Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2022-05-16 12:00:36 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#941

از ماشین که پیاده شدند دوشادوش هم ، به سمت خانه ای رفتند که خاویر در آنجا بازجویی میشد.

به دستور دیاکو ، ان دخترک چشم عسلی را هم به آنجا آوردند.

دیروز وقتی خبر حضور رودولفو، به پای میز معامله در دیسکو به دیاکو رسید. همان جا برای دستگیری آن مردک هرزه ، نقشه کشید.

به بهانه ی نفوذ پلیس به دیسکو قصد داشت او را به مسلخِ انتقامش بکشد. به خانه ای که قرار است کشتارگاه دشمنانش باشد.

اما متاسفانه رودولفو موفق شد از مهلکه بگریزد!

ماشینش را که در محوطه خانه پارک کرد. هر دو پیاده شدند و هانا گلها را به یکی از ادم های دیاکو داد و از او خواست در گلدان گذاشته به آنها رسیدگی کند.

دیاکو پنجه در پنجه ظریف او گذاشت و وارد خانه شدند.

نگاه هانا به نیم رخ جدی و اخم آلود صورت او دوخته شد. مثل همیشه محکم و استوار قدم بر میداشت.

دکوراسیون خانه همگی از رنگ های تیره ، مخصوصا مشکی بود. جو سنگین خانه می گفت که قرار نیست در آن محبت و رحمی دیده شود.

به محض ورود آنها افرادی که در سالن بزرگی پشت میز قرار داشتند از جا برخاسته و به دیاکو و هانا ادای احترام کردند.

افرادی که تا به حال هانا آنها را ندیده بود !

اما انگار درباره ی او همه چیز را می دانستند و همان احترامی که برای رئیسشان دیاکو قائل بودند برای هانا نیز خرج می کردند.

از بین آنها تنها جیمز و صوفیا را می شناخت. با دیدن صوفیا لبخند محوی زد. که دخترک نیز به نرمی لبخند زد.

دیاکو از خاویر پرس و جو کرد که جیمز جواب داد :

- از دیشب تا الان جورج بالا سرشه....ریز به ریز اطلاعاتی که میدونه رو داره در میاره !....تا الان به اسم چند نفر رسیدیم که تو ماجرای آتیش سوزیِ....خونه فرانکو مارینو دست داشتن

اخم میان ابرو های هانا جا گرفت. هر وقت که اسم آنها و ماجرای اتش سوزی به میان می آمد ، قلبش درد می گرفت و از فرط عصبانیت خون در رگ هایش مثل مذاب گداخته، روان می شد.

دیاکو که از حالش خبر داشت دست هانا را کمی فشرد.

صوفیا ادامه داد : رودولفو و.....

مکث کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت :

_ جونیور....آلوارِز....هردو از رئیس تشکیلات دستور گرفتن !

هانا با کنجکاوی به چهره خشمگین صوفیا که ناراحتی در آن موج میزد خیره شد.

جونیور آولوارِز که بود که با آمدن اسمش، صوفیا بهم ریخت؟!

خواست چیزی بگوید که صوفیا عذر خواهی کرد و به سمت حیاط خانه گام برداشت.

به سختی نفس می کشید. هوای انجا برایش سنگین بود.

همان لحظه که صوفیا از کنارش رد شد ، نگاهش به شقیقه ی او افتاد که نبض گرفته و با برجستگی روی صورتش خودنمایی میکند.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
89 viewsHaniye Yaghubi, edited  09:00
باز کردن / نظر دهید
2022-05-16 11:59:40 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #939 دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید. جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد. دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی…
116 viewsHaniye Yaghubi, edited  08:59
باز کردن / نظر دهید
2022-05-14 19:43:39 دوستان عزیز، رمان امشب گذاشته نمیشه
156 viewsHaniye Yaghubi, 16:43
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 19:53:35 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#939

دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید.

جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد.
دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی مشکی رنگی بر تن دارد که بلندی اش تا روی زانو می رسید.

شلوار چرم مشکی بر تن داشت که تا مچ پایش می رسید. و بوت های پاشنه بلندی که همرنگ شلوارش بود.

موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته و عینک افتابی لوکسی روی سرش گذاشت.

بعد از کمی آرایش، رژ لب آلبالویی به لبانش زد.
و در اخر برای خودش در اینه بوس هوایی فرستاد.

سلیقه دیاکو را تحسین میکرد.

دیاکو بیرون اتاق مشغول صحبت کردن بود که با ورود هانا نگاهش از زمین به کفش های هانا و سپس تا روی صورتش کشیده شد.

برق تحسین در نگاهش نشست محو روی زیبای دلبرش شد. دیگر صدای جیمز که از ان طرف خط او را صدا میزد را نمی شنید. حتی پلک نمیزد.

هانا که متوجه صورت حیران دیاکو شد. لبخند قشنگی زد که دل از مرد عاشق مقابلش برد.
باز هم سیاه چاله های لعنتی اش!

برای اینکه او به خودش بیاید چشمکی زد. و با ناز اشاره ی ابرو ، به موبایل اشاره کرد.

بدون اینکه نگاه از هانا بگیرد رو به جیمز گفت:
- بعدا حرف میزنیم

منتظر نماند تا صدای معترض او را از پشت تلفن بشنود. تماس را قطع کرد و موبایلش را در جیب پالتویش گذاشت.

بافت مشکی رنگ و یقه اسکی پوشیده بود و روی آن یک پالتوی مشکی و شلوار همرنگش!

به سمت او قدم برداشت و فاصله ی شان به حداقل رسید همان طور که با نگاهی پرتعشق به قهوه ی چشمانِ اموره اش خیره میشد.

