Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 15

2022-05-03 19:43:34 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#930

با اولین حرکت رقص آغاز شد. ضربان قلب هانا بالا رفت.

نگاه از چشم های یکدیگر بر نمیداشتند که یک قدم به راست و دو قدم به عقب رفتند.

Le mani, tutto incomincia sempre con le mani
E ancora non le hai detto che la ami
Anche se lei lo sa
E poi, sai respirare solo se c'è lei
Diventi tutto quello che non sei
Diventi come ti vorrebbe lei
Ma non ti basta mai, oh, mai

دست ها ، همه چیز همیشه با دست ها شروع می شود
و تو هنوز به او نگفته ای که عاشقش هستی حتی با وجود اینکه این را می داند

و سپس تنها وقتی که او باشد می توانی نفس بکشی و به همه چیز هایی که نبوده ای تبدیل می شوی

به آنی تبدیل می شوی که او می خواهد اما هرگز برای تو کافی نیست ، هرگز

*

هانا پنجه ی پای راستش را به حالت دایره وار روی زمین کشید و بالا آورد. و با مکث کوتاهی کنار پای دیاکو روی زمین گذاشت.

یک قدم به سمت مخالف برداشتند و سپس هانا دومرتبه ، پایش را بالا آورد و زانویش را به پهلوی دیاکو چسباند.

آهسته در همان حال یک دور چرخیدند.

چرایش را نمی دانست اما هر زمان که نگاهش در چشمان سبز دیاکو قفل میشد ، حس شیرینی در وجودش جاری و در عمق تنش می نشست.

انتخاب رقص پر جنب و جوشی مثل تانگو و این آهنگ عاشقانه ی غمگین ، باعث حیرتش شد.

صدایی در دلش می گفت ، دیاکو از همه ی اینها منظور خاصی دارد.

*

Amore, amore, amore amaro, amore mio
Amore che potrà fermare solo dio
Ma questo amore senza cielo volerà
Nelle tue mani, aah
Amore senza amore, amore che non ho
Amore che non vincerà se tu non vuoi
Amore grande chiuso dentro una bugia
Senza domani, aah

عشق ، عشق تلخ ، ای عشق من

عشقی که تنها خدا می تواند جلوی آنرا بگیرد

اما این عشق حتی بدون آسمان هم در دستان تو پرواز می کند

عشق بدون عشق ، عشقی است که من ندارم

عشقی است که اگر تو نخواهی به ثمر نخواهد نشست

عشق بزرگی که درون یک دروغ نهفته است و فردایی ندارد

***

در میانه ی رقص مهیج شان ، دست هانا را بالا گرفت و یک دور ، به دور خودش چرخاند.

پس از آن هانا زانویش را بالا گرفت و در حالی که روی پاشنه ی پای دیگرش ایستاده ، به او نزدیک شد.

نگاه دیاکو ، از قهوه ی محبوبش ، به روی لب های هانا کشیده شد. به شراب سرخ و نابی که برای نوشیدن آن ، دلش غنج می زد.

هانا که با زیرکی او را زیر نظر داشت ، لبخند دل نشینی زد و با ناز به عقب برگشت و کمی فاصله گرفت.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
197 viewsHaniye Yaghubi, 16:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 19:43:14 این اهنگ رو پلی کنید و پارت های بعدی رو باهاش بخونید لذت ببرید
180 viewsHaniye Yaghubi, 16:43
باز کردن / نظر دهید
2022-03-02 21:01:31 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#876

فکری که به ذهنش رسید..

هانا - حتما بعد از این قضیه میفرسته دنبالت....اگه بفهمه نیستی....بهت شک میکنه

کارلوس - هانا راست میگه....نبودنت تو کاخ....شک میندازه به دل فرانچسکو

دیاکو همانطور که با خونسردی به بیرون نگاه میکرد...شمرده شمرده....با لحن سنگینی که مخصوص خودش بود گفت :

- دیاکو سالواتوره امروز ظهر پیِ ماموریتی که رئیس بزرگ بهش داده از ایتالیا خارج شده....به خاطر محرمانه بودن ماموریت...جزئیات سفر مجهوله !....این چیزی که امروز قراره فرانچسکو مارینو بشنوه !

