Get Mystery Box with random crypto!

قفسه کتاب

لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب ق
لوگوی کانال تلگرام bookscase — قفسه کتاب
آدرس کانال: @bookscase
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 11.01K
توضیحات از کانال

کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 14

2022-05-04 19:37:57 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#936

- مامانم ؟!...چرا ؟!....نیازی نبود که....

میان حرف هانا آمد و در حالی که از گوشه چشم ، دلخور به او نگاه میکرد گفت :

- دیروز وقتی برای سوپرایزت صحبت میکردیم.....یهو گفت.... یه دکتر زنان معروف تو پاریس هست ، که انگاری خیلی کاربلده... گفت برات وقت گرفته...یه سر ببرمت پیشش !

چشمان هانا تا آخرین حد گشاد شد. نگاه دیاکو شیطون شد و گفت :

- بهش نگفتی که ما هنوز....

هانا - دیـــــاکـــــــو

با لحنی که خنده در آن موج میزد گفت :

- خودتو کنترل کن زلزله.....احتمالا نمی دونه به خاطر همینم...

هانا میان حرفش آمد و گفت :

- به خاطر چی ؟!

- شاید مامانت تو این هاگیر واگیر....دلش میخواد نوه دار بشه و....

نگاه عاصی هانا را که روی خودش دید به سرعت از تخت پایین رفت. به یک آن بالشت با سرعت به طرفش پرت شد.

و پشت بندش صدای هانا که میگفت:

- مگه دستم بهت نرسه !

از پس بالشتی که در دستش گرفته نگاه سبزش را بالا کشید و گفت :

- قبل از اینکه ریشترات و شروع کنی....دو لقمه نون بخور....جون داشته باشی....من میرم حموم....بعدا بحث شیرین بچه رو ادامه میدیم اموره

نگاه بُراق هانا روی دیاکو بود که با آوردن بحث بچه جیغ کشید و بالشت بعدی را به سمت او که در حمام را باز میکرد پرت کرد.

دیاکو جاخالی داد و بالشت به در خورد.

دیگر ماندن را جایز ندانست اگر کمی دیگر می ماند و شر و شیطون به هانا نگاه میکرد ، این بار او از تخت پایین می آمد و به جانش می افتاد.

اِبایی از دلبرک شیرینش نداشت ، برعکس هانا که حواسش پرت بود ، او به فکر دردی بود که ممکن است میان این بحث شیرین ، به اوج برسد و امانش را ببرد .

وارد حمام شد و در را بست. از همان جا پشت در با صدایی که می خندید کمی بلندتر از حد معمول گفت :

- اومدم بیرون صبحانه ات و کامل خورده باشی....بچه ی دیاکو....... مادر قوی میخواد !

حتی از آن سوی در می توانست ، صورت هانا را تصور کند که چطور حرص میخورد و بامزه میشود.

از عمد این بحث را کمی کش داد ، زیرا با ذکاوت تمام فهمیده بود وقتی فکر هانا درگیر بحث و کل کل باشد، مخصوصا برای بحثی که روی آن حساس است و حرص میخورد ، به کلی درد یادش می رود !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
379 viewsHaniye Yaghubi, 16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 19:37:36 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#935

نام خانوادگی اولش به همراه نام پدر و مادرش را دید. اما چشمش که به نام " هانا سالواتوره " افتاد به یک آن دلش لرزید.

نگاهش را از شناسنامه بالا کشید و به چشمان سبز و خندان دیاکو رسید.

که گفت : - اینم از شناسنامه...همونطور که بهتون قول داده بودم....سینورا سالواتوره !

لحنش آغشته به مهر و طنزی بود که به دل هانا نشست. لبخند زیبایی زد و خواست به او نزدیک بشود که ، زیر دلش تیر کشید.

از درد اخم هایش را درهم کشید و سر جایش میخکوب شد. دیاکو نگران، فاصله ای که بینشان بود را برداشت و چفت هانا نشست.

با نگرانی دستش را روی شکم هانا کشید و گفت :

-دکتر زنان سراغ دارم....الان لباس میارم برات بپوشی.... ببرمت پیشش !

هانا درد زیادی نداشت فقط هر چند دقیقه یک بار زیر دلش تیر می کشید و ضعف میکرد.

تا اسم دکتر زنان آمد حواسش به کلی از دردش پرت شد.

توی صورت دیاکو ، که فاصله اش با او تنها یک وجب بود ، براق شد و گفت :

- که دکتر زنان سراغ داری ؟!.....چشم و دلم روشن....تو مملکت غریب دکتر زنان برای چیت بوده ؟!

دیاکو که توقع چنین جوابی از هانا نداشت ، از فرط تعجب دو تای ابرویش بالا رفت.

نگاهش به شقیقه ی هانا افتاد که از تعصب زنانه اش، نبض گرفته و به خوبی مشهود بود.

