Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 12

2022-05-18 20:41:51 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#950

کنار یک برد شیشه ای ایستاد و به میز بزرگی که مقابلش قرار داشت نگاه کرد.

هانا ، کارلوس ، صوفیا ، جیمز و مونیکا دور میز نشسته بودند.

نگاهشان به او بود که قرار است نقشه ای که در سر دارد با آنها در میان بگذارد.

روی برد شیشه ای عکس چند نفر را از قبل، چسب زده بود.

دیاکو نگاه اجمالی به آنها انداخت و رو به جمع گفت :

- هدف ما اینکه... روسای هر دو باند از میز ریاست پایین بکشیم....این دو نفر ، قدرتشون و از ثروت هنگفتی که بدست آوردن... دارن...پس اول باید از قدرت مالیشون کم کنیم....هر چی دستشون بسته تر باشه.... ما زودتر به هدفمون میرسیم

هانا - چطوری ؟!...وقتی همه ی کاراشونو مخفیانه انجام میدن....بدون اینکه ردی از خودشون به جا بزارن

- اول از همه باید نزدیک ترین آدما به هر دو رئیس و پیدا کنیم !.....رئیس بزرگِ مافیای ایتالیا....سه تا ادم اصلی کنارش داره....نفر اول جوردانو.... که رئیس دومه تشکیلاته و هویتش مشخصِ.....از طریق جوردانو نمی تونیم اقدامی بکنیم....چون به شدت به رئیس بزرگ وفاداره.....دومی....رابطی که بین جوردانو و رئیسِ.....هویتش مشخص نیست.....فقط جوردانو میشناسش...... می مونه نفرِ آخر.... کسیِ که معروفه به جعبه سیاهِ رئیس بزرگ !

هانا - چرا جعبه سیاه؟!

دیاکو - جعبه سیاه کسیِ که اطلاعات ادمایی که مخفیانه برای رئیس بزرگ کار میکنن تا گردشای مالی ِ مافیا....جابه جایی و حمل و نقل.....پولشویی....و هر چیزی که مربوط به رئیس بزرگه.... و ما باید بدونیم.... میدونه و نگهداری میکنه....

مونیکا - تو این اطلاعات و از کجا میدونی دیاکو ؟!

دیاکو -زمانی که می خواستم وارد مافیا بشم....رئیس بزرگ یه سره....چوب لا چرخم میذاشت.....به سختی وارد شدم....بعد از اونم به هر نحوی جلو پام سنگ انداخت....تا ثابت کنه که آدمِ این کار نیستم!.....به نظرم خیلی مشکوک اومد....هدف اصلیم شد....تمام این سالها از هر راهی که میشد راجبش اطلاعات کسب کردم.... تا رسیدم به این سه نفر



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
93 viewsHaniye Yaghubi, 17:41
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:39:42 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#949


خطِ ترسی که پشت آن قهوه ی دوست داشتنی پنهان شده را خواند و پرسید :

- چیشده آموره ؟!

- میگم که...اگه من پیش کارلوس بمونم....تو بری سیسیل....کی برمیگردی ؟

بدجنسی کرد و از عمد گفت:

-شاید شش ماه دیگه برگردم !

بغض به گلوی هانا چنگ انداخت. با خودش گفت :

- شیش ماه ؟!...چه طور میتونه این قدر راحت و بیخیال بگه شیش ماه دیگه بر میگردم!

غرورش اجازه نمیداد که اعتراض کند.اما دلش نمی توانست شیش ماه بدون دیدن عشقش صبوری کند.

از طرفی ، بیخیالی و خونسردی دیاکو ، اذیتش میکرد. عاقبت زور دلش به غرورش رسید.

تخت سینه ی دیاکو زد. او که توقع نداشت و نیم قدم به عقب رفت.