*

به فرودگاه که رسیدند از ماشین پیاده شدند...جت شخصی دیاکو درست مقابلشان روی باند نشسته بود.....

پس از سوار شدن....منتظر آمدن سه نفر دیگر شدند...

ما بقی افراد قبل از رسیدن به فرودگاه از انها جدا شده و با سر و وضعی نرمال و عادی به کاخ سالواتوره برگشتند...

هانا کنار دیاکو بر روی صندلی نشسته بود....و کارلوس رو به روی آنها...

جیمز نیز، سمت دیگر جت نشست....لب تاپش را باز کرد و مشغول کاری شد که از قبل دیاکو به او سپرده بود....

مهمان دار شروع به پذیرایی کرد...وقتی داشت فنجان قهوه را جلوی کارلوس میگذاشت....

کمی مکث کرد و با ناز و عشوه در حالی که به کارلوس خیره بود....از او جدا شد....

کارلوس نگاه بی تفاوتی به او انداخت

هانا که شیطنتش گل کرده بود....به کارلوس خیره شد و با چشم و ابرو به دخترک مهمان دار اشاره کرد....

کارلوس اخم هایش را درهم کشید و به هانا چشم غره رفت...

مهماندار از کنار هانا رد شد و به آخر جت رفت....
90 viewsHaniye Yaghubi, 18:01
باز کردن / نظر دهید
2022-03-02 21:01:10 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#875

جیمز - کجا بریم رئیس ؟!

جیمز دوست صمیمی دیاکو بود اما وقتی که از دست او می رنجید و یا جدی میشد او را رئیس خطاب میکرد....

این اخلاقش را دیاکو خوب می دانست....اما به روی خودش نیاورد....

دیاکو - فرودگاه !

کارلوس که سمت صندلی شاگرد نشسته بود....با تعجب به سمت آنها برگشت، به دیاکو نگاه کرد و گفت :

- فرودگاه ؟!...شوخیت گرفته ؟!

دیاکو نقاب را از روی صورتش بر داشت....نگاه نافذش را به چشمان کارلوس دوخت و گفت :

- به قیافه من میخوره با احدی شوخی داشته باشم ؟!

چهره اش جدی تر از همیشه بود....

کارلوس بی توجه به حرف او گفت :

- اونجا که فرانچسکو راحت می فهمه هانا رو ما بردیم !

دیاکو - قطعا ادماشو میفرسته تا اطلاعات بگیره....اما پرسنل فرودگاه اطلاعاتی رو بهشون میدن....که من میگم !

کارلوس با حیرت به او خیره شد و گفت :

- تو اونا رَم خریدی ؟!

هانا به چهره دیاکو زل زد تا واکنشش را ببیند....

دیاکو در حالی که چهره اش را در موبایل می دید و موهایش را مرتب میکرد لبخند کجی زد و گفت :

- مردم سیسیل برای من کار می کنن !

دو تای ابروی کارلوس بالا رفت ...برگشت و همان طور که از آیینه به دیاکو نگاه می کرد ، گفت :

- اینجور که پیداست.....قراره با شاه سیسیل متحد بشم !

لبخند گرمی روی لب های هانا نشست.....

کارلوس بیراه نمی گفت.....زمانی که با ایزابلا برای خرید لباس به میان مردم کوچه و بازار رفته بودند.....

ادمها وقتی متوجه میشدند که همسر دیاکو سالواتوره است....با او مثل ملکه ها رفتار می کردند....

تازه ان جا بود که به قدرت و محبوبیت دیاکو در بین مردم جزیره سیسیل پی برد !
54 viewsHaniye Yaghubi, 18:01
باز کردن / نظر دهید
2022-03-02 21:00:50 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#874

نیم نگاهی به کارلوس انداخت و گفت :

- به نظرت یه دختر 24 ساله بچه است ؟!

با سوالی که دیاکو پرسید...هانا اخم هایش را در هم کشید و طلبکارانه به کارلوس نگاه کرد....