با لحن خاصی گفت:

- چه داری در نگاهت....که مستم میکند هر دم.......
تو الحق.... المثنایِ شرابِ نابِ شیرازی

قلب کوچک هانا در سینه لرزید.

ضربانش نامتعادل شد هنوز در حیرت عاشقانه ای بود که دیاکو نثارش کرده که او دستش را روی گونه ی هانا گذاشت و هر دو چشمش را بوسید.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
352 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:53
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 19:52:41 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#938

در تمام عمرش زندگی، آن روی سخت و خشنش را به دیاکو نشان داده بود اما، از دیشب تا به حالا که گیسوان بلند هانایش را می بافت ، تازه با مفهومی به نام آرامش آشنا شد.

چیزی که بعد از فوت والدینش آن را دیگر حس نکرد.

دیاکو در خلسه ی بوی خوش موهای او بود که هانا پرسید :

- مو بافتن و از کجا یاد گرفتی ؟!

برایش عجیب بود که مردی مثل او ،بافتن موهای یک زن را یاد داشته باشد !

آن روی حسودش دوباره فعال شده بود. بافتن موهای یک زن ، کاری نبود که یک مرد اتوماتیک آن را یاد داشته باشد مگر اینکه موهای زنی را در دست گرفته و آن را بافته و آموخته باشد.

همین فکر ، او را آزار میداد. تصور اینکه قبل از خودش ، پای زن دیگری به زندگی دیاکو باز شده ، مثل خوره به جانش افتاد.

حسود و حساس شده بود. چیزی که برای دیاکو مثل روز روشن بود و باعث شد لبخند کج و جذابی کنج لبش خوش بنشیند.

حظ می برد از احساس مالکیتی که اموره اش روی او داشت.

سر خوش از غیرت معشوق جواب داد

- وقتی شش سالم بود یاد گرفتم....یادمه موهای مامانمو و همیشه بابام می بافت....می گفت بافتن موهای یه زن و باید یاد بگیری....تا وقتی مرد شدی....عاشق که شدی....موهای عشقت و خودت ببافی


بغضِ نامرد به گلویش چنگ انداخت ، به سختی آن را قورت داد ، نفس عمیقی کشید تا لرزش صدایش را کنترل کند. کمی مکث کرد و ادامه داد:

-تا همین چند ماه پیش به مخیله امم خطور نمیکرد...بشینم موهای یه دختر و ببافم !....چی فکر میکردیم و چیشد !

هانا برای اینکه بحث والدین دیاکو بیشتر از این ادامه پیدا نکند و زخم قدیمیِ قلب دیاکواَش سر باز نکند با شیطنت گفت :

- واقعانا.....روزی که نشستیم پای سفره عقد....عاقد میخواست بله بگیره ازم....همونجا تو دلم هزار بار خودمو فحش دادم...... دوست داشتم فقط خفت کنم !

- تو گفتی منم باور کردم !....شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری !....خوشتیپ....خوش قدو بالا....جنتلمن !

هانا سر برگرداند و یک تای ابرویش را بالا برد

- جنتلمن ؟!....کم مونده بود بزنی سیاه و کبودم کنی !....یادت رفته ؟!

- اون که آره... سیاه و کبود میشدی....ولی نه از کتکای من....از حرص !

- اونو که تو میشی...... وقت کم میاری !

نگاه چپ چپی به هانا انداخت و گفت :

- امیدوارم بچمون مثل مامانش زبونش دراز نشه !

هانا در برابر چشمان عاشق دیاکو، از ته دل خندید و گفت:

- دلتم بخواد !....به تو که بره اخلاقش نوبره !...راه به راه اخم میکنه...تو قیافه اس همیشه !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
206 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:52
باز کردن / نظر دهید
2022-05-11 19:51:23 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #936 - مامانم ؟!...چرا ؟!....نیازی نبود که.... میان حرف هانا آمد و در حالی که از گوشه چشم ، دلخور به او نگاه میکرد گفت : - دیروز وقتی برای سوپرایزت صحبت میکردیم.....یهو گفت.... یه دکتر زنان معروف تو پاریس هست ، که…
224 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:51
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 19:11:45
وقتى خداوند تو را تا لبه
پرتگاه مشكلات سوق میدهـد،
تماماً به او اعتماد كن زيـرا
دو چيز ممكن است اتفاق بيفتـد،
يا خودش تو را ميـان
زميـن و آسمان مى گيـرد
و يا پرواز كردن را يادت میدهد.

شبتون زیبا
@Bookscase
547 viewsMis. F. T, 16:11
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 19:11:32
Don't lose hope, please be strong, keep moving forward, there will be another chance, there will be another love, but there will never be another you.

امید رو از دست نده، قوی باش لطفا، به جلو حرکت کن، فرصت دیگری وجود خواهد داشت، عشق دیگری وجود خواهد داشت، اما توی دیگری وجود نخواهد داشت.

@Bookscase
387 viewsMis. F. T, 16:11
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 19:11:02
این قواعد را به مدت سه روز به طور جدی تمرین کنید:

انتقاد نکنید
داوری نکنید
گله و شکایت نکنید
غر نزنید
منفی فکر نکنید

به همین سادگی میتوانید به آرامشی عمیق دست پیدا کنید
حتما امتحان کنید نتایج فوق العاده ای بدست خواهید اورد ... به دنبال راه های پیچیده برای آرامش نباش دوست من ..
خیلی ساده میتوانی ارامش پیدا کنی ...
قضاوت نکنیم و بیشتر عشق بورزیم و گذشت کنیم و دریا دل باشیم
با رعایت همین موارد ذکر شده به آرامش میرسیم.
@Bookscase
372 viewsMis. F. T, 16:11
باز کردن / نظر دهید