هانا با عصبانیت گفت :

- میخوای منو بزاری پیش این یارو شیش ماه بعد برگردی؟!....چطور میتونی این حرف و بزنی ؟!....چطور دلت میاد؟!..... چیه ؟!....نکنه میخوای بزاری بری روت نمیشه بگی ؟!.....اگه اینجوریِ که اصلا نمیخواد بعد شیش ماه بر....

زبانش از کار افتاد وقتی که مچ دستش را گرفت و به سمت خودش کشید.

در آغوش دیاکو که گیر افتاد ،نگاهش به رگ پیشانیِ او افتاد که نبض می گرفت.هرم نفس هایش سوزان بود که با صدایی خشن و پرتحکم گفت :

- اگه یه بار دیگه....فقط یه بار دیگه بشنوم حرف از جدایی و این خزعبلات زدی....به جون جفتمون قید همه چی رو میزنم....میبرمت جایی که احدی دستش بهمون نرسه !...جایی که تو زندانی باشی و من زندانبان....کاری میکنم شک کنی... روزایی که گذشت... خواب بوده یا واقعیت !

هانا که شوکه شده بود با حرف های دیاکو کم کم لبخند روی لبش نشست و با شیطنت جواب داد :

- هر کی نبره !

دیاکو حیرت زده پرسید:

- دیوونه شدی انگار ؟

- بهتره از اینکه بری شیش ماه بعد بیای!

سر هانا روی سینه اش گذاشت و در حالی که موهایش را نوازش میکرد گفت:

- مگه دل دیاکو طاقت میاره شیش ماه زلزله شو نبینه ؟!....نهایتش یه هفته دووم بیارم....سر یه هفته.... همه رو می پیچونم میام چِفت این سیاه چاله هات....که طاقت ادمو به صفر میرسونه !

هانا را کمی از خودش جدا کرد.نگاهش که از چشم های اموره اش پایین تر رفت،هانا پی به نیت دیاکو برد. خواست کنار بکشد، اما دیر شده بود.

تیزیِ دندان های دیاکو را درست کنار لبش حس کرد و جیغِ خفیفی کشید. و مشت ارامی به سینه ی او حواله کرد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
89 viewsHaniye Yaghubi, 17:39
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:36:19 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#948

هانا - یعنی میخوای بگی....باید یه مدت اسپانیا بمونم ؟!

به نشانه ی تایید سرش را آرام به سمت پایین مایل کرد. وقتی تعلل هانا را دید گفت :

- بهش فکر نکن....برنامه رو عوض میکنم...حتی اگه شده.....

دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و حرفش را قطع کرد و قاطعیت گفت :

- از پسش برمیام

- نمی ترسی ؟!

- میگی برو اسپانیا...پس فکر همه چیز و کردی....بقیه اش هیجانه !

لبخند محوی روی لب هانا امد که همزمان اخم کمرنگی روی صورت دیاکو نشست و پرسید :

-اگه نباشم هیچ مشکلی پیش نمیاد ؟!

لبخندش پررنگ شد.با شیطنت ابرویی بالا انداخت، فاصله اش را با دیاکو کم کرد و در حالی که دستش را دور گردن او قفل میکرد پرسید :

-انگاری یه نفر ، از همین الان دلش تنگ شده....مگه نه ؟!

لبخند کجی گوشه ی لب دیاکو نشست و جواب داد :

- به قدری که فاصله شو کم کرده اومده تو بغل من !

هانا جا خورد.به نیت حرف کشی جلو آمد و به راحتی کیش و مات شد. دستش شل شد و از گردن دیاکو پایین می آمد که دیاکو به سرعت کمرش را گرفت و چفت خودش نگه داشت.

همان طور که جزء به جز صورت دلبرش را با نگاهش می کاوید گفت :

- کجا با این عجله ؟!