هانا به زودی 24 سالش میشد و تقریبا همسن سوفیا بود....

کارلوس که متوجه نگاه هانا شد با خونسردی به صندلی اش تکیه زد و گفت :

- بهش نمی خوره 24 سالش باشه...فکر میکردم 18 سالشه !

از حرفی که زد یک تای ابروی هانا بالا رفت....بازویش را به بازوی دیاکو زد و با شیطنت به کارلوس اشاره کرد....

دیاکو که منظور هانا را به خوبی فهمیده بود...جوری که بقیه متوجه نشن لب زد :

- اهل این حرفا نیست !

هانا ساکت شد اما با فکری که به ذهنش رسید گفت :

- کنت....یعنی داداشم کجاست ؟!....اونو با شما ندیدم !

پوزخند صدا دار دیاکو تنها جوابی بود که شنید....و همین باعث شد تا هانا چپ چپ نگاهش کند....

کارلوس - کنت به رم رفت...با اشراف جلسه دارن !

هانا جا خورد!....فکر میکرد وقتی از عمارت بیرون بیاید حتما او را می بیند....چه طور توانسته بود بدون اینکه با او خداحافظی کند...به رم برود ؟!

دیاکو - روز اول جو گرفته بودش....خواهرم خواهرم میکرد....اتیشش که خاموش شد...راهشو گرفت و رفت....

هانا پکر شد و به صندلی ماشین تکیه زد

دیاکو که حالش را دید...همانطور که ابروهایش را در هم می کشید...دست هانا را گرفت....

دست ظریف و کوچکش که در دست او جا گرفت....لبخند محوی زد و به او نگاه کرد....

حق با دیاکو بود...فقط یکدیگر را داشتن....

همان جا در دلش برای داشتن دیاکو، خدا را هزار بار شکر کرد....
52 viewsHaniye Yaghubi, 18:00
باز کردن / نظر دهید
2022-03-02 21:00:33 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #872 کارلوس و بقیه افراد به سرعت به سمت دیوار رو به روی شان رفتند و پناه گرفتند.... برگشت و به انها نگاه کرد یک نفر از انها رفت تا به فرانچسکو و بقیه خبر بدهد که فورا به سر او شلیک کرد و در جا افتاد.... دیگری آنها…
67 viewsHaniye Yaghubi, 18:00
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:33:54 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#872

کارلوس و بقیه افراد به سرعت به سمت دیوار رو به روی شان رفتند و پناه گرفتند....


برگشت و به انها نگاه کرد یک نفر از انها رفت تا به فرانچسکو و بقیه خبر بدهد که فورا به سر او شلیک کرد و در جا افتاد....

دیگری آنها را زیر رگبار گلوله هایش گرفت....به گونه ای که سرهایشان را خم کردند و نمی توانستند سر بلند کند

وقتی کمی مکث کرد....کارلوس سرش را بالا گرفت جای او را که فهمید ، نارنجکی به سمتش پرت کرد و چند ثانیه بعد صدای انفجار و ساکت شدن رگبار تیرها آمد....

صدای گلوله که قطع شد دیاکو متوجه شد که وقت بیرون رفتن از انبار است.....

خم شد کمر هانا را گرفت و او را روی شانه اش انداخت....هانا نیز چشمانش را بست....

در انبار را باز کرد و از آن خارج شدند....

به محض خارج شدن کارلوس را با هیبتی شبیه به آدم ربایان پیدا کرد....

از چهره او چیزی مشخص نبود تنها چشمان عسلی اش بود که هویتش را فاش میکرد....

به سرعت و با اسکورت بقیه افراد از عمارت خارج شدند که دوباره صدای شلیک گلوله بلند شد....

پنج تن از افراد برای حمایت از انها ماندند و به سمت نگهبانان عمارت شلیک کردند....

ماشین ها فورا جلوی عمارت آمدند....کارلوس در عقب ماشین را باز کرد....و دیاکو هانا را روی صندلی های عقب گذاشت....

هانا سریع پاهایش را جمع کرد....دیاکو و کارلوس سوار شدند....