نمی دانست چرا ولی وقتی چشمش به صورت پر حرص و بانمک هانا که می افتاد ، خنده اش می گرفت و برای جلوگیری از بروز آن لب هایش را فرو برد.

- چرا ساکتی ؟!....جواب منو بده....چرا باید تو دکتر زنان بشناسی....اونم تو ناف فرانسه ؟!....نکنه عالیجناب با دلبرای اینجا حشر و نشر داشتین و ......

اخم هایش را در هم کشید و گفت :

- هیچ وقت کاری نداشتم که راهم به دکتر زنان کج بشه....این دکتر و مامانت معرفی کرد بریم پیشش برای معاینه !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
270 viewsHaniye Yaghubi, 16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 19:36:18 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#934

صورت دخترک ، رنگ می داد و رنگ می گرفت.

نگاه دیاکو از چهره اش به دست ظریفش کشیده شد که ملافه سفید را در مشتش محکم گرفته و مچاله میکرد.

از شرم او ، لبخند عریضی می آمد که روی لبش بشیند که دستی به لبش کشید و تبدیل شد به یک لبخند کج و ساده !

با مرور کوتاه دیشب و حالِ فعلی ِدلبرش ، در فکرش کتابی را می دید که نام کتاب این بود :

* چگونه یک زلزله را ساکت کنیم ؟ *

در دلش می خندید و به روی صورتش نمی آورد.

با مِهر ، صبح بخیری گفت که جوابش را به آرامی شنید. کنارش روی تخت نشست و سینیِ صبحانه را روی تخت گذاشت.

- امروز صبحونه رو ، رو تخت میخوریم !

با شرم و صدایی آرام جواب داد:

- نه لازم نیستش...ببرش تو حیاط یکم دیگه میام

دیاکو همانطور که روی نان تست کره و عسل میزد گفت

- لازمه عزیزم

- چرا ؟!

- میدونم درد داری....این درد و ام من بهت دادم....پس وظیفمه....که تا وقتی که دردت برطرف نشده...حواسم بهت باشه....

دیاکو ادامه داد:

- الانم به جای مخالفت....مثه یه دختر خوب...صبحانه تو میخوری....استراحت میکنی...کاری نمیکنی که به زور متوسل بشم !

نگاه جدی و تهدید آمیز دیاکو را که روی خودش دید زبانش بسته شد.

می دانست که اگر یک بار دیگر مخالفت کند چه اتفاقی رخ می دهد ! از طرف دیگر حق با او بود و حرف حق جواب نداشت.

اما باز هم نتوانست سکوت کند .نان تست را گرفت و در حالی که چپ چپ نگاهش میکرد گفت :

- می بینم که دوباره زدی به در زورگویی !....خبریه ؟!

آن لبخند کج ، پررنگ شد گوشه لب دیاکو .

نگاه عاشقش را از هانا گرفت و به سمت کنسول کنار تخت چرخید. کشوی اول آن را باز کرد. و سپس به سمت هانا برگشت.

دستش را بالا گرفت و گفت :

- چه خبری از این بهتر که بالاخره شناسنامه ی ایتالیاییت و گرفتم و رسما اسمم تو شناسنامه ی اصلیت اومد ؟!

نگاه حیرت زده هانا از چشمان خندان دیاکو به روی شناسنامه ای کشیده شد که به دستش بود.

شناسنامه را گرفت و با ذوق بازش کرد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
226 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:36
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 19:36:17 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#933

ته ریش کوتاه دیاکو را زیر دستش نوازش میکرد که از زمین کنده شد. در آغوش مردِ زندگی اش، پاهایش را دور کمر او حلقه کرد.

از چشمه ی شیرین عشقشان می نوشیدند و هیچ کدام قصد عقب نشینی نداشتند.

قلب هر دو در سینه بی تابی میکرد، هر لحظه ضربانش از فرط اشتیاق و خواستن بالاتر می رفت.

به اتاق دیگری رفتند دیاکو او را روی تخت خواباند. نگاهش که با چشم او برخورد کرد ، برای یک لحظه ، روزی که برای اولین بار او را کنار پذیرش هتل دیده بود به یادش آمد.

تصویری از مردی که آن زمان ، نادانسته و از سر بی مبالاتی او را " تیکه ی ایتالیایی " خطاب کرده بود.

از همان اول هم چشمش را گرفته بود اما فکرش را نمی کرد که همان مرد روزی تمامِ خواسته ی قلب کوچکش بشود.

یاد آن روزها باعث شد که لبخند قشنگی بزند. و سیاه چاله ی گونه هایش دوباره دل ببرد از دیاکویی که دیگر طاقت نداشت برای رسیدن به وصال او.

چال گونه اش را که به دندان گرفت ، جیغ خفیفی کشید و دیاکو را صدا زد.

که دیاکو زیر گوشش با لحنی خاص و صدایی خش دار زمزمه کرد :

- دل از عاشقِ دیوونه بردن ، به وقت اسارت....عقوبت خوبی نداره....زلزله!