***

صدای کارلوس در ذهنش پخش شد :

* روزی برسه که بیای بگی حق با تو بودکارلوس....همش بازی بود ! *

دلش شور افتاد با نگرانی به دیاکو نگاه کرد و نمی توانست با ترسِ از دست دادن او مقابله کند.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
88 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:36
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:30:16 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #946 کارلوس با خونسردی در حالی که با اخم ملایمی به دیاکو نگاه می کرد پرسید : - چی باعث شده فکر کنی شرطتو قبول میکنم ؟! دیاکو پوزخند معناداری زد و گفت : - مجبوری!....حتی اگه بتونی رئیس باندتون و پایین بکشی.....وقتی…
91 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-18 20:25:06 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #945 لبخند فاتحانه ای روی لب هانا نشست. دوباره ایستاد. صوفیا با تنفر پرسید : -گروه خونیت چیه ؟! دخترک بی حال گفت : - آ مثبت . نگاه هانا از روی دختر به سمت دیاکو کشیده شد. که دیاکو با نگاهی نافذ و چشمانی ریز کرده…
112 viewsHaniye Yaghubi, edited  17:25
باز کردن / نظر دهید
2022-05-17 19:08:36 عزیزانم به جای امشب فردا، تعداد بالایی پارت گذاشته خواهد شد.
47 viewsHaniye Yaghubi, 16:08
باز کردن / نظر دهید
2022-05-16 19:32:22 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #944 دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که.... * پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد. تا پیشنهاد وقیحانه…
76 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:32
باز کردن / نظر دهید
2022-05-16 19:31:49 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#944

دستش می رفت که روی یقه ی پالتوی دیاکو بنشیند تا شروع کند عشوه های بی حدش را که....

*

پشت پنجره ی اتاق بازجویی ایستاده بود. که از داخل اتاق بازجویی شیشه اش کاملا دودی بوده و چیزی دیده نمیشد.

تا پیشنهاد وقیحانه ی دخترکِ را شنید، از پا تا فرق سرش اتش گرفت. هجوم خون به صورتش را حس کرد، بدون لحظه ای درنگ در اتاق را با ضرب باز کرد.

دیاکو چشمش به او افتاد اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان بدهد، هانا انتهای موهای دخترک را دور دستش تاب داد، و در یک حرکت، آن را به عقب کشید.

جیغ گوش خراشِ دخترک کل اتاق را پر کرد، و لحظه ای بعد محکم با فاصله ی کمی از هانا به کف زمین خورد. از درد صورتش جمع شد و دستش را روی لگنش گذاشت.

هانا موهایش را رها کرد. دیاکو با نگاهی پر تعجب به چهره ی درهم و خشمگین هانا نگاه میکرد.

صوفیا کنار در اتاق بازجویی، ایستاده بود و لبخند میزد.

از دیشب قصد و نیت دخترک برای دیدار با دیاکو را فهمیده بود، وقتی که متوجه شد دیاکو به اتاق بازجویی رفته، وارد خانه شد تا نیت دخترک را پیش هانا فاش کند.

اما دید که هاتا دستش را روی دستگیره در اتاق گذاشته و وارد اتاق شد.

به دنبالش وارد شد و قبل از اینکه چیزی بگوید هانا پی به نیت کثیف دخترک برد.

دخترک با درد و خشم به هانا خیره شد و گفت:

- تو کی هستی؟!.... چطور جرات کردی....

هانا داد زد: خفه شو زنیکه!

دخترک لجش گرفت و با صدای بلند گفت:

- با این کاری که کردی....دیگه یک کلمه ام حرف نمیزنم

گره کوری بین دو ابروی دیاکو افتاد خواست به او بتوپد که هانا با غیظ به سمت دخترک قدم برداشت و با یک حرکت غیر منتظره، چاقویی که زیر استین پالتویش، دور مچ پنهان کرده را بیرون کشید، و به ران دخترک ضربه زد.

همزمان با فریاد پر از درد دخترک، خون از رانش جهید و بر زمین جاری شد.

دیاکو و صوفیا هر دو حیران و با ناباوری به هانا خیره شده، پلک نمی زدند.