و با فریاد همزمان هر دوی شان باقی افرادی که در محوطه عمارت برای حمایت از انها شلیک میکردند از عمارت خارج شده و سوار ماشین دیگر شدند...

ماشین ها به سمت مخالف عمارت حرکت کردند.....

چند متر آن طرف تر درست مقابلشان فرانچسکو و افرادش با ماشین هایشان رو به روی آنها ایستاده و منتظرشان بودند....

با توقفشان هانا می خواست سرش را بالا بگیرد که ببیند چه شده است....

اما دیاکو که حواسش به او بود دستش را روی سر هانا گذاشت و نگذاشت حرکت کند....و با تهدید داد زد :

-از جات تکون نمی خوری....وگرنه من میدونم و تو

دیاکو و کارلوس هر دو با خشم به آنها خیره شدند...



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
179 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:33:40 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#871

*

جیمز در حالی که جلیقه ضد گلوله را در دستش داشت به طرف کارلوس آمد و آنرا به او داد....

نگاه کارلوس به افراد دیاکو افتاد که همگی با صورت های پوشیده شده جلیقه ضد گلوله بر تن داشتند و در حال چک کردن اسلحه شان و برداشتن چند خشاب جانبی بودند.....

جلیقه اش را به تن کرد....

طبق نقشه قرار بود ده نفر از افراد همراه کارلوس به سمت عمارت بیایند....

ده نفر دیگه کمی آن طرف تر مواظب گروه کوچکی که همراه فرانسیس آن سوی عمارت ، پنهانی کمین کرده، خواهند بود....

و باقی افراد اوضاع را از دور کنترل میکردند....

با دو ماشین به سمت عمارت حرکت کردند....شیشه ی ماشین ها دودی بود و کسی نمی توانست درون ماشین را ببیند....

نگهبان ها که چشمشان به ماشین افتاد...جلو آمدند تا آن را بازرسی کنند...وقتی از راننده خواستند بیرون بیاید....

راننده ماشین دوم ،که پشت سر اولی بود به همراه کارلوس همزمان به آن دو نفر شلیک کردند....

و چون از قبل صدا خفه کن برای اسلحه هایشان گذاشته بودند....صدای شلیک جلب توجه نکرد....

بعد از اینکه نگهبانان روی زمین افتادند....کارلوس و چند نفر دیگر بالافاصله از ماشین پیاده شدند...

جیمز راننده ماشین بود و منتظر خروج دیاکو و هانا ماند....

درب شمالی عمارت....از نقاطی بود که فرانچسکو کمتر به آن سرکشی میکرد و دقیقا نزدیک انبار بود....

کارلوس و چندتن دیگر فورا خودشان را به دیوار حیاط پشتی عمارت رساندند....

و دو تن از همراهانش سریع جسد نگهبان ها را به کناری کشیدند...

یکی از نگهبانان داشت از کنار دیوار سنگی و در ورودی محوطه می گذشت که کارلوس در یک حرکت وارد شد و از پشت سر به او نزدیک شده و گردنش را شکست....

نگهبان در دم جان باخت و روی زمین افتاد

پشت سرش بقیه افراد به سرعت وارد شدند....

سایر نگهبانان که متوجه شدند شروع به تیراندازی کردند



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
117 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:33:16 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#870

دیاکو درست پشت سرش ، روی دو زانو بر زمین نشست و او را از پهلو در آغوش گرفت...

دردی که قلب معشوقش را می رنجاند، به خوبی می شناخت...

این درد و حتی بیشتر از آن ، رنجی بود که بیست سال و اندی است که ، شب و روز او را آتش می زد.....

اندوهی که تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود...او را به خوبی می فهمید...

اگر خودش تمام این سالها فرصت داشته تا رنجش را بپذیرد و از آن انگیزه و هدفی برای زندگی بسازد....

هانا تنها چند ماه بود که این رنج دردناک را با شانه های ظریفش به دوش می کشید

بر سرش بوسه زد و به نرمی صورتش را نوازش میکرد....اجازه داد اشک هایش بریزد...می دانست بزودی هانای قوی بر می گردد....