***

چشم هایش را در حالی که هنوز سنگینی خواب ، روی پلک هایش حس میکرد باز کرد.

با نگاهی سرسری اتاق را کاوید به پهلوی راست غلت زد اما دیاکو را کنارش ندید.

ابروهایش درهم رفت. تا نشست روی تخت ، زیر دلش تیر کشید. نگاهش به تن نیمه عریانش که افتاد پتو را تا زیر شانه بالا کشید.

تمام اتفاقات دیشب در چند ثانیه مثل فیلم از پیش چشمانش گذشت.

هجوم خون به صورتش را حس کرد. از یاد آوری شبی که گذشته بود و لذتی که در قلبش ته نشین میشد ، لب زیرینش را به دندان گرفت.

از پنجره نور می تابید و نسیم با بازیگوشی توی اتاق سرک می کشید.

نگاهش به فضای سبز ، آن سوی پنجره بود که در باز شد و دیاکو ، سینی به دست پا به اتاق گذاشت.

تنها شلوار راحتی به تنش بود. نگاهش برای چند ثانیه به چهره ی آرام او افتاد که با یاد آوریِ ، انچه دیشب گذشته، به خودش آمد و نگاهش به جایی کنار دستش دوخته شد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
223 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:36
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 19:33:54 #رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #931 **** Domani, domani Cosa sarà domani Se per noi due non ci sarà domani Riprenderò la vita mia di sempre Ma senza te io non avrei più niente Più niente, niente فردا ، فردا چه خواهد شد اگر برای ما دو تا فردایی…
211 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:33
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 16:30:38 کتاب فرشته سکوت کرد


اثر هانریش بل
کتاب به دوران جنگ هم اشاره می‌شود اما کتاب به هیچ وجه روایت خود جنگ نیست، بلکه روایت زندگی پس از جنگ است. هاینریش بل به خاطر کتاب فرشته سکوت کرد برنده جایزه نوبل در سال 1972 شده است.

قفسه کتاب را در لینک زیر دنبال کنید
@BooksCase
221 viewsAdmin, 13:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 16:29:27
بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمی‌آییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگی‌ات باقی مانده بچسب ...

یک مرد ناشناخته
آنتوان چخوف

قفسه کتاب
@BooksCase
226 viewsAdmin, 13:29
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 16:28:19
شاید مسیر موفقیت کمی طولانی باشه اما تو تسلیم نشو و ادامه بده تا آخر مسیر خستگیت شیرین بشه

قفسه کتاب
@BooksCase
226 viewsAdmin, 13:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-03 19:43:48 #رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#931

****
Domani, domani
Cosa sarà domani
Se per noi due non ci sarà domani
Riprenderò la vita mia di sempre
Ma senza te io non avrei più niente
Più niente, niente

فردا ، فردا چه خواهد شد

اگر برای ما دو تا فردایی نباشد دوباره به زندگی همیشگی ام باز خواهم گشت

اما بی تو دیگر چیزی نخواهم داشت ، هیچ چیز

***
فاصله ای که دیاکو با نیم قدم به جلو پر کرد.

صورتش را به فاصله کمی کنار گونه ی هانا نگه داشت.

بازدم نفس های داغش به صورت هانا که می خورد ، گونه اش گز گز میکرد.

به آرامی می رقصیدند تا شاید کمی از ضربان تند قلبشان ، آن هم از فرط هیجان و خواستن کم شود.

***

Amore amore, amore amaro, amore mio

Amore che potrà fermare solo dio
Ma questo amore senza cielo volerà
Nelle tue mani, aah

Amore senza amore, amore che non ho

Amore che non vincerà se tu non vuoi
Amore grande chiuso dentro una bugia
Senza domani, aah, domani

Amore amore, amore amaro, amore mio

Amore strano, amore pazzo, amore
Senza domani, aah, domani

*
زیر گوش هانا به آرامی ، همراه با خواننده، با لحنی خاص زمزمه کرد :

عشق ، عشق تلخ ، ای عشق من

عشقی که تنها خدا می تواند جلوی آنرا بگیرد

اما این عشق حتی بدون آسمان هم در دستان تو پرواز می کند

عشق بدون عشق ، عشقی است که من ندارم

عشقی است که اگر تو نخواهی به ثمر نخواهد نشست

سکوت کرد که خواننده به تنهایی خواند :

عشق بزرگی که درون یک دروغ نهفته است و فردایی ندارد

( Amore amaro – Gigi finizio )

***

فارغ از زمان و مکان در خلسه ی شیرینی به سر می بردند. به طوری که گذشت زمان را حس نمی کردند.

هر دو از صمیم قلبِ عاشقشان ، می خواستند که این رقاص پایان نیابد و تا ابد ادامه پیدا کند.

آروزی دلنشینی که با تمام شدن آهنگ ، جانش را از دست داد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase
282 viewsHaniye Yaghubi, edited  16:43
باز کردن / نظر دهید