دخترک داد زد: چیکار کردی روانی؟!

هانا کنار دخترک روی دو پا نشست و با غضب به چهره ی هراسیده ی او خیره شد. پوزخندی زد و گفت:

- رگ تو زدم....کم کم حس از پاهات میره....چشات سیاهی میره... بعدشم خوابت میبره و...مستقیم میری به درک!

با درد نالید: من نمیخوام بمیرم!

هانا جدی جواب داد:

- خوبه... پس فقط ده دقیقه وقت داری تا مثه ادم زبون باز کنی بگی رودولفو کجاست... اگه گفتی که زخمت و می بندیم.... ولی اگه نگی....تو همین اتاق سیاه... کم کم جون میدی!

و ادامه داد:

- میگی یا فرشته ی مرگ و بفرستم سراغت؟!

شتاب زده و با وحشت در حالی که به خودش می لرزید جواب داد:

- میگم...همه چی رو میگم... فقط نجاتم بدین!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
50 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-16 19:30:54 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #942 نگاه معنادار و اخم آلود دیاکو نیز ، به دنبال صوفیا تا حیاط کشیده شد. هانا با تعجب جوری که فقط خودشان بشنوند پرسید : - چرا صوفیا حالش بد شد ؟! - روزای سختی داشته که .... وقتی فقط یه دختر بچه بوده.....سرش اومده...اینکه…
56 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-16 12:01:13 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#942

نگاه معنادار و اخم آلود دیاکو نیز ، به دنبال صوفیا تا حیاط کشیده شد.

هانا با تعجب جوری که فقط خودشان بشنوند پرسید :

- چرا صوفیا حالش بد شد ؟!

- روزای سختی داشته که .... وقتی فقط یه دختر بچه بوده.....سرش اومده...اینکه چیشده و چراشو....نمی تونم بهت بگم اموره.....ازم قول گرفته که به کسی نگم....اما شاید یه روزی....خودش بهت گفت

دیاکو اگر به کسی قول میداد ، زیر قولش نمیزد ، هانا از این اخلاقش باخبر بود.

از طرفی با خودش فکر کرد هر اتفاقی که افتاده، قطعا مربوط به زندگی شخصی اوست و اگر کنجکاوی کند تنها بیشتر، داغ دلِ صوفیا را تازه میکند.

به همین خاطر با شنیدن صدای دیاکو از فکرش بیرون آمد.

- از دختره چی خبر ؟

جیمز لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید :

- عسلیه ؟!

همین کافی بود تا توجه هانا به جیمز جلب شود و دیاکو تیز و پر غضب به جیمز نگاه کند.

از واکنش عصبیِ دیاکو آن لبخند پر شیطنت از روی لب های جیمز پرید !

رنگش سفید شد که دیاکو با تحکم پرسید :

- ازش حرف کشیدین یا نه ؟!

جیمز خودش را جمع و جور کرد و جواب داد :

- از دیشب تا الان فقط یه چیز گفته.....بگین رئیس تون بیاد !

دیاکو پر حرص نفس کشید و گفت :

- یه نوشیدنی بیارین برای سینورا....اطلاعاتی که از خاویر گرفتینم بدین دستش

و رو به هانا گفت :

- تا وقتی دختره رو بازجویی میکنم....آمارِ شغالایی که خونتون و آتیش زدن و میدن دستت...با دقت نگاشون کن ببین می شناسی یا نه.....احتمالا یکی از همینا ، قبل از آتیش سوزی ، تو رو از خونه دزدیده....شاید دیده باشیش !

حرفش را زد و منتظر نماند تا جوابی از هانا بشنود. هانا با نگاهی پر حرص او را بدرقه کرد.

و زیر لب زمزمه کرد:

-دوباره...رئیس بازی شروع شد!



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
117 viewsHaniye Yaghubi, edited  09:01
باز کردن / نظر دهید