موبایلش که به صدا در آمد...انگشت اشاره اش را به هندزفری زد.....

کارلوس جزئیات نقشه را تک به تک برایش بازگو کرد....از نقشه ای که ریخته بود خوشش آمد....

قرار شد پنج دقیقه دیگر و باهماهنگی کارلوس از انباری بیرون بزنند....

به همین خاطر دفتر را از روی پای هانا برداشت و روی میز گذاشت....او را از روی زمین بلند کرد...آن پارچه ی زخیم مشکی که به مانند نقابی بود به سرش کشید

دیاکو - پنج دقیقه ی دیگه از این انباری میریم بیرون....ضد گلوله تنته ؟!

هانا در حالی که صورتش را پاک میکرد جواب داد :

- اره چطور ؟!

- خوبه....تو رو می ندازم رو کولم و می برمت بیرون....تمام مدت باید جوری وانمود کنی انگار بیهوش شدی....اینجوری ادمای فرانچسکو فکر میکنن ما واقعا داریم می دزدیمت...توپم در کردن چشاتو باز نمیکنی...باشه ؟!

- ولی...

- ولی و اما نداره....با نقشه ای که کارلوس چیده اتفاقی نمی افته !... نگران نباش عزیزم



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
104 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-03-01 20:33:03 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#869

کارلوس - نه امن نیست....فرانچسکو دستور داده وجب به وجب عمارت و اطرافشو بگردن !....هر لحظه ممکنه بریزن تو انباری !

و سپس ادامه داد : - آماده باشین...خیلی زود میایم دنبالتون !

دیاکو - نقشه ات چیه ؟!

کارلوس - باید کاری کنیم فرانچسکو فکر کنه....هانا رو دارن میدزدن....خودش با پای خودش فرار نکرده !....میخوام مثل یه دزد هانا رو با خودت بیاری بیرون....نگهبانای بیرونم با ما

دیاکو - ببینم چی کار میکنی کورتس !

و رو به جیمز گفت :

- طبق نقشه ی کارلوس پیش میریم....منتها منو بی خبر نذارین....ریز به ریزشو میخوام

کارلوس - اوکی!

تماسشان که تمام شد....دیاکو آرام آرام جلو رفت تا ببیند هانا در میان خنزل پنزل های خاکیِ عمارت و پشت آن میز تحریر چوبی چه کار میکند !

بالای سر هانا ایستاد....

او را دید که جعبه ی مشکی رنگ بزرگی را باز کرده و از میان ورقه های کاهیِ خاک خورده.....دفتری را بیرون کشیده و روی پایش گذاشته..

.دستش را روی لبه ی چوبی میز تکیه داد و کمی به سمت پایین خم شد و پرسید :

- چرا اومدی لای خرت و پرتای این مرتیکه نشستی ؟!....این چیه دستت گرفتی ؟!

هانا سرش را بالا گرفت و نگاه بارانی اش قفل چشمان سبز دیاکو شد...

همین که چشمش به چشم نمناک دلبرش افتاد...حالش منقلب شد....

بغض هانا قلبش را مچاله میکرد....سنگین نفس می کشید....تا وقتی که هانا لب به سخن باز کرد....

هانا -این دفتر....دفترِ خاطراتِ بابامه !

صدایش مملو از بغض بود و چانه اش می لرزید....

نگاهش را از آن دو گوی زمردی دزدیدو سرش را پایین گرفت...تا مبادا اشک چشمش را ببیند....

صفحه اول دفتر را آورد که نوشته شده بود :

« خاطرات فرانکو مارینو »

اشکی از گونه اش غلتطید و روی صفحه اول دفتر ، کنار اسم پدرش چکید.....

برای اینکه دیاکو متوجه نشود...دستش را روی قطره ، که حالا دیگر نقطه ی خیسی بر روی کاغذ بود گذاشت....

بی خبر از آنکه ،دیاکو شش دانگ حواسش پیش اوست...و همه چیز را می بیند....



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
108 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:33
باز کردن / نظر دهید