yaghubi, edited  19:51
باز کردن / نظر دهید
2022-02-27 22:41:46 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#866

و رو به جیکوب گفت :

- بیهوشش کنین...دست و پاشم ببندین....این دختره از اوناست که بدجور جفتک میندازه !...حواست باشه......تموم شد بیا اینجا.....باهات کار دارم !

مرد به نشانه تایید سرش را به آرامی به پایین مایل کرد !

سپس بدون فوت وقت به دنبال رئیس محافظان رفت !

صدای جیمز را از هندزفری شنید

- همین الان از اتاق برین بیرون

دیاکو - چیشده ؟!

- دارن میان دنبالش.....فورا از اونجا بیاین بیرون !

نگاه دیاکو روی صورت کنجکاو هانا چرخید !

*

جیکوب با پنج مرد دیگر پشت سر رئیس افراد فرانچسکو ، از پله ها بالا رفتند....

محض احتیاط دو نفر از سمت چپ در....و دو نفر دیگر به همراه جیکوب سمت راست در به دیوار تکیه زدند....

با اشاره او همگی آماده ورود به اتاق شدند....

جیکوب نگاهش را به رئیس محافظان دوخت....و با مایل کردن سرش به پایین از او خواست تا در را باز کند....

او نیز به سرعت جلو رفت و در یک حرکت در را باز کرد.....

فضای اتاق همانطور که انتظار داشتند تنها با نور کم باژور روشن بود....

یکی یکی وارد اتاق شدند....کسی داخل اتاق نبود...نگاه هر شش نفر به تخت افتاد.....

هانا روی تخت خوابیده بود !....

با اشاره جیکوب همگی در حالی که لوله اسلحه شان را به سمت او نشانه گرفته بودند به دور تخت حلقه زدند.....

جیکوب با لبخندی کریه جلو رفت...پتو را کنار زد....

لبخند روی صورتش خشکید....به جای هانا چند بالشت زیر پتو بود.....با عصبانیت دندان روی دندان سایید....و با خشم داد زد



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
195 viewsHaniye Yaghubi, edited  19:41
باز کردن / نظر دهید
2022-02-27 22:38:16 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#865

با تعجب تو چشماش نگاه کردم.....خم شدم و پارچه رو از سرش کشیدم...

دیاکو بود که با همون پوزخند جذابش ، تحسین آمیز نگام میکرد.....

دستش و رها کردم و ازش فاصله گرفتم

از روی زمین که بلند شد....به لباساش دست می کشید و مرتبشون میکرد

در حالی که سعی داشتم صدامو کنترل کنم گفتم :

- چرا اینجوری اومدی؟!....نکنه دیوونه شدی ؟!

اخماشو کشید تو هم و سرشو بالا گرفت....تو چشمام خیره شد و گفت :

- از قصد اینجوری اومدم ببینم می تونی از خودت دفاع کنی یا نه !

نگاهمو ازش گرفتم که گفت :

- چرا پشت چشم نازک میکنی برا من ؟!

یه قدم نردیکش شدم و گفتم :

- قلبم اومد تو دهنم با این کارت !

یک تای ابروش بالا رفت و جواب داد

- ولی قیافت که اینجوری نشون نمیداد زلزله !

خواستم جوابشو بدم که نذاشت

- بلبل زبونی رو بزار برا بعد... باید بریم !....بیرون عمارت بچه ها منتظرن !

*

از انها خواسته بود که زودتر از موعد به عمارت بیایند و کار را تمام کنند !

بی صبرانه منتظرشان بود....و با قدم هایش در نشمین رژه میرفت !....

رئیس افرادش وارد نشیمن شد....پشت سرش جیکوب مردی با قد متوسط و موهای تراشیده به نشمین آمد....

با دیدنش لبخند شیطانی روی لب فرانچسکو نشست.....

جیکوب بدون معطلی سراغ اتاق هانا را گرفت....فرانچسکو لبخندس عمیق تر شد... رو به رئیس افرادش کرد و دستور داد :

- چرا معطلی ؟!....برو اتاق و نشونش بده !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
178 viewsHaniye Yaghubi, edited  19:38
باز کردن / نظر دهید
2022-02-27 22:38:14 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #863 دیاکو خشن و با حرص پرسید : - این چه طرز حرف زدنه ؟! - وقتی صداتو میندازی سرت....منم اینجوری حرف میزنم....نمیگی هندزفری تو گوشمه کر میشم ؟! دیاکو - نمیگی اینجا از نگرانی جونم به لبم می رسه ؟؟! هانا - نگرانی…
204 viewsHaniye Yaghubi, edited  19:38
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 22:44:01 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#863

دیاکو خشن و با حرص پرسید :

- این چه طرز حرف زدنه ؟!

- وقتی صداتو میندازی سرت....منم اینجوری حرف میزنم....نمیگی هندزفری تو گوشمه کر میشم ؟!

دیاکو - نمیگی اینجا از نگرانی جونم به لبم می رسه ؟؟!

هانا - نگرانی نداره....نزدیک در شدم ببینم این یارو گورشو گم میکنه بره یا نه !

- رفت ؟!

- اره....ماری دکش کرد !

هر دو سکوت کرده بودند که هانا پرسید :
- فرانسیس اینجا چی کار میکنه ؟!....میدونی ؟!

مسئله فرانسیس بهانه شد...

از دست دیاکو دلخور بود اما این دوری چند ساعته باعث شده بود تا دلش برای مردش تنگ بشود !....

از طرفی او تنها قوت قلبش بود....

دیاکو با صدایی گرفته اما عصبی جواب داد :

- بی شرف اومده دنبال تو !

- دنبال من ؟!....چرا ؟!

صدای پر غیظ دیاکو را شنید :

-چون یه هَوَله بی چشم و روعه....که به زنِ مردم چشم داره !

هانا ماتش برد....باورش نمیشد که فرانسیس به او نظر دارد !

دیاکو - اماده باش...خیلی زود میام دنبالت....دیگه به صلاح نیست حتی یه دقیقه بیشتر اونجا بمونی

هانا- وقتی داشتم می اومدم تو اتاق، تعدا محافظا خیلی زیاد شده بود.... وجب به وجب عمارت ادم گذاشته....


- اینا که چیزی نیست... اگه یه لشگرم به صف کنه.... باز نمی تونه جلوی منو بگیره!!!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
129 viewsHaniye Yaghubi, edited  19:44
باز کردن / نظر